۱
نامهی ضیاء نبوی و شبنم مددزاده دربارهی وضعیت ِ زندانهایشان را پشت ِ سر ِ هم خوانده بودم. برای ِ ساعتها خشمگین بودم. با چند نفری بحث کردم و دعوایم شد. چند تایی ایمیل زدم به دوستان و آشنایانی، یقهی دوستی را گرفتم در محل ِ کارم که طرف چطور میتواند نامهی ضیاء نبوی و عکس ِ کاسهی گوجهسبز را ظرف چند دقیقه پشت ِ سر هم در گوگلریدر همخوان کند؟ خودم خوب میدانستم مرضام چیست. دردم چیست. وجدان ِ معذبام آزارم میداد. چطور میتوانستم تحمل کنم که من اینجا راست راست زندگیام را بکنم، بروم بیایم شاد باشم غمگین بشوم بخندم شوخی کنم و هیچ چیز ِ زندگیام از قلم نیافتد و آنوقت وضعیت ِ ضیاء نبوی و شبنم مددزاده و خیلیهای ِ دیگر آن باشد که خواندهایم و میدانیم.
چند نفری درآمدند که «این دگماتیسم ِ اخلاقیات را وا بده.» یکی پیدا شد و دربارهی اهمیت ِ زندگی سخن گفت، و این که مبارزه هم بخشی از زندگی است و نه برعکس - نسخهی دست ِ چندمی از حرف ِ قدیم ِ ابراهیم نبوی - و خبر ِ انتقال ِ ضیاء نبوی آمد، یا شاید خبر ِ مشائی یا خبر ِ دیگری، چه فرقی میکند؟ خبر ِ نامهی ضیاء نبوی و شبنم مددزاده و مهدی محمودیان طبق ِ اصول ِ حرفهای روزنامهنگاری دیگر «داغ» نبود. مهدی محمودیان برای ِ آن نامه به انفرادی رفت. دادستان ِ تهران - همین دیروز - از مزایای ِ فروشگاه زندان ِ قرچک گفت و ...
۲
خاتمی از لزوم ِ بخشش گفت. خشممان به کنار، همهمان بنا را بر این میگذاریم که نیت خیر بوده است و قرار بود نقدی گرفته شود و دست از نسیهها شسته شود. دوستانام اینسو و آنسو بر مرد ِ جا افتادهی ِ سیاست ِ جمهوریاسلامی تاختند - و به درستی - که طرح ِ بخشش از سوی ِ مائی که پوتین بر گردهمان است خندهدار است و نه عقلانی است و نه شدنی و نه هیچ دستاوردی دارد. تنها مخالفی که از در ِ موافقت با حرفهای ِ خاتمی درآمد اکبر گنجی بود. او هم از قضا به منفعتطلبانهترین شکل ِ ممکن؛ خاتمی خودش را انداخته است وسط، سودش را میشود برد ولی. - توجه داشته باشید به برداشت ِ امثال ِ اکبر گنجی از سیاست. -
خیلیها عکس و پوستر دست گرفتند در دنیای ِ مجازی که یعنی ما خفه شویم. یکی نامهی کروبی و خاتمی به خامنهای در انتخابات ۱۳۸۴ را همخوان کرد تا مثلا یادمان بیاورد که شیخ شیخ شجاع که میکنید بقل دست ِ همین خاتمی امضایش خورده است و نامه داده خدمت ایشان که شما دخالت کنید تا انتخابات درست شود. آن یکی پوستر موسوی و خاتمی ِ سال ۷۶ را معلوم نیست از کجا یافته بود و نشانمان داده بود که انگار ... و همه انگار خودشان را زده بودند به آن راه. که انگار کسی نمیفهمد هر کدام از اینها در زمان و موقعیت ِ خودشان معنای ِ خودشان را داشتند. که چه بسا همان نامهی شبخ هم اشتباه بوده است که بوده است. که حالا که موسوی و کروبی شیوه دیگر کردهاند قرار نیست که هر آنچه در گذشته انجام دادهاند نیز مقدس باشد و درست که اگر قرار به تفتیش گذشته باشد که تف ِ سربالاست خیلی چیزها.
