ساعت سه شب است. اینجور وقتها آدمهایی که نگران هستند خواب هستند. آنها شبها میخوابند. روزها بیدار میشوند. نگران میشوند. فضاهای مسموم را رصد می کنند. آنها خیلی فرهیخته هستند. واقعبین هستند. خشونتگریز، اهل تساهل، مسامحه و همهی کارهای ِ سخت دