۱۳۹۰/۶/۲۳

مورد ِ عجیب ِ آقای ِ "ی"

۱

پسرها گوشی را که می‌خواهند بردارند نگاهی به صفحه می کنند. پدرشان است. اعصاب‌ها خورد می‌شود معمولا. پسرها معتقدند پدرها درک‌شان نمی‌کنند. 
گوشی را که می‌خواهم بردارم شماره ناشناس است. منتظر تماس‌ام پس برمی‌دارم. پدرم است. پدرها از شماره‌ی ناشناس زنگ نمی‌زنند. پدرها از شماره‌های شش رقمی زنگ نمی‌زنند. پدرها بعد از شش ماه زنگ نمی زنند...

۲

پدرم زنگ زد. پدرها معمولا زنگ می‌زنند و این اتفاق عجیبی نیست. گوشی را برمی‌دارید. سلام. سلام. کجایی؟ یا چه‌کار می‌کنی؟ یا کی می‌آیی خونه؟ یا ...
پدرم زنگ زد. گفت سلام بابا. خوبی؟ بعد سکوت کرد. بعد من احمقانه پرسیدم تو خوبی؟ چه خبر؟ چه می‌توانستم بگویم؟ او می‌گوید هیچی. چه می‌توانست بگوید؟ می‌گویم شنبه می‌آیم ببینمت. می‌گوید نمی‌خواهد. می‌گوید دور است. می‌گوید فقط ... سکوت می‌کند. می‌گوید هوا سرد شده است. می‌گوید اینجا کویری است، هوا زودتر از جاهای ِ دیگر سرد می‌شود. می‌گوید نمی‌شود برایش لباس بُرد. نمی‌گذارند. شماره را می‌خواند و می‌گوید بفرست. می‌گوید که نمی‌تواند بیشتر حرف بزند. نوبت‌اش تمام شده است. کسی آن پُشت‌ها دارد صدا می‌زند قاسم. قاسم از من می‌خواهد به خواهرم سلام برسانم. قاسم گوشی را قطع می‌کند.

۳
قاسم را شش ماه است ندیده‌ام. عادت داریم به این ندیدن‌ها. این‌بار اما حتی حرف هم نمی‌زدیم در مدت ِ ندیدن. آخرین بار فروردین بود. زنگ زد. پدرش مُرده بود. رفتم برای تشییع جنازه. او زیر ِ تابوت را نگرفت. من هم نگرفتم. او گریه نکرد. من هم گریه نکردم. برای پدر ِ پدرم عروس‌هایش گریه می‌کردند، که همین نشان می‌داد گریستن برای ِ او چقدر بی‌معنی است. بی‌معنی‌تر آنکه من آن‌جا بودم. از میان ِ همه‌ی نوه‌ها من آنجا بودم. مراسم با حضور ِ همه‌ی اهالی ِ ده برگزار شد. ۴۰-۵۰ نفر که در انتظار ِ مرگ بودند، که اگر نبودند در آن متروکه زندگی نمی‌کردند. در تمامی ِ کارها کمک کردم. غذا پختیم و سفره پهن کردیم و میهمان‌ها را پذیرایی کردیم. مادربزرگم هیچ گریه نکرد. یاد ِ کمربندها تازه شده بود دوباره انگار. آدم ِ ساده‌ای است، وگرنه ممکن بود از خودش بپرسد چیزی را که سال‌ها پیش آرزو کرده بودم چرا حالا اتفاق افتاد؟ حالایی که دیگر فرقی نمی‌کرد برایش. پذیرایی تمام می‌شود. چرخی توی ده ِ متروکه می‌زنم. چند ساعتی می‌خوابم و کوله‌ام را برمی‌دارم و برمی‌گردم تهران. با پدرم حتی خداحافظی نمی‌کنم. حتی با هم حرف هم نزدیم. حالا بعد ِ شش ماه پدرم زنگ زده است.

۴

دو ماه تحمل کرده است و بعد ایستاده توی ِ صف و زنگ زده است به من که سلام. دو ماه به این فکر می‌کرده که زنگ بزند و نزده است؟ حالا چون هوا سرد شده است زنگ زده است؟ پدرم زنگ زده است. چقدر بامعنی است این جمله « پدرم زنگ زده است.»

۵

ثمین‌کارت، برای آن‌هایی که تجربه‌اش را دارند چیز ِ با معنایی است. روزهای ِ اندرزگاه ِ هفت سالن سه فهمیدیم که چه ارزشی دارد. من به پدرم حق می‌دهم زنگ بزند. به او حق می‌دهم که گوشی را بردارد بعد از ماه‌ها به من بگوید سلام. فشار زندگی بدون ثمین‌کارت در آنجا آدم را وادار می‌کند به هر کسی زنگ بزند، من که دیگر پسر ِ او هستم. می‌تواند گوشی را بردارد، از من نپرسد چه می‌کنم؟ کجا هستم؟ نپرسد بچه‌ی خواهرم که هرگز ندیده خوب هست؟ اصلا زنده است؟ نگوید دانشگاه چه شد؟ سربازی چه شد؟ زندگی‌ات چه شد؟ بگوید سلام. هوا سرد است و بعد یکی داد بزند قاسم. و او تلفن را قطع کند.


پ.ن : وقت‌هایی که دوست‌ نداری کسی چیزی را که می‌نویسی بخواند اما می‌نویسی و می‌دانی می‌خوانند. وقت‌هایی که دوست نداری با کسی حرف بزنی. وقت‌هایی که مجبوری بنویسی. مجبوری خوانده شوی. مجبوری شنیده شوی. نمی‌خواهی اما مجبوری. وقت‌های ِ بدبختی.