۱۳۹۰/۳/۶

واقعی

من و کابوس‌ام جمعه‌ها را با هم می‌گذرانیم. روزهای ِ دیگر من سرم شلوغ است. کار می‌کنم.  انگشت‌های ِ دست ِ راست‌ام پوست‌ پوست شده‌اند. روزهای ِ شلوغ ِ هفته مانع از آن می‌شوند که ببینم‌شان. روزهای ِ جمعه اما فرصت ِ خوبی است. نگاهی به دست‌هایم بیاندازم. آن‌ها را به کا‌بوس‌ام نشان دهم. او آن‌ها را ورانداز کند. چیزی نگوید. سکوت‌اش آن‌قدر کش می‌آید که تمام ِ جمعه را بگیرد. او حرف نمی‌زند. پنج‌شنبه شب از راه که می‌رسد می‌نشیند درست مقابل‌ام و زُل می‌زند به چشم‌هایم. فرقی نمی‌کند جمعه را کجا باشم؟ او همراه من است. دوست دارد روزهای ِ تعطیل را همراه من باشد. می‌داند سرم خلوت است. می‌توانم به او برسم. می‌داند فقط این‌جور وقت‌هاست که حواسم هست که کابوس‌ام نشسته است جلوی ِ من و زُل زده به چشم‌هایم.
من اما ساکت نمی‌مانم. با او از هفته‌ام حرف می‌زنم. سرم را می‌اندازم پایین و یکریز حرف می‌زنم. فقط او گوش ِ شنوا دارد. درست است که کابوس‌ام است اما می‌شنود چه می‌گویم. خیلی برایم مهم نیست که می‌فهمد یا نه، آخر او کابوس‌ام است. قرار نیست حرف‌هایم را بفهمد. همین که بشنود برایم کافی است. همین که بدانم می‌توانم با کابوس‌ام صحبت کنم کافی است. 
دست‌هایم را نشانش می‌دهم و درباره‌ی کارهای ِ طول ِ هفته با او حرف می‌زنم. حالت ِ چهره‌اش عوض نمی‌شود. توقع ندارید که کابوس‌ام قیافه‌اش را مظلوم کند، طوری که یعنی دل‌اش برایم سوخته است. دل سوختنی ندارد. من ادامه می‌دهم. کمی از اوضاع و احوال ِ سیاسی برایش می‌گویم. او جانبداری نمی‌کند. فُحش را که می‌کشم به کسی چهره در هم نمی‌کشد. از یکی که دفاع می‌کنم، چشم‌هایش را برایم گشاد نمی‌کند. کا‌بوس‌ام می‌فهمد که دل‌ام سوخته است.
حرف‌هایم که تمام می‌شود بلند می‌شوم و حاضر می‌شوم. او همان‌طور که بود می‌ماند. در را که باز می‌کنم کنار دست‌ام است. از پیاده‌روی ِ بزرگمهر می‌گذریم. به وصال می‌رویم. کتاب‌های ِ پشت ِ شیشه‌ی مغازه‌های ِ خیابان انقلاب را می‌بینیم. راه‌مان را از میان ِ مردم جدا می‌کنیم. همین‌طور می‌رویم. فرقی نمی‌کند کجا و با چه کسانی؟ جمعه‌های ِ من به او تعلق دارد. سرم خلوت است. باید به کابوس‌ام برسم.

