۱۳۹۳/۹/۲۵

در اتاق ملاقات

برای یاشار دارالشفاء
و از سر شرمساری





سی روز گذشته بود. آسمان از لباسم آبی‌تر بود. دوست داشتم این‌طور باشد. دوست داشتم آفتاب ِ مرداد را مزه کنم. اولین فکر اگر نه آخرین فکری که آنجا به سرت می‌زند پوچی ِ همه چیز است. یک لحظه می‌آید می‌بینی حاضری برای یک نگاه دنیای گذشته را آتش بزنی و فرار کنی، انگار دنیا پشت سرت باشد. کارکرد ِ آن دیوارهای بیش از حد معمولی همین است. حتی اگر صدایی سرت بلند نشده باشد یا دستی صوت نکشیده باشد توی گوش‌هایت. حتی اگر هیچ اتفاقی نیافتاده باشد. ندانی کجا چه خبر است. کسی نتواند با تو تماس بگیرد. کسی پا پی ات نشده باشد که چه‌ات هست و چه می‌کنی و ... هیچ اتفاق ِ بدی نیافتد. اصلا اتفاقی نیافتد. خاصیت ِ هیچ اتفاقی نیافتادن این است که می‌بینی چقدر راحت از روی صحنه محو شده‌ای. انگار که تا شده باشی از زیر در ِ در نیم بسته عبور کرده باشی و حالا دیگر دری در کار نباشد. 
حاشیه‌ی چمران سبزتر از همیشه بود. انگار برای این سی روز برنامه‌ی اهمیت دادن به «زیباسازی جزء معیارهای اصلی باشد» گذاشته بودند. از اینکه آسمان آنقدر آبی بود دلگیر بودم. از اینکه چمران سبز بود دلگیر بودم. از اینکه ماشین‌ها از ما سبقت می‌گرفتند دلگیر بودم. از اینکه چرخ ماشین‌ها چرخیده بود در همه‌ی این روزها دلگیر بودم. از آدم‌هایی که توی ماشین‌های در حال سبقت‌گرفتن می‌زدند آهنگ بعدی دلگیر بودم. از سرنشین نشسته بر روی صندلی شاگرد پاترول اداری که داشت از برنامه‌ی فردایش برای همکارش صحبت می‌کرد دلگیر بودم. از خودم که گذاشته بودم این همه چیز دود شود و به هوا رود. ناراحتی همیشه شک در سختی و استواری بود و سی روز با اینکه زمان کمی بود اما دود کرده بود و به هوا برده بود.
حالا سیصد روز چهارصد روز پانصد روز، دل‌ات چگونه جایی داشته باشد. آن هم برای ِ ما، که مثل چرخ ماشین‌های در حال سبقت آن روز چرخیدیم و چرخیدیم. که زدیم آهنگ بعدی. که برای همدیگر از روزهای گذشته، خاطرات سپری شده و امیدها و آروزها گفته‌ایم.
دل ات برای ما جا نداشته باشد. مایی که جا ماندیم.

۱۳۹۳/۷/۲۵

درباره‌ی تقاص

متاسفانه تمام اتفاقات، لحظات، خاطرات واقعی‌است.