حرفهای خاتمی اما تنها خشم ِ ما را نیفروخت. مهدی محمودیانی که از زندان نامه مینویسد، مگر نمی تواند توبهنامه بنویسد؟ مجید توکلی که بیرون بود، که آزاد شده بود و میتوانست حالا کنار دست ِ خیلیها آزاد باشد و رها، ضیاء نبوی و خیلیهای ِ دیگر مگر نمیتوانستند درخواست بخشش کنند، مگر نمی توانستند از ایران بروند، مگر نمیتوانستند ...؟
روزهای ِ زیادی نمیگذرد از بحثهای ِ طولانیمان پیرامون ِ ماجرای اعتصاب غذای زندانیان. یکی باید راه میافتاد جلوی ِ خودیها را میگرفت که برادر ِ من، عزیز ِ من، آن زندانی اعتصاب ِ غذا را انتخاب کرده است. مجبور شده است که انتخاب کند. مجبور بوده که از آخرین حربهاش برای ِ به دست آوردن ِ حقوق اولیهی یک زندانی استفاده کند و ما به جای ِ مثلا «کمپین ِ درخواست از زندانیان برای ِ شکستن اعتصاب ِ غذا» بهتر است که «کمپینی برای حمایت از خواست ِ آنها» برپا کنیم. اما خُب دستیابی به دومی دشوار است، هزینه دارد، اولی بیهزینه است و وجدان ِ معذب ِ ما را آرام میکند.
ماجرای ِ حرفهای ِ خاتمی همین است. هیچ کس دلاش یک لحظه زندانی ِ بیشتر برای ِ هیچ یک از آنها را نمیخواهد. همه محسن غمین را آزاد میخواهند. محمد پورعبدالله را، بهاره هدایت را، مجید توکلی را، ضیاء نبوی و مهدیه گلرو و خیلیهای ِ دیگر را. اما وای اگر این فقط برای ِ آرامش ِ وجدان معذبمان باشد.
۳
همانقدر که چشمبند بیشتر برای ِ ایجاد ترس ِ زندانی است تا مثلا ممانعت از دیدن ِ در و دیوار ِ زندان و صورت ِ بازجو - کارشناس، دستبند هم برای زندانیان سیاسی بیشتر برای ِ تحقیر است تا جلوگیری از فرار، که آنها بهتر میدانند که زندانی ِ سیاسی اگر میخواست اصلا به دست ِ آنها نمیافتاد که حالا بخواهد فرار کند. مریضی بعضیها اما عجیب وحشتناک است. دستام را از زیر ِ پای ِ چپام میآورد به میان ِ دو پا و آنجا دستبند را میزند. طوری که تمام ِ طول ِ مسیر خم شدهام. نشستهام روی ِ صندلی ِ پشت ِ پاترول. هنوز مسیر ِ حرکت ِ ماشین را خوب به یاد دارم. از اوین به چمران و بعد صدر و صیاد شیرازی و دادگاه انقلاب.
۲۵ روز انفرادی چشمهایم را خوب باز کرده است. دلام نمیآید تصویری را از دست بدهم. لباس ِ آبی ِ ۲۰۹ تنام است. یکجوری حاشیهی اتوبان را نگاه می کنم انگار توقع داشتم توی ِ این سه هفته درختها زرد شده باشند. اتوبانها تغییر کرده باشند. مردم عوض شده باشند. سیلی ِ واقعیت اما همین وقتهاست که صورتات را می نوازد؛ درختها همانطور سبز هستند. ماشینها سبقت میگیرند. صدای ِ ضبط ِ ماکسیمای طلایی بلند است و راننده سرخوش. بیلبوردها ... بیلبوردها خبر از همان چیزها میدهند. فیلم ِ جدید ِ سینماها، مهرام، سنایچ و ...