۱۳۹۰/۳/۳

نکاتی پیرامون ِ وجدان ِ معذب ِ ما



۱
نامه‌ی ضیاء نبوی و شبنم مددزاده درباره‌ی وضعیت ِ زندان‌هایشان را پشت ِ سر ِ هم خوانده بودم. برای ِ ساعت‌ها خشمگین بودم. با چند نفری بحث کردم و دعوایم شد. چند تایی ایمیل زدم به دوستان و آشنایانی، یقه‌ی دوستی را گرفتم در محل ِ کارم که طرف چطور می‌تواند نامه‌ی ضیاء نبوی و عکس ِ کاسه‌ی گوجه‌سبز را ظرف چند دقیقه پشت ِ سر هم در گوگل‌ریدر هم‌خوان کند؟ خودم خوب می‌دانستم مرض‌ام چیست. دردم چیست. وجدان ِ معذب‌ام آزارم می‌داد. چطور می‌توانستم تحمل کنم که من اینجا راست راست زندگی‌ام را بکنم، بروم بیایم شاد باشم غمگین بشوم بخندم شوخی کنم و هیچ چیز ِ زندگی‌ام از قلم نیافتد و آن‌وقت وضعیت ِ ضیاء نبوی و شبنم مددزاده و خیلی‌های ِ دیگر آن باشد که خوانده‌ایم و می‌دانیم.
چند نفری درآمدند که «این دگماتیسم ِ اخلاقی‌‌ات را وا بده.» یکی پیدا شد و درباره‌ی اهمیت ِ زندگی سخن گفت، و این که مبارزه هم بخشی از زندگی است و نه برعکس - نسخه‌ی دست ِ چندمی از حرف ِ قدیم ِ ابراهیم نبوی - و خبر ِ انتقال ِ ضیاء نبوی آمد، یا شاید خبر ِ مشائی یا خبر ِ دیگری، چه فرقی می‌کند؟ خبر ِ نامه‌ی ضیاء نبوی و شبنم مددزاده و مهدی محمودیان طبق ِ اصول ِ حرفه‌ای روزنامه‌نگاری دیگر «داغ» نبود. مهدی محمودیان برای ِ آن نامه به انفرادی رفت. دادستان ِ تهران - همین دیروز - از مزایای ِ فروشگاه زندان ِ قرچک گفت و ...

