روزها؛ سه تا لیموناد برای میز ِ ده. دو تا آب هندوانه برای میز ِ فرهاد. لیوان لیوان بیدمشک، چای و چیزکیک برای میز ۱۴. اسپرسو، سالاد، پاستا، کوکو برای میز ِ یک برای میز ِ دو برای میز ِ سه ... لیوانها و بشقابها برای میزهای ِ مختلف، آدمهای مختلف.
شبها؛ خبر ِ اعتصاب غذا.
کابوسها از شبها به روزها منتقل شدهاند. دیدن ِ لیوانهای رنگارنگ، بشقابهای پُر از غذا، آدمهای ِ سر ِ میزها، و من که مشغول پُر کردن لیوانها و بشقابهام. من که مشغول تمیز کردن ِ دور ِ ظرف پاستام که کثیف نباشد. که اشتها را کور نکند. من که حواسم به میزان یخهای لیوان ِ لیموناد هست که گرم نباشد. حواسم به تُستهاست. برشته باشند. نسوزند. حواسم به مشتری ِ میز ِ پنج هست. صورت حساباش دیر نشود. حواسم به دوستهایم هست. دور ِ میز ِ چهارِ، شش، هفت ...
آشپرخانه را تی میزنم. لیوانها را مرتب روی کابینت میگذارم. گوجهها را خورد میکنم... دارم طفره میروم؛ احساس ِ روزنامهنگاری را دارم که از اینکه قلماش را فروخته است احساس عذاب وجدان میکند. احساس ِ خودم را دارم. روزهای ِ اعتصاب غذاست، غذا خوردنام به کنار، از اینکه لیوانهای شربت را پُر میکنم، بشقابهای ِ کیک را آماده میکنم و ظرفها را از غذا پُر میکنم ...