هیچ چیز عوض نشده بود. همه چیز همانطور که بود، مانده بود. والتر بنیامین بدون ِ انفرادی همین را فاجعه خوانده بود. ترکیبی از حس ِ بیاهمیتی، بیمقداری و مسخرگی ذهنام را مشغول کرده بود. توی ِ دادگاه انقلاب وضع بدتر هم شد. پمپبنزینیها را قطاری نشانده بودند روی ِ زمین. آنهایشان که برای ِ غارت ِ محض نیامده بودند بهت ِ بیشتری داشتند. فکر کرده بودند این قصههای ِ اپوزوسیون واقعا اتفاق میافتد؛ بنزین پاشنهی آشیل ِ حکومت است و شورش سر بنزین مملکت را از این رو به اون رو میکند. آنها با واقعیت ِ سختتری برخورد کرده بودند. یکیشان چهارچنگولی مانده بود. از سوالام پشیمان شدم بعدتر که فهمیدم تمام انگشتهای دست و پایش را شکستهاند.
آن روز ِ اتوبان ِ چمران و صدر یکی از همان روزهای ِ سوال ِ سخت بود. یکی از همان روزها که پرسیدم « برای ِ چی؟ برای ِ کی؟»
۴
آنها که زنداناند میدانند چرا زنداناند. بخشیشان شاید فکر کنند اشتباهاتی هم کردهاند یا هرچی. اما خوب می دانند برای چی ماندهاند. آنها هر دو بخش ِ آن سوال را پاسخ دادهاند. شاید شما فکر کنید احمقانه است اما فانتزی ِ آن زندانیها راجع به مفهوم ِ مردم و ملت و جنبش سبز و ... این است که سرکوب شدهایم و خاکستری هستیم زیر ِ آتش. هر آینه ممکن است گُر بگیریم. ممکن است داد ِ مظلوم بستانیم. ممکن است روی ِ دستها از آن زندانها آزادشان کنیم. می خواهید بگویید خواب و خیال است؟ این را روزی هزار بار بازجوها برایشان میگویند. باور کنید.
همهمان میدانیم حرفهای ِ خاتمی هیچ یک از آنها را آزاد نمیکند، و من میدانم حرفهای ِ خاتمی به فانتزی ِ تکتک ِ آنها که ایستادهاند تجاوز میکند. امیدوارم شما بدانید که بدترین کاری که ممکن است با یک انسان بکنند تجاوز به فانتزی ِ اوست. میترسم از روزی که قهرمانانمان آزاد شده باشند، اما ورد ِ زبانشان تنها همین سوال باشد؛ «برای ِ چی؟ برای ِ کی؟»
و اگر از خاتمی و یاراناش بپرسید، آن روز هم متهم مائیم. مثل ِ همهی هر نُه روز یک بحران ِ سالهای ِ اصلاحات. مای ِ تندرو، مای ِ ایدئولوژیک، مای ِ خشونتطلب، مای ِ رادیکال ... مای ِ همیشه غیر ِ خودی.
پ.ن: چرا اینها خطاب به
توست؟ نوشته بودی که «کسانی که زندان و شکنجه دیده اند بیایند حرف بزنند.» اول که خواستم بنویسم خندهام گرفت. در برابر ِ آن رنجنامهها و نامهها و روزها و ماهها آنچه ما دیده بودیم زندان نبود. پینوشتات اما عجیب دیوانهام کرد.آن تصویر ِ پینوشت و شباهت ِ عجیباش با بخش ِ سوم این نوشته که روایتی است از همان حسها. آن را بهانهای کردم تا پاسخ آنهایی را بدهم که باز دیوار ِ کوتاه ِ ما را پیدا کردهاند.