۲
خاتمی از لزوم ِ بخشش گفت. خشم‌مان به کنار، همه‌مان بنا را بر این می‌گذاریم که نیت خیر بوده است و قرار بود نقدی گرفته شود و دست از نسیه‌ها شسته شود. دوستان‌ام این‌سو و آن‌سو بر مرد ِ جا افتاده‌ی ِ سیاست ِ جمهوری‌اسلامی تاختند - و به درستی - که طرح ِ بخشش از سوی ِ مائی که پوتین بر گرده‌مان است خنده‌دار است و نه عقلانی است و نه شدنی و نه هیچ دستاوردی دارد. تنها مخالفی که از در ِ موافقت با حرف‌های ِ خاتمی درآمد اکبر گنجی بود. او هم از قضا به منفعت‌طلبانه‌ترین شکل ِ ممکن؛ خاتمی خودش را انداخته است وسط، سودش را می‌شود برد ولی. - توجه داشته باشید به برداشت ِ امثال ِ اکبر گنجی از سیاست. -
خیلی‌ها عکس و پوستر دست گرفتند در دنیای ِ مجازی که یعنی ما خفه شویم. یکی نامه‌ی کروبی و خاتمی به خامنه‌ای در انتخابات ۱۳۸۴ را هم‌خوان کرد تا مثلا یادمان بیاورد که شیخ شیخ شجاع که می‌کنید بقل دست ِ همین خاتمی امضایش خورده است و نامه داده خدمت ایشان که شما دخالت کنید تا انتخابات درست شود. آن یکی پوستر موسوی و خاتمی ِ سال ۷۶ را معلوم نیست از کجا یافته بود و نشان‌مان داده بود که انگار ... و همه انگار خودشان را زده بودند به آن راه. که انگار کسی نمی‌فهمد هر کدام از این‌ها در زمان و موقعیت ِ خودشان معنای ِ خودشان را داشتند. که چه بسا همان نامه‌ی شبخ هم اشتباه بوده است که بوده است. که حالا که موسوی و کروبی شیوه دیگر کرده‌اند قرار نیست که هر آنچه در گذشته انجام داده‌اند نیز مقدس باشد و درست که اگر قرار به تفتیش گذشته باشد که تف ِ سربالاست خیلی چیزها.
حرف‌های خاتمی اما تنها خشم ِ ما را نیفروخت. مهدی محمودیانی که از زندان نامه می‌نویسد، مگر نمی تواند توبه‌نامه‌ بنویسد؟ مجید توکلی که بیرون بود، که آزاد شده بود و می‌توانست حالا کنار دست ِ خیلی‌ها آزاد باشد و رها، ضیاء نبوی و خیلی‌های ِ دیگر مگر نمی‌توانستند درخواست بخشش کنند، مگر نمی توانستند از ایران بروند، مگر نمی‌توانستند ...؟
روزهای ِ زیادی نمی‌گذرد از بحث‌های ِ طولانی‌مان پیرامون ِ ماجرای اعتصاب غذای زندانیان. یکی باید راه می‌افتاد جلوی ِ خودی‌ها را می‌گرفت که برادر ِ من، عزیز ِ من، آن زندانی اعتصاب ِ غذا را انتخاب کرده است. مجبور شده است که انتخاب کند. مجبور بوده که از آخرین حربه‌اش برای ِ به دست آوردن ِ حقوق اولیه‌ی یک زندانی استفاده کند و ما به جای ِ مثلا «کمپین ِ درخواست از زندانیان برای ِ شکستن اعتصاب ِ غذا» بهتر است که «کمپینی برای حمایت از خواست ِ آن‌ها» برپا کنیم. اما خُب دست‌یابی به دومی دشوار است، هزینه دارد، اولی بی‌هزینه است و  وجدان ِ معذب ِ ما را آرام می‌کند. 
ماجرای ِ حرف‌های ِ خاتمی همین است. هیچ کس دل‌اش یک لحظه زندانی ِ بیشتر برای ِ هیچ یک از آن‌ها را نمی‌خواهد. همه محسن غمین را آزاد می‌خواهند. محمد پورعبدالله را، بهاره هدایت را، مجید توکلی را، ضیاء نبوی و مهدیه گلرو و خیلی‌های ِ دیگر را. اما وای اگر این فقط برای ِ آرامش ِ وجدان معذب‌مان باشد.
۳
 همان‌قدر که چشم‌بند بیش‌تر برای ِ ایجاد ترس ِ زندانی است تا مثلا ممانعت از دیدن ِ در و دیوار ِ زندان و صورت ِ بازجو - کارشناس، دستبند هم برای زندانیان سیاسی بیشتر برای ِ تحقیر است تا جلوگیری از فرار، که آن‌ها بهتر می‌دانند که زندانی ِ سیاسی اگر می‌خواست اصلا به دست ِ آن‌ها نمی‌افتاد که حالا بخواهد فرار کند. مریضی بعضی‌ها اما عجیب‌ وحشتناک است. دست‌ام را از زیر ِ پای ِ چپ‌ام می‌آورد به میان ِ دو پا و آن‌جا دستبند را می‌زند. طوری که تمام ِ طول ِ مسیر خم شده‌ام. نشسته‌ام روی ِ صندلی ِ پشت ِ پاترول. هنوز مسیر ِ حرکت ِ ماشین را خوب به یاد دارم. از اوین به چمران و بعد صدر و صیاد شیرازی و دادگاه انقلاب.
۲۵ روز انفرادی چشم‌هایم را خوب باز کرده است. دل‌ام نمی‌آید تصویری را از دست بدهم. لباس ِ آبی ِ ۲۰۹ تن‌ام است. یک‌جوری حاشیه‌ی اتوبان را نگاه می کنم انگار توقع داشتم توی ِ این سه هفته درخت‌ها زرد شده باشند. اتوبان‌ها تغییر کرده باشند. مردم عوض شده باشند. سیلی ِ واقعیت اما همین وقت‌هاست که صورت‌ات را می نوازد؛ درخت‌ها همان‌طور سبز هستند. ماشین‌ها سبقت می‌گیرند. صدای ِ ضبط ِ ماکسیمای طلایی بلند است و راننده سرخوش. بیلبوردها ... بیلبوردها خبر از همان چیزها می‌دهند. فیلم ِ جدید ِ سینماها، مهرام، سن‌ایچ و ...
هیچ چیز عوض نشده بود. همه چیز همان‌طور که بود، مانده بود. والتر بنیامین بدون ِ انفرادی همین را فاجعه خوانده بود. ترکیبی از حس ِ بی‌اهمیتی، بی‌مقداری و مسخرگی ذهن‌ام را مشغول کرده بود. توی ِ دادگاه انقلاب وضع بدتر هم شد. پمپ‌بنزینی‌ها را قطاری نشانده بودند روی ِ زمین. آن‌هایشان که برای ِ غارت ِ محض نیامده بودند بهت ِ بیشتری داشتند. فکر کرده بودند این قصه‌های ِ اپوزوسیون واقعا اتفاق می‌افتد؛ بنزین پاشنه‌ی آشیل ِ حکومت است و شورش سر بنزین مملکت را از این رو به اون رو می‌کند. آن‌ها با واقعیت ِ سخت‌تری برخورد کرده بودند. یکی‌شان چهارچنگولی مانده بود. از سوال‌ام پشیمان شدم بعدتر که فهمیدم تمام انگشت‌های دست و پایش را شکسته‌اند.
آن روز ِ اتوبان ِ چمران و صدر یکی از همان روزهای ِ سوال ِ سخت بود. یکی از همان روزها که پرسیدم « برای ِ چی؟ برای ِ کی؟»

