۱۳۹۳/۱۲/۱۱

یک داستان ِ خیلی کوتاه، با یک پایان ِ خیلی باز

گفت «دماغ». نقطه ضعف تو دماغ است. یک جوری خیره نگاهش کردم که کوتاه بیاید. کوتاه نیامد و شروع کرد به برشمردن مثال‌ها. تلاش کردم برایش مثال نقض بیاورم ولی نشد. بعد فکر کردم باید یک‌جوری ماجرا رو رفع و رجوع کنم. درآمدم که نه «چشم». نقطه ضعف من چشم‌ست. ریسه رفت که نخیر. «دماغ». از خیر بحث گذشتم. اینجور وقت‌ها هرچقدر تکذیب کنم و بخواهم از خودم دفاع کنم اوضاع بدتر می‌شود. آنقدر پاپیچم می‌شوند تا اعتراف کنم که بله. دماغ. ولی من توی کتم نمی‌رفت. شب شروع کردم به بررسی تاریخ «دماغ». دیدم خیلی هم بیراه نمی‌گویند. شاید حتی اگر می‌گفتند «بینی» کار اینقدرها بالا نمی‌گرفت. من می‌خندیدم و می‌گفتم آره. زدی به خال. اما بررسی تاریخ دماغ جای هیچ شک و شبهه‌ای باقی نمی‌گذاشت. 
بعدتر توانستم خودم را «خنده» تسلی بدهیم. خنده. نقطه ضعف من خنده بود. حتی لبخند هم نه. غش غش خندیدن. اونجاست که آدم‌ها رو باور می‌کنم. بهشان اعتماد می‌کنم یا بهشان علاقمند می‌شم. اینطوری همه چیز جور درمی‌آید؛ آن حجم لوده‌بازی، دست‌انداختن ِ خود و سایر بازی‌ها. همه‌شان برای این است که ببینم کی می‌خندد. کی غش‌غش می‌خندند. تا باور کنم.