جبار باید حتماً بشوی چهل کیلو؟ باید مثل عمو رسول، آنقدر کوچک بشوی که دیگر نباشی؟ بغل بگیرندت و فکر کنند که دو مترو جای بزرگی است برای مردی تا به این حد کوچک؟ که آنقدر سعی کرد قد بکشد که دست آخر آب رفت؟ از چی آب رفت؟ نمی‌دانی؟ خودت نگفتی دارد تقاص پس می‌دهد؟ تقاص ِ چی رو؟ هی گفتی همه دارند تقاص پس می‌دهند. یا باید تقاص پس بدهند. یا بالاخره تقاص پس می‌دهند. هی سقف را نگاه کردی و مطمئن بودی که یک دنیا قرارست انتقام ِ تو را از همه‌شان پس بگیرد. تو چی؟ تو هم داری تقاص پس می‌دهی؟ تقاص ِ شکست؟
از عکس با کراوات ِ شش تیغ برای ویزایی که هیچ‌وقت صادر نمی‌شود بود که آب رفت عمو رسول؟ از پسرش بود که پشت تلفن برایش دروغ و دروغ می‌بافت که بابا من اینجا پیگیر کارهایت هستم و همین روزها نامه می‌آید و تو می‌روی سفارت و می‌آیی و ...؟ بعد هی روزها بگذرند. پاکت‌های بیشتری خالی شوند. قدم بزند قدم بزند قدم بزند ولی جابه‌جایی‌اش صفر باشد. او سفر نمی‌رفت. می‌رفت سر کوچه سیگار بگیرد و تخم مرغ و می‌آمد و مدام سیگار می‌کشید. انگار با سیگار با دود ِ سیگار پیغام می‌دهد که «من اینجا دارم می‌میرمکه مُرد. هیچ‌کس پیام‌های با دود را نمی‌گیرد. بعد تلفن را بردارد. بگذارد سر جایش. برود سر کوچه کارت تلفن بگیرد و برگردد. بابا من اینجام. کمک. کارها دارد راست و ریس می‌شود بابا خیالت تخت. خیال ِ عمو رسول تخت بود. تخت می‌خوابید. غلت می‌زد. بلند می‌شد تخت می‌خوابید و به بالای تخت نگاه می‌کرد و سیگار سیگار. سیگار قد ِ آدم را کوتاه می‌کند جبار؟ چی قد آدم را کوتاه می‌کند؟ مگر می‌شود؟ هی آب بروی و کوچک شوی و کوچک. می‌خواست نشان‌مان دهد دارد محو می‌شود؟ حالا چرا باید هی از او بگویم؟ او که تا قدش بلند بود آزار رساند؟ در ِ کمد را یادت هست؟ تو که ندیده بودی. یک عالمه چوب از درزهایش کنده شده بود. علی‌رضا می‌گفت بعضی شب‌ها می‌کند و با چوب می‌زندمان. این آدمی که شده‌ست چهل کیلو همان است جبار؟ تو که چوبی از در کمد نکنده بودی چرا؟ آمدی نشستی جلوی دوربین و هی همه جا را نگاه کردی جز دوربین را که چه؟ دوربین را نبینی من نمی‌بینمت؟ چشم‌های ِ من هم از صفحه‌ی تلویزیون فراری‌اند. وقتی آن مردک قند را می‌مکد و توی لپ‌اش می‌چرخاند و قبل از بالا رفتن ِ چای می‌گوید نگران نباش. درستش می‌کنم. من همان موقع باید بلند می‌شدم آن مردک را درست می‌کردم. اما تو چی؟ سلام جبار. صدای همه می‌آید. من باید گوش بخوابانم پشت ِ در که ببینم چه می‌گویی؟ چه می‌گویی؟ چند بار پشت همین میز ِ آشپزخانه گفتی تقاض پس می‌دهند. آن‌ها دارند زندگی می‌کنند جبار. تقاص پس نمی‌دهند. تو جلوی ِ دوربین چه می‌کنی؟
عمو رسول از کارخانه درآمده بود. نشسته بود گوشه‌‌ی اتاق لیلا. گفت من که همین چهار پاکت سیگار خرجمه. باقی‌اش برای علیرضا و میلاد. بعد آخر ماه می‌رفت فردوسی. پول را از بانک می‌گرفت. خرجی سیگار و تخم‌مرغ را سوا می‌کرد. باقی را در اولین صرافی تبدیل می‌کرد و می‌فرستاد. با آن پول در فرنگ چه می‌شد خرید مگر؟ یک آبجوی ِ اضافه برای ِ آخر هفته‌ها؟ یا یک «بچه‌ها همه امشب مهمان من هستید» توی رستوران؟ رفقا زنگ بزنیم پیتزا بیاورند الدنگی‌مان را جشن بگیریم که امشب پول از میدان فردوسی تهران رسیده است و چه کیفی می‌دهد خوردن آن.
این‌ها تقاص بود جبار؟ سفید بشود و کوتاه و با یک اتوبوس برود فردوسی پول پیتزای دست‌جمعی ِ چند جوان در اروپا را بفرستد؟ همه‌اش همین بود؟ توی دوربین نگاه نکردی که همین را بگویی؟ بگویی دارند تقاص پس می‌دهند؟ تو تقاص چی را پس می‌دادی؟ تقاص ِ توگوشی آن روز باغ‌فردوس را؟ هنوز دستانت روی لولای ِ آبی در را به یاد دارم. همان‌ها که آخر سر نان خامه‌ای تعارف کردند « که اگر زدم برای خودت بود. که مثل ما نشوی». من قرار بود مثل کی نشوم؟ علی‌رضا و میلاد؟ تو یا عمو رسول؟ تقاص توگوشی محمود بود که گفت تخم‌سگ می‌دونی چی آوردی؟ من همه‌ی راه از دروازه‌غار را دویده بودم. زیر پل یواشکی مغازه فالوده فروشی را دیده بودم که شلوغ است. تو گفته بودی می‌روی پیش رضا امانتی را می‌گیری و می‌آی. هیچ‌جا نمی‌روی. من هیچ جا نرفته بودم. زود آمده بودم. با پاهایی هشت ساله همه‌ی مسیر را دویده بودم. تو گوشی برای دویدن؟ برای حرف گوش کردن؟ برای چی؟ این بار که به درس ربط نداشت و قرار نبود مثل شما نشوم. من حتی داخل نرفتم که فرنوش را ببینم. محمود گفت تخم‌سگ می‌دونی چه گهی خوردی؟ و من گریه می‌کردم. آزاده درآمد که گُه خوردی دست رویش بلند کردی. و محمود گفت برای خودش است احمق. برای خودت. برای اون جبار هیچی‌ندار... کی تقاص پس می‌داد؟
آن روز ِ باگت را یادت هست. دوباره با ماشین دیدمت. چند سال بود پشت فرمان ندیده بودمت. همه جا را زلم‌زیمبو آویزون کرده بودی. اسکلت و تسبیه و انگشتر عقیق ِ روی داشبورد. پیاده که شدی خواستم بخوابم کف جوب که نبینی‌ام. کاپشن جین و شلوات مرا برد به بچگی. آمدی جلو بغلم کردی. گفتم عصری برویم خرید. گفتی برویم. بعد رفتیم نشستیم و غذا زهرمار کردیم. زبانت زهر بود. ما داشتیم تقاص چی را پس می‌دادیم؟ ما هم توی لیست بودیم جبار؟ لیست ِ تو که همه‌ی دنیا را دربرمی‌گرفت که باید تقاص پس می‌دادند. عمو رسول، زنش که در اروپا بود، آزاده، من، بهناز، محمود و پدر بهناز و مادرش و همه؟

تو نشسته بودی یک کناری که من نمی‌دیدمت. از پشت میز بلند شد و  آمد زیر بغلت را گرفت آوردت جلوی دوربین. همه دور نشسته بودند. تو آن وسط چسبیده به ستون روی فرش‌های مندرس جلوی دوربین. و زمین را نگاه می‌کردی. صداها می‌آمد. سلام جبار. صدای من به تو نمی‌رسید «جهان جای جباری است. هیچ‌کس هیچ‌وقت تقاص پس نمی‌دهد.»  

۱۳۹۳/۶/۲۹

کتاب‌حساب

حال یکی‌شان بد است. حال مامان فخری نه، مامان اشرف. زمین خورده و جفت دست‌هایش شکسته‌اند. سپید گفت بابا زنگ زده و زار زار گریه کرده که من  خواب بودم و از صدای داد مامان اشرف بیدار شدم که دراز به دراز افتاده بوده کف ِ حیاط ِ خونه و صورتش خونی بوده. وقتی توی بیمارستان دیدم نشناختمش. لاغر و سیاه. چشم‌هایش شیطنت و آرامش قبل را نداشت. زنگ زدم به سپیده گفتم تو رو خدا نمیره؟

من مامان اشرف ِ توی تهران را نمی‌شناسم. آخرین تصویر ِ تهرانم ازش شبیه کاغذدیواری‌های ِ بوی‌ سیگار گرفته‌ی خونه‌ی مولویه. شبیه کتلت رو پیکنیکی ِ سر ظهر و اذان که معنی ِ بد ِ مدرسه رفتن داشت. آخرین تصویر ِ از تهرانم از مامان اشرف مال خیابون‌های دروازه غاره. مال سال اول دبستان. از اون سال که رفتند و ما هم از مولوی رفتیم دیگه نمی‌شناسمش. دیگه شده مامان اشرف ِ طار. که نطنز رو که رد می‌کنی دل‌ات قرصه که پشت این پیچ نه پیچ ِ بعدی نه بالاخره یکی از این پیچ‌ها، همان خانه هست. با همه‌ی تصاویر ِ کلیشه‌ای ِ همیشگی ما از روستا. 

حالا یک ماهه که مامان اشرف تهرانه و من جز موقعی که بیمارستان بود نرفتم به دیدنش. از دیدنش وسط آدم‌هایی که فامیلم هستند گریزونم. منتظر نشستم بره ده که برم برای دیدنش. که با دست های شکسته و قند بالا انگار این اتفاق هیچ‌وقت نمی‌افته. شاید هم دق بکنه. اون هم خود ِ تهرانش رو نمی‌شناسه. برای همینم هروقت که اومده سریع یقه‌ی یکی رو گرفته که ده می‌ری؟ منم ببر.

بعد بابا زنگ زده به سپید که به امیر بگو که نمی‌خواد زنگ بزنه. همین که باشه و خوب باشه بسه. از سفر که برگشتم نه دیدمش و نه زنگ زدم. قبلش هم. امروز عصر که پشت ِ سینک وایساده بودم و لیوان‌ها رو می‌شستم فکر کرده بودم بهش. به این که زنگ بزنم بهش. بعد این‌طور شد. شایدم قبل‌ترش. آره سپید گفت بابا اینطوری گفته. گفته بگو زنگ نزنه یه وقت. طعنه زده بود ولی من دلم خواست دیگه هیچ‌وقت زنگ نزنم. سنگ‌دل بمونم و از این سنگ‌دلی بمیرم. آره این انتخاب تازه‌ام بود. بعد هم شروع کردم به تصور خودم اگه مامان اشرف بمیره. اگه بابا بمیره. اگه مامان فخری بمیره. اگه هر کس دیگه‌ای بمیره. همین‌طور آمدم جلو. نمی‌گذاشتم تصاویر از ذهنم با دور تند رد بشن. دقیق و موشکافانه خودم رو در این موقعیت‌ها نگاه می‌کردم. عادی ایستاده بودم یه گوشه. نگاه می‌کردم که چطور همه گریه می‌کنند. باورشون نمی‌کردم. گریه‌هاشون رو. بلند بلند زجه زدن‌هاشون رو.

همیشه وقتی تو ختم همه دارند گریه می‌کنند من همه‌ی حواسم به اینه که یه ساعت بعد باید توی یکی از رستوران‌های بد بین بهشت‌زهرا و تهران، یا یکی دوباری که فامیل‌های پولدارمون مرده‌ بودند توی یکی از اون رستوران‌های خوبش، کنار یکی از همین‌ها که الان اگه ولشون کنی می‌خواهند بروند بغل جنازه دراز به دراز بخوابند توی قبر، بنشینم و غذا بخورم. از وقتی این فکر بیشتر افتاده به جونم، قسمت رستوران مراسم ختم رو می‌پیچم. نمی‌دانم به غذا خوردن بیشتر توهین میشه یا به مرگ. مهم نیست. بالاخره یکی‌اش زیر سوال میره. 

همه‌ی اون روزهایی که علیشاه مرده بود. توی مراسم خونه یا سر خاک داشتم به نزدیکانش نگاه می‌کردم. تند تند نگاهم رو روی صورت‌هاشون می‌چرخوندم. می‌خواستم وقت باشه که به همه‌شون بگم باورشون نمی‌کنم. اما کسی به باور من احتیاج نداشت. برای همین چهارراه ولیعصر که رسیدیم اونا رفتند تو چلوکبابی محسن. من و عمادم رفتیم میدون فردوسی. رفتیم فلافل خوردیم. فلافلی که بوی جنازه نمی‌داد. جنازه‌ای که هنوز تو خاک این رو به اون رو نشده بود.

حال یکی‌شان بد است. حال مامان اشرف. اما از بابام هم خبری نیست. و بیشتر از همه از خودم. توی مراسم مهسا که حرف ِ مرگ شد سریع گفتم من رو بهشت‌زهرا نبرید. و بعد همه یک‌طوری که حالا توام. ولی فکر می‌کنم مرده‌ام. گریه نمی‌کنم. وقتی می‌خندم به خندیدن فکر می‌کنم و هنوز نرفته‌ام مامان اشرف را ببینم. 

۱۳۹۳/۲/۲۲

کارگران نامرئی می‌شوند



خیلی از خیابان‌های تهران این روزها شاهد ردیف ایرانیت‌هایی هستند که گوشه‌های خیابان را بسته‌اند، با انبوه ِ تابلوهای ِ «کارگران مشغول کارند». بیلبوردها و تابلوهای ِ بزرگ شرکت فاضلاب تهران، خبر از احداث شبکه عظیم لوله‌کشی فاضلاب پایتخت می‌دهند. شرکت فاضلاب به ما می‌گوید که دارد آب ِ رفته را به جوی باز می‌گرداند.

امروز ظهر وقت ِ ناهار از کنار یکی از این تونل‌های ِ حیاتی رد شدم؛ گروهی از کارگران مشغول کار بودند و گروهی داشتند نهار می‌خوردند؛ نوشابه و نون بربری. همین.
بیش از نیمی از آن‌ها بچه‌های زیر هجده سال هستند. مشخص نیست به خاطر جثه‌ی کوچک‌شان است که برای این کار انتخاب می‌شوند یا هزینه‌ی کمی که به عنوان مزد بر گردن پیمانکار ِ خصوصی ِ به استخدام شرکت دولتی درآمده می‌گذارند. شایدم هر دو؛ مزد ِ کم، ساعات کاری نامحدود برای انجام کاری بزرگ؛ به جوی برگرداندن آب رفته.

گزارشی از همشهری آنلاین به ما می‌گوید که فاضلاب تهران تا سال ۹۷ هم تکمیل نخواهد شد؛ با این حساب می‌توان از حالا چشم انتظار کودکان کاری بود که در فاضلاب ِ تهران بزرگ می‌شوند. همشهری آنلاین به عنوان ارگان مجازی شهرداری تهران اما از «سودجویانی» نخواهد  گفت که آنان را به کار گماشته‌اند. شهرداری علیه شرکت فاضلاب تهران یا پیمانکاران‌اش بیلبورد نخواهد زد و جیب‌های ِ پرپول پیمانکاران را نشان نخواهد داد. قبض‌های فاضلاب شهروندان اما به وقت پرداخت خواهد شد. شهروندان اعتراض نخواهند کرد؛ شبکه‌ی فاضلاب ِ گران‌تر، تنها باز قبض‌ها را سنگین‌تر خواهد کرد.

کار یدی از بین نرفته است و نمی‌رود. طبقه کارگر محو یا ادغام نشده است؛ آن‌ها تنها بی‌دفاع‌تر، بی‌صداتر و ضربه‌پذیرتر از آن شده‌اند که بتوانیم ببینیم‌شان یا صدایشان را بشنویم. آن‌ها پشت ِ ایرانیت‌ها، پشت تابلوهای «کارگران مشغول کارند» و در اعماق خیابان‌های پایتخت نامرئی شده‌اند.

۱۳۹۳/۱/۴

پاکت نامه باز شده است، مراقب باشید.

رفیق‌جان سلام،
این اولین نامه‌ی من برای توست. یکی از آن تصمیم‌های ِ اول ِ سال. که امسال باید بیشتر بخوانی، بیشتر بدانی، بیشتر بنویسی و همه‌ی آن بیشتر‌ها که قبل‌تر هم می‌دانستی‌شان ولی درگیر  ِ پرسش ِ «که چه؟» شده بودند و خلاص. خلاصه که یکی از آن بیشترها «نامه نوشتن» بود. بعد فکر کردم چرا این نامه باید خطاب به تو باشد. عذاب وجدان اولین گزینه بود. اما چرا من باید وجدانم را معذب می‌کردم؟ در جستجوی ِ دلیلی برای وجدانم معذبم گشتم. چیزی پیدا نکردم. معمولا بی دلیلی واقعی دچار این حس می‌شوم. تو که این یکی را خوب می‌دانی. فکر کردم شاید بابت سالی که گذشت و این همه گُسست درش بود عذاب وجدان دارم، اما چرا در برابر ِ تو؟ و چرا من باید از این بابت خودم را ملامت کنم؟ بعد تلاش کردم برگردم عقب و چیزی رو پیدا کنم که دلیل چنین حسی است. چیزهای زیادی بود. یکی آن همه کار نیمه‌‌رها کرده. همه‌ی این سال‌ها که نبودی تلاش کردیم چیزهایی را در تماس مداوم با هم زنده و پویا نگه داریم. تلاش کردیم از روزمرگی فرار کنیم و در چیزهایی سنگر بگیریم که امید بهار دارند. امسال از آن باران‌های ِ بهاری آمد که فقط شکوفه‌های درخت‌های میوه را از بین می‌برند. من حتی نماز ِ شکر برای باران را هم دیدم. به خیال آنکه خشکسالی را می‌خشکاند. بی فکر آنکه این همه کویر به نیامدن بارانی پدید نیامده که با بارانی درست شود. بعد خودم خندیدم از این همه باورهای عجیب که داریم؛ اینجا که می‌رسد انگار ما آدم‌هایی باشیم که می‌خواهند با جمع‌آوری زباله‌ی آخر هفته در کوه طبیعت را نجات دهند. و انگار که یکی این را به روی‌مان آورده‌ست و ما سریع جمعش کنیم که داریم در برابر این همه سیاهی چراغی روشن می‌کنیم. تو که خوب می‌دانی که این چراغ فقط سنگری را لو می‌داد که موشک‌باران می‌شود و تمام. و سیاهی سیاهی باقی می‌ماند. این‌ها عذاب وجدان می‌آورد یا من دیوانه شده‌ام؟ این یک نفس نوشتن یعنی دارم از زیر بار تمام حرف‌هایی که باید می‌زدم و حالا نمی‌زنم فرار می‌کنم. دیروز و امروز یادداشت‌هایی درباره‌ی زبان و ادبیات خوانده‌ام. گیج‌ام کردند. آن‌قدر که گمان کردم هر شکلی از دست‌به‌مهره‌ی کلمه شدن خطایی است نابخشودنی. کار بالا گرفت. احساس کردم‌ همه‌ی این ماه‌ها را بیهوده تقلا کرده‌ام تا زبانی دیگر را بیاموزم در حالی که همین زبان را هم بی‌آنکه بدانم چطور دارم استفاده می‌کنم. آلوده به چیزهایی که نمی‌دانم و نمی‌خواهم و حالم همین‌طور بدتر شد؛ توی کافه نشسته بودم به نوشتن و گوشم کلماتی را می‌شنید که معنایی نداشتند. مشتری‌های میز کناری داشت به زبان فارسی حرف می‌زدند؟ درست نمی‌فهمیدم. مسئله آنجا بود که تمرکز بیشتر نه تنها فایده نداشت که داشت اوضاع را بدتر می‌کرد. داشتم فراموش می‌کردم چه چیزی دقیقا «فارسی» ست. این مطلقا اهمیت نداشت. داشتم از بی‌کلمه شدن می‌ترسیدم. می‌ترسیدم شروع کنم به حرف زدن و از دهانم حباب بیرون بیاید. یا همین دیروز، وقتی از تونل‌ها می‌گذشتم و به دوربرگردان نمی‌رسیدم و آنقدر تند حرف می‌زدم که انگار به اولین دوربرگردان که برسم فرصتم تمام می‌شود. می‌سوزم.

نترس. این‌ها مال خانه‌ی بهارمستیان و کافه و خیابان است. به لطف ِ عید در حضور خانواده کلمه‌هایم سر جایشان است. اگرچه با لُکنت می‌شنوم اما اطرافیانم چیزی مبتنی بر نامفهوم بودن ِ کلماتم به من نگفته‌اند و این یعنی لابُد حرفم را می‌فهمند، اگر حرف بزنم.
امسال برای هیچ کسی تبریک عید نفرستادم. از این کار می‌ترسیدم. ترسیدم یکی‌شان بلند شود بیاید پیدایم کند و بزند زیر گوشم. چرا نباید این کار را بکند؟ سال ِ مبارکی نیست. هرچند من این چهار روز را هم لبخند زده‌ام. خندانده‌ام و فکر می‌کنم چهار ِ روز خوش داشته‌ام. بعدا برایت از این خوشی می‌نویسم، بگذار ترس اختگی بگذرد.

تو برای من نمی‌نویسی، اما من روی کلماتت حساب می‌کنم.
قربانت،
الف

۱۳۹۲/۱۲/۱۲

حذف ادغامی، یا عکسی سیاه سپید از موها، دست‌ها

لبخند. لبخند.
شیشه‌ی ماشین پایین است. دارد می‌خندد. سرم را می‌برم پایین. ماشین‌ها دارند آن بیرون بوق می‌زنند. سرم را بالا می‌آورم که فحش بدهم. با ما نیستند. دوباره سرم را می‌برم پایین. دارد می‌خندد و یک چیزی می‌گوید. من هم دارم می‌خندم که یعنی درست فهمیدی. بله. همین‌طور است.در حالی که حتی خودمم یادم نیست چی گفته‌ست. دارم به آن لحظه‌ی بعد فکر می‌کنم. باید چند متر آن‌طرف باشم و شاهد یک شکلی از هبوط. بعد سرم را می‌آورم بیرون. می‌روم می‌شاشم و می‌آیم. در بین رفتن و برگشتن بین خاطره، کار و «حالا» ذهنم در نوسان است. تمرین کرده‌ام و یادش داده‌ام که بپرد. از روی موضوع‌ها، از روی درد، از روی ناراحتی، و حالا از روی ِ لبخند. چرا باید می‌خندید و آن جمله را می‌گفت. نه. اشتباه می‌کرد. اما من نگفتم داری اشتباه می‌کنی. من لبخند زدم که یعنی ای بلا. تو از کجا فهمیدی؟ اون هیچی رو نفهمیده بود. من با لبخند خواستم در آن نفهمیدن ِ خودش بماند. از خودم هم اینطوری انتقام گرفته بودم. دلم می‌خواست او این‌طوری فکر کند. چرا؟ نمی‌دانم.
باقی روشنی بود. حتی فکر کردم برای اولین بار آن پیاده‌رو برایم معنا پیدا کرد. قبل‌تر فکر می‌کردم چرا آنجا باید پیاده‌رو باشد اصلا؟ و به طرح‌های خطرناک سال‌های بعد شهرداری فکر کردم. احتمالاً یک زیرگذر از آنجا خواهد گذشت و دیگر هیچ‌جایی پیاده‌روئی باقی نمی‌ماند. نهایتاً زیرگذر. تازه اگر هنوز کسی پیاده باشد. مثل آن جای ِ پله‌ها که دیگر پله نبودند. دیوار ِ صاف ِ بی‌معنی آن هم وسط آن خیابان. و در حالی که ما به پله‌ها نیاز داشتیم نه به دیوارهای ِ صاف.
باقی کلمه بود. سعی می‌کردم مثل قدیم‌ها فرمان را بچرخانم در حالی که نمی‌فهمیدم قدیم‌ها چه فرقی داشت. سعی کردم یک جوری بپیچم توی ِ همت که انگار این همان همت است و هیچ فرقی نکرده است. بعد سعی‌های دیگری هم کردم. حتی ناراحت شدم که معلوم است دارم سعی می‌کنم. اما خُب خیلی معلوم بود و من می‌دانستم که سعی ِ من دارد دیده می‌شود. بعد یاد ِ بهاء و بهانه افتادم. به خودم یادآوری‌اش کردم و از دل خودم درآوردم.

جلوتر اتوبان شروع می‌شد و کوچه تمام. ضبط ماشین آهنگ همیشگی را پخش کرد، اما همیشه نبود.

۱۳۹۲/۱۱/۲۵

گیج و گُنگ از انفرادی؛ یا چرا باید دفترهای زندان را خواند

من با ادبیات ِ زندان کتاب‌خوان شدم. سالن ِ شش ابراهیم نبوی را هنوز یادم هست. می‌لولیدم وسط واژه‌نامه‌ی ته ِ کتاب پی اینکه بفهمم چرا زبان آنجا اینقدر فرق می‌کند. برایم همیشه سوال بود که زمان آنجا چطور می‌گذرد و روزها چطور. که این آدم‌ها به چی فکر می‌کنند و چطور روز را شب می‌کنند. برای فهمیدن این چیزها سالن ِ شش اشتباه بزرگی بود. نبوی، حالا که خوب فکرش را می‌کنم، و شما ممکن است بگذارید پای ِ کین‌توزی ِ سیاسی، همیشه همین‌قدر سطحی و مبتذل بوده است. حتی وقتی ایده‌هایی خوب داشته است. مثلا همان خانه‌ی امن.
بر فراز ِ خلیج ِ نجات‌الهی را که خواندم فهمیدم زندان چطور جایی است. نجات‌الهی راجع به چیزی بیشتر از «ملاقات دوچرخه» هم نوشته بود. او توانسته بود ملال و سردرگمی و تعلیق ِ زندان را در بیاورد. بر فراز ِ خلیج که بعدتر یک فارس هم ته اسم ِ کتابش افزودند که مشکلی برای چاپ نداشته باشد آن‌قدر تصویر زنده و دُرست از مبارزه سیاسی سال‌های دهه ۵۰ داشت که زندان‌اش به چشم نیاید.
بعدتر که زندان را تجربه کردم فهمیدم چقدر سخت است نوشتن از لحظاتی که آن‌قدر کش آمده‌اند. نمی‌شود درباره‌شان نوشت مگر همان موقع. آن لحظه‌ی تاریخ را می‌شود کُند کرد و هم‌پای ِ گذر زمان تصویر‌ها، فکرها و احساسات را نوشت. اما زمان که می‌گذرد نوشتن از زندان ناممکن می‌شود. انگار برای نوشتن از هر لحظه‌اش عقب می‌مانی. نمی‌توانی چیزی را در ذهن جمع‌وجور کنی که در واقعیت آن‌همه کش آمده‌ست.
امشب که دوباره مشغول ِ خواندن ِ «دفترهای زندان» تقی شهرام شدم دیدم آن لحظه‌ها، آن هجوم ِ فکرها و ترس‌ها و احساسات، آن ملاقات ِ بی‌بدیل ِ گذشته و حال و آینده چقدر دقیق در یادداشت‌های تقی شهرام تصویر شده‌اند. انگار که زمان ساکن شده باشد. انگار زمان در «انفرادی» ساکن می‌شود واقعا. فرقی نمی‌کند کدام یک از سال‌های ِ سیاه ِ کدام تاریخ و کدام جغرافیا باشد؛ انفرادی و سکون‌اش تصویری یگانه دارد که در هر حال ترجمه می‌شود. شاید ترس این‌قدر خوب ترجمه‌پذیر است. یک صحنه‌ای از آن «باد بر مرغزارها می‌وزد» ِ کن‌ لوچ هست که اضطراب ِ منتظران ِ شکنجه را نشان می‌دهد در سلول، در حالی که صدای شکنجه‌ی یکی از خودشان را از بیرون می‌شنوند. چقدر آن ترس و آن مقاومت بی‌تاریخ و جغرافیا واقعی است. یاد ِ روزی می‌افتم که وسط صف ِ آگاهی پاستور روی زمین نشسته بودم. ۱۲ اردیبهشت بود. شب سختی رو گذرانده بودیم. به همه‌مان گفته بودند بند کفش‌هایمان را دربیاریم بدهیم نفر پشتی‌مان از پشت دست‌هایمان را ببندد. این‌کار را با چه سرسپردگی‌ای انجام می‌دادیم. دروغ نگویم برخی‌مان حتی بند رو سفت هم می‌کردیم مبادا مشکلی پیش بیاید. بعد یکی می‌آمد رندُم وسط ِ صف می‌چرخید و بی‌دلیل لگد می‌زد. یکی دیگر با چسب کارتن آمد شروع کرد روی دست‌های بسته شده با بند کفش چسب کارتن می‌زد. می‌ترسیدند فرار کنیم؟ اگه فرار کردنی بودیم که آنجا نبودیم. اصلا چرا بند کفش. دست‌بند نداشتند؟ یا می‌خواستند تحقیرمان کنند؟ یا چرا پروسه‌ی دست بند زدن ما به خودمان مشارکتی نباشد؟ ها؟ راستی می‌دانستید روی دستبندهای ِ فلزی، روی تک‌تک‌شان نوشته بود ساخت ِ انگلستان؟ به نظرم اتفاقی بود؟ چرا باید اصلا روی دستبند بزنند ساخت کجاست؟ پیش ِ کی تبلیغ می‌کنند؟ دست‌بند رو پیش ِ زندانی تبلیغ می‌کنند؟ توهم توطئه دارد به مغزم فشار می‌آورد. باید برگردم درست سر جایی که داشتم می‌نوشتم. این اتفاقی است که در حین نوشتن از زندان بعد از زندان می‌افتد؛ ذهن می‌پرد و نمی‌تواند جمع کند.
آره. ترس‌ها، فکر‌ها و خیال‌ها. همه‌شان همان است. همان له‌له زدن برای خبر گرفتن از نگهبان. همان فکر کردن راجع به اینکه باید غذا بخورم؟ و چقدر؟ و اصلا چرا؟ همان له‌له زدن برای روزنامه کتاب یا کلمه. جستن کلمات روی دیوارها. یکی همان «منصور اسانلو. زنده باد سندیکای شرکت واحد اتوبوسرانی» و چه زنده‌ای ماند منصور جان.
درست است. تصویرها. 
تقی شهرام نوشته است «فکر می‌کنم اگر نتوانم تغییری در سرنوشت خون‌باری که در انتظارم است بدهم، اما این امید و ایمان را به خودم دارم که این آرزو -تبلیغ علیه گروه‌های چپ- را به دل این قبیل گروه‌ها بگذارم.»

* یادداشت‌های زندان تقی شهرام را از اینجا دریافت کنید.