۴
آن‌ها که زندان‌اند می‌دانند چرا زندان‌اند. بخشی‌شان شاید فکر کنند اشتباهاتی هم کرده‌اند یا هرچی. اما خوب می دانند برای چی مانده‌اند. آن‌ها هر دو بخش ِ آن سوال را پاسخ داده‌اند. شاید شما فکر کنید احمقانه است اما فانتزی ِ آن زندانی‌ها راجع به مفهوم ِ مردم و ملت و جنبش سبز و ... این است که سرکوب شده‌ایم و خاکستری هستیم زیر ِ آتش. هر آینه ممکن است گُر بگیریم. ممکن است داد ِ مظلوم بستانیم. ممکن است روی ِ دست‌ها از آن زندان‌ها آزادشان کنیم. می خواهید بگویید خواب و خیال است؟ این را روزی هزار بار بازجوها برایشان می‌گویند. باور کنید.
همه‌مان می‌دانیم حرف‌های ِ خاتمی هیچ‌ یک از آن‌ها را آزاد نمی‌کند، و من می‌دانم حرف‌های ِ خاتمی به فانتزی ِ تک‌تک ِ آن‌ها که ایستاده‌اند تجاوز می‌کند. امیدوارم شما بدانید که بدترین کاری که ممکن است با یک انسان بکنند تجاوز به فانتزی ِ اوست. می‌ترسم از روزی که قهرمانان‌مان آزاد شده باشند، اما ورد ِ زبان‌شان تنها همین سوال باشد؛ «برای ِ چی؟ برای ِ کی؟»
و اگر از خاتمی و یاران‌اش بپرسید، آن روز هم متهم مائیم. مثل ِ همه‌ی هر نُه روز یک بحران ِ سال‌های ِ اصلاحات. مای ِ تندرو، مای ِ ایدئولوژیک، مای ِ خشونت‌طلب، مای ِ رادیکال ... مای ِ همیشه غیر ِ خودی.


پ.ن: چرا این‌ها خطاب به توست؟ نوشته بودی که «کسانی که زندان و شکنجه دیده اند بیایند حرف بزنند.» اول که خواستم بنویسم خنده‌ام گرفت. در برابر ِ آن رنج‌نامه‌ها و نامه‌ها و روزها و ماه‌ها آنچه ما دیده بودیم زندان نبود. پی‌نوشت‌ات اما عجیب دیوانه‌ام کرد.آن تصویر ِ پی‌نوشت و شباهت ِ عجیب‌اش با بخش ِ سوم این نوشته که روایتی است از همان حس‌ها. آن را بهانه‌ای کردم تا پاسخ آن‌هایی را بدهم که باز دیوار ِ کوتاه ِ ما را پیدا کرده‌اند.

۱۳۹۰/۳/۲

داستان ِ کوتاه ِ مردی که بلند زندگی کرد

به حسین مختاری و چراغ روشن ِ بالای ِ تابلوی «اصفهان ۹۵ کیلومتر»

۱
بی‌سواد بود، از آن بی‌سوادها که شاهنامه و حافظ را از بَر هستند. خودش می‌گفت اینقدر توی ِ قهوه‌خانه‌ها شنیده داستان‌ها و شعرها را که حفظ شده است. 
دروغ نمی‌گفت جز به وقت‌اش. فکر می‌کرد ماجرای ِ کودتای ۲۸ مرداد علیه دولت ِ مصدق یکی از آن وقت‌هاست. کسی توی ِ خانواده‌ی ما برای ِ پدربزرگم نگفته بود که دیگر سال‌هاست که قصه‌‌ی کودتا سکه‌ی بازار نیست. که اینجا قهوه‌خانه نیست و ما هم لوتی‌های ِ بازار. ابروها را گره می‌کرد توی هم و می‌گفت من خودم اون روز تو میدون بودم. ما بودیم که شاه رو برگردوندیم. ما بودیم که مملکت رو نجات دادیم. شاه‌پرست نبود، که اگر بود از همان جنس حماسه‌ها در بهمن ِ ۵۷ نمی‌گفت، این بار با آب و تاب ِ کم‌تر. گمان‌اش این بود که کودتای ِ ۲۸ مرداد و انقلاب ِ ۵۷ هر دو چیزی بودند هم‌رده‌ی هم. توی هر دو مملکت نجات یافته است و او هم توی ِ صف ِ نجات‌دهنگان بوده است.

۲
مثل هم‌سن و سال‌هایش و هم‌دوره‌ای‌هایش یکی از آن شلوارهای سوراخ سوراخ داشت. همان‌ها که پای بحث‌ها و بحث‌ها سوراخ سوراخ شده‌ بودند. یکی دیگر از آن «به وقت ها» همین‌جا بود؛ دکتر برای ِ بابابزرگ ما تجویز کرده بود که بِکِشد. سیگار نباید بکشد اما آن یکی ایرادی ندارد. یک هاله‌ی قانونی و اخلاقی با تجویز ِ دکتر برای بساط عصرهای پدربزرگ فراهم شده بود. حالا دیگر لازم نبود بساط را جمع کند بچپد توی ِ زیرزمین یا یکی از اتاق‌ها. همان‌جا وسط ِ پذیرایی ِ خانه‌ی قدیمی پُشتی و تشکی چیده بودند و سور ِ عصرانه به پا بود؛ چای ِ کنار ِ آتش و پولکی و باقلوا و البته حرف. حرف و حرف و داستان. یکی همین داستان ِ کودتای ِ ۲۸ مرداد. یکی همین داستان ِ انقلاب ِ ۵۷. که حالا دیگر سعی شده بود به روز باشد. یکی از همان قصه‌های ِ همیشگی ِ خانواده‌های ایرانی؛ زیر ِ ماجرای ِ انقلاب که نمی‌شود زد. همه با انقلاب عکس ِ تکی داشتند. اما می‌شود با ولی و اما جمع‌اش کرد. پدربزرگ من هم ولی و امایش را بلد بود؛ «ولی ما گول خوردیم. ولی ما در حق ِ شاه ظلم کردیم. ولی شاه نمی‌خواست بکشه، وگرنه این انقلاب شدنی نبود. ولی ....»

۳
دوره‌ی ِ سی‌دی و فول‌آلبوم که نبود. کاست هم کیمیایی بود که دست ِ هر کسی نمی‌رسید. اگر هم می‌رسید آن نبود که می‌خواستی. مدونا بود و مایکل جکسون و بعدتر مدرن‌تاکینگ. دست ِ کم شرق ِ تهران پُر بود از این داستان‌ها. گه‌گاه اگر شب ِ جمعه‌ای دستگاه وی‌اچ‌اسی کرایه می‌شد و فیلمی هم در کار بود، جای ِ ما توی ِ اتاق بود. یکی دو نمره از شماره‌ی چشم‌ها لای ِ درز ِ همان در اتاق جا ماند. تلاش ِ بی‌فایده برای ِ دیدن ِ فیلم یا ویدئو کلیپ از فاصله‌ی بیست - سی متری آن هم از لای ِ درز ِ در. آن هم مثلا چه شاهکاری؟ چیزی در حد ِ شو ِ بریک‌دنس. این‌ها اما برای ِ جوان‌های ِ خانواده بود. پدربزرگ اگر دلش هوای ِ موسیقی می‌کرد باید خودش دست به کار می‌شد. و چه وقتی بهتر از همان سور ِ هر روزه‌ی ِ دور ِ منقل؟ 
آن روز‌ها که اختلاف‌ها بالا گرفته بود و پدربزرگ توی ِ یکی از همان نقل‌های ِ حماسی‌اش گیر کرده بود و جنگ جنگ ِ پدر و پسری بود. هر روز عصر همان تک ترانه را می‌خواند؛ « تا هستم بیا ... بیا ... به خدا دلگیرم ...» و آن‌قدر می‌خواند تا بغض‌اش بترکد. بلند شود برود توی ِ حیاط ور برود به درخت ِ مو. بعد حالش بهتر بشود و صدا بزند که فخری چایی ...

