۱۳۹۱/۱/۲۳

حقایقی درباره‌ی کیوسک ِ شلخته‌ی سر ِ ظفر


جدایی سرآغاز و سرانجام ِ نمایش است
[جامعه‌نمایش | گی‌دُبور]

ماری ِ عزیزم سلام،

هجده ساله بودم. 'عقاید یک دلقک' هاینریش بُل را لای ِ کتاب ِ بزرگ ِ جغرافیا می‌خواندم و مادرم به گمان آنکه سر درس خواندن پیدا کرده‌ام همه‌ی روز رهایم می‌کرد توی ِ اتاق. روزها به خواندن داستان می‌گذشت. غروب که می‌شد، خسته از درسی که نخوانده بودم، خیابان ِ شریعتی را پیاده گز می‌کردم تا سر ظفر، دکه‌ی روزنامه‌فروشی به‌همریخته‌ی سر ظفر، دکه‌ی مورد علاقه‌ام بود. شریعتی داشت تبدیل می‌شد به ویترین بزرگی از لوازم ِ خانه. تلویزیون‌ها کش می‌آمدند و پَخ‌تر می‌شدند و مردم تلویزیون‌های بزرگ‌تر می‌خریدند، ماشین‌های لباس‌شویی را ورانداز می‌کردند و به دنبال نسخه‌های ِ کوچکتری از ماشین‌های ظرفشویی می‌گشتند.
من آن‌روزها کُفرم درمی‌آمد از ماری ِ کتاب ِ هاینریش بُل، که هانس را با آن وضعیت رها کرده بود و رفته بود. به روایت ِ بُل این ماری بود که هانس ِ باذوق و هوش و عاشق را رها کرده بود تا برگردد به آغوش ِ جامعه. به آغوش ِ خانواده و کلیسا و مردم. ما با هانسی مواجه بودیم که ریا و تزویر ِ کلیسا، خانواده‌اش و دوستان و آشنایان ِ قدیمی را نشانه رفته بود. او قربانی ِ صراحت‌اش در حمله به ساختار ِ فاسدی شده بود که همه‌ی آلمان را فرا گرفته بود. ماجرا اما این نبود. ماجرا برای ِ من ۱۸ ساله هانس بود که نمی‌توانست ماری را برگرداند. ماری دیگر از دست رفته بود.

در همه‌ی این سال‌ها، ماجرای ِ ماری حاشیه‌ای‌تر شد. فساد ِ جامعه‌ی آلمان در آن زمان بیشتر چشم‌ام را گرفت. آن‌قدر که فراموش کردم هاینریش بُل مرا فریفته است. ماجرا از زبان ِ هانس روایت شده بود. او همه را متهم می‌کرد – هنوز هم معتقدم به درستی – که ریاکارند و مزور و خائن.این هانس بود که ماری را هُل داده بود درون ِ همان ساختار ِ بیمار و مرا درگیر جزئیاتی کرده بود که هیچ ارزش ِ قابل لمسی نداشت؛ چیزی شبیه ِ لذت ِ خیره شدن به بازکردن ِ در ِ خمیردندان توسط ِ ماری.

ماری ِ عزیزم
چیزی که در ورودی نامه از گی‌دُبور برایت نوشته‌ام کاملاً تزئینی است. راستش را بخواهی آن جمله یک‌سره بی‌ربط است. در ادامه‌ی آن جمله گی‌دوبور می‌رود سراغ فرآیند جدایی ِ کار و کارگر و همه‌ی آن چیزهایی که می‌دانی. نامه‌ها باید با یک چیزی شروع شوند و من هیچ چیزی را به خاطر نیاوردم که بتواند درباره‌ی جدایی حرف بزند.
در رابطه با هاینریش بُل هم، من خودم و تو را گمراه کرده‌ام. هنوز هم معتقدم حق با هانس است. اگر چه او با اهمال‌اش ماری را از دست داد، اما من هنوز هم طرفدار ِ بازنده‌ها هستم. هنوز هم در تمام ِ زندگی در لحظه‌ی پیروزی برای خودم جفت پا گرفته‌ام و هنوز هم شرمسار ِ تک و توک نقطه‌هایی هستم که از دیگران پیش افتاده‌ام.
می‌خواهم بگویم آنجا که تو قربانی ِ ماجراها بوده‌ای من طرف ِ تو هستم. و اگر بخواهم روراست باشم یک لحظه‌هایی من قربانی ِ این ماجراها بوده‌ام و طرفدار ِ خودم.
بگذار دقیق‌تر بگویم؛ جزئیات همیشه مهم بودند و هنوز مهم‌اند. می‌شود زمان را فراموش کرد. اما نمی‌شود از جزئیات گذشت. تو حق داری که کُفرت دربیاید از این همه نبودن. و این نبودن از قضا در لحظه‌های ِ کوچک و بی‌معنی است که مهم‌اند، نه در روزهای ِ بزرگ. که آدم‌های ِ مهم ِ زندگی ِ ما درست در زمان‌هایی پیدایشان می‌شود که اصلاً لزومی ندارد پیدایشان بشود. همان جاهای ِ خالی، همان‌هاست که هیچ‌کس به صرافت ِ پُر کردن‌شان نمی‌افتد و آن‌ها پُرشان می‌کنند.
من هم می‌توانم همچنان درگیر جزئیات باشم. و قسمت ِ بد ِ ماجرا این‌جاست؛ جزئیات قابل لمس نیستند، چون اکثراً حتی به چشم نمی‌آیند.

تو حق‌ داری خشمگین باشی
و من می‌توانم با استیصال به نوشتن، به بیهوده نوشتن ادامه بدهم. هر چند باید اعتراف کنم که در مورد ِ تو، این تنها جایی است که هیچ‌گاه نخواسته‌ام ببازم و از دست بدهم. تو اشتباه می‌کنی، هراس ِ این از دست دادن همیشه با من بوده و هنوز هست.
می‌بوسمت
الف