۴
یکی دو ماه یک‌بار، بساط ِ عصر پیوند می‌خورد به بساط ِ دیگری. بچه‌ها همه دور ِ پدرشان جمع می‌شدند توی ِ پذیرایی و بازی و خنده و شلوغ‌بازی تا نیمه‌شب ادامه داشت. اول با سکوت و خنده‌های ِ بی‌صدا و بعدتر جوان‌تر‌ها را می‌دیدی که افتاده‌اند دور ِ خانه به دنبال ِ دسته‌ی جارو برقی. به شکل ِ میکروفن می‌گرفتندش جلوی ِ بازیکن ِ بازنده و او باید توضیح می‌داد که چطور حاکم کُت شده است.
بازی اگر نبود بحث ِ همیشگی ِ ساختن ِ خانه بالا می‌گرفت. ورق و خودکار می‌آوردند و هزار بار حساب می‌کردند که چطور می‌شود این خانه‌ی دویست متری را خراب کرد و ساخت و جای ِ بهتری فراهم کرد برای ِ زندگی ِ آن‌ها و البته پول ِ بیشتری که نصیب خانواده می‌شد. نقشه‌ها و طرح‌ها و حساب و کتاب‌هایی که عملی شد اما وقتی که دیگر چیزی‌اش نصیب او نمی‌شد.

۵
یخچال ِ گوشه‌ی ِ بالکن پر شده بود از بعد ِ سفر ِ حج. تمام ِ یخچال شیشه‌های ِ آب ِ زمزم بود. ترکیب ِ ایرانی‌گری و میل‌شان به باور ِ شفاء باعث شده بود که تمام ِ بار ِ سفر را آب ِ زمزم بیاورند. آب ِ خود ِ چشمه‌ی زمزم ِ عربستان را.
وقتی دیگر بطری‌ها تمام شده بود و درد دوا نشده بود. وقتی دکتر‌ها تلاش کرده بودند و درد دوا نشده بود، تیر ِ آخر هم شلیک شد؛ درمان در خارج. در یکی از همان بیمارستان‌های ِ مجهز. این را بچه‌ها می‌گفتند. پدربزرگ دل نمی‌کند. دل‌اش خوش بود به سفر ِ تابستان ِ ده و باغ‌هایش که باید بهشان رسیدگی می‌کرد. یکی پیدا شده بود که کک ِ زعفران را انداخته بود به تنبان ِ این اصفهانی‌ها. و باغ پشت ِ باغ بود که زیر ِ درخت ِ به و گلابی و گردو را زعفران می‌کاشتند. سفر؟ آن هم وقت ِ چیدن ِ گل. حرف‌اش را هم نزنید. مشکل اما فقط فصل ِ گل ِ زعفران نبود. پدربزرگ نمی‌توانست از سور ِ عصرانه هم دست بکشد. آن حرف‌ها و حرف‌ها، کشیدن‌ها و چای‌ خوردن‌ها و سر ِ آخر آوازها.
وقتی فهمید که دیگر کار از کار گذشته و بلیط و ویزا و همه چیز جور شده فکر این آخری را هم کرد؛ ورق ِ کاربن پاشنه‌ی آشیل ِ دستگاه ِ تفتیش ِ فرودگاه است. این یکی را چه کسی یاد ِ پیرمرد داده بود؟ خودش با خنده تعریف می‌کرد که فخری همه‌ی راه غُر زده بوده که این کفش‌ها سنگینه و پایش را اذیت می‌کند و او اصرار که حتی توی ِ هواپیما هم کفش‌ها به پایش باشد. زشت است و مردم چه می‌گویند؟ رسیده، نرسیده خاله شهناز را صدا زده بود که کفش‌ها را بیاورد و چاقو و انبر را. کفش‌ها را جلوی ِ چشم‌های ِ حیرت زده‌ی خاله و مامان‌فخری پاره کرده بود و غش غش خندیده بود که فکر ِ همه‌جایش را کرده‌ام. این‌طوری دست ِ خالی که سفر نمی‌روند. قهر ِ فخری را به جان خریده بود. می‌خواست آنجا سر ِ حال باشد. پیش ِ دختر و داماد و نوه‌هایش سرحال باشد.

۶
یقه‌ی اشکان را گرفته بود و آرش را. که شما چهار ساله آمدید اینجا همه چی یادتان رفته؟ پول‌تان را می‌برید می‌ریزید توی ِ این دستگاه‌ها که بازی کنید؟ پس پسرخاله‌تان چی؟ همبازی‌ گذشته‌تان؟ و دست ِ آخر دست ِ خالی برنگشته بود. دستگاه پلی‌استیشن رو آورده بود برای ِ سوغاتی. 
گفت من دیدم این‌ها زیادی دارد خوش به حال‌شان می‌شود. گفتم تو بی‌نصیب موندی. این را برداشتم آوردم برای ِ تو. اهل ِ بازی نبودم. همان موقع تب ِ گیم‌نت‌ها بالا گرفته بود. ساعتی ۶۰۰ تومن. از سونی و میکرو شروع شده بود و حالا کار درست‌هایشان تک و توک پلی‌استیشن آورده بودند. فروختم و زدم به زخم ِ دیگری. مزه‌اش اما هنوز زیر ِ دندانم هست. مزه‌ی آن به یاد ِ من بودن و آن سوغاتی.

۷
خاله‌ام پشت ِ تلفن زار می‌زده و تعریف می‌کرده. هی خاطره می‌گفته و زار می‌زده. مادرم هم این‌ور داشت از حال می‌رفت اما گفتن ِ خبر را به عهده‌ی او گذاشته بودند. «دوقلو‌ها از پس ِ هم بهتر برمی‌آیند». می‌توانست راضی‌اش کند که نیاید و این‌طوری می‌شد زودتر جنازه را دفن کرد. زار می‌زد و تعریف می‌کرد که روی ِ عرشه‌ی کشتی وقت ِ رفتن به فنلاند یا یک جای ِ دیگر بغل‌اش کرده است. گفته این سفر خیلی خوب بوده. این که بیایی دنیای ِ دیگری را هم ببینی. این که بیایی دخترت را خوشبخت ببینی. بعد گفته بوده دلش برای ِ آن بساط ِ عصرها تنگ شده. دل‌اش برای باغ و حیاط ِ خونه‌اش. که دلش برای ِ او هم تنگ می‌شود و خواسته برایش بخواند و چی هم خوانده بود ؟ « مرا ببوس، مرا ببوس، برای ِ آخرین بار، خدا تو را نگه‌دار، که می‌روم به سوی ِ سرنوشت ...»

۱۳۹۰/۳/۱

عصر جمعه لعنتی‌تان به‌خیر جناب ِ خودم

۱
زُل زده‌ام به تخته‌سیاه ِ پشت ِ ویترین. پرفروش‌های موسیقی ِ هفته را نوشته است. اسم‌ها آشنا هستند. خبری از شجریان و کلهر و علیزاده نیست. اسم‌ها زیادی آشنا هستند. از آن اسم‌هایی که ماه‌ها و ماه‌ها هر روز باهاشان سر و کار داشتم. از آن اسم‌های ِ آشنا که اتفاقاً یادآور ِ تخته سیاه هم هستند. یادآور ِ روزهای ِ خوب ِ دبیرستان.
بغض، ترس، نه بُهت بهترین انتخاب است. چشم می‌گردانم و ویترین ِ شهر کتاب را برانداز می‌کنم. گوشه‌ی چشمم به تخته‌سیاه است. می‌روم و برمی‌گردم و دوباره نگاه می‌کنم. خود ِ خودشان هستند. بُهت چرا؟ با ور ِ بیمار مغزم درگیرم. سعی می‌کنم ادب‌اش کنم. باید خوشحال باشد. باید مغرور باشد؟ باید مشعوف باشد. شعف ِ از داشتن ِ چنین دوستانی؟یادم می‌آید که دیگر دوستانم نیستند. گذشته‌ی داشتن چه می‌شود؟ لغت‌نامه‌ی ذهن‌ام را مرور می‌کنم. دوستانی داشته‌ام که «پیروز» شده‌اند. که توانسته‌اند دست‌کم بخشی از رویایشان را نجات دهند. آن‌ها توانسته‌اند کاری را بکنند که می‌خواستند. آن‌ها توانسته‌اند آن بشوند که روزگاری آرزو می‌کردند. جو می‌دهد ذهن‌ام. برمی‌گردانمش سر جای ِ قبلی و تکرار می‌کنم « آن‌ها بخشی از رویایشان را نجات داده‌اند».
دوستان ِ بیشتری داشته‌ام که جاهای ِ بهتری از دنیا را اختیار کرده‌اند، اما درباره‌ی هیچ کدام‌شان این حس را نداشته‌ام. اینکه رویایی را تحقق بخشیده‌اند. بُهت ِ آن لحظه بخشی‌اش مال ِ همین اتفاق ِ ساده بود. کسانی بودند این نزدیکی‌ها، که بی‌ آنکه بروند توانسته‌ بودند رویایی را نجات دهند. چقدر ترسناک است که چنین چیزی بُهت‌آور می‌شود.

۲
ور ِ حسود ِ ذهن‌ام صداقتش گُل کرده بود. زل زده بودم به تصویر ِ خودم که روی شیشه‌ی شهرکتاب منعکس شده بود. آن ور ِ شیشه تخته‌سیاهی بود با عنوان پرفروش‌های موسیقی هفته و اسم ِ دوستان‌ام بر آن نقش بسته بود. این سوی ِ شیشه خودم بودم و بر شیشه تصویری از من با موهایی کوتاه، ریش‌هایی بلند و نامرتب، هیکلی گنده و صورتی فرسوده. فرسودگی را نمی‌دانم از پیش بر چهره داشتم یا این یکی حس ِ آن لحظه‌ام بود؛ اینکه همان لحظه بر شیشه فرسوده شدم.
بیست و سه سالگی برای فرسودگی زیادی زود است. حتی ژست‌اش هم با عددش نمی‌خواند. پیش نمی‌روم. نمی‌روم بگویم «سلام آقا، آن آلبوم ِ پرفروش ِ روی ِ تخته را می خواهم. همان که اسم ندارد. اسم ِ پدیدآورندگان را اما نوشته‌اید، تک به تک ...»
در حال ِ سرکوب ِ ور ِ حسود ذهن‌ام هستم. آشفتگی حاصل از حقارت هم اضافه شده است. یکی از آن علامت سؤال‌های ِ موقع ِ فوت کردن ِ شمع ِ تولد هم سبز شده است روی ِ سرم؛ «من چه کردم؟»

۳
از عصر ِ جمعه این «من چه کردم؟» مثل خوره یا شاید خُره افتاده است به جونم. حسادت و آشفتگی و حقارت‌ام فرو نشسته است. استیصال سر باز کرده است. تاریک‌خانه‌ی ذهن‌ام را زیر و رو می‌کنم. در جستجوی ِ طرحی که فراموش شده است، راهی که گم کرده‌ام، راستی که چپ پیچیده‌ام یا چپی که راست رفته‌ام.
ور ِ منطقی ذهن‌ام صاف ایستاده است توی رویم که این نمایش را پایان دهم؛ اسطوره‌ی استعداد ِ کشف نشده و انسان ِ شکست‌خورده و فنارفته و تکرار «زخم‌هایی که مثل خوره … » …
حق با اوست. هیچ رمز و رازی در این مسأله نهفته نیست. برای اینکه دوستان‌ام آنجا باشند و من اینجا، هیچ دست ِ پنهانی توطئه نکرده است. قسمت ِ سخت ِ قضیه این‌جاست. آن‌جا که هی زیر ِ لب زمزمه می‌کنی «چُنین که دست ِ تطاول به خود گشوده من‌ام»، «چُنین که دست ِ تطاول به خود گشوده من‌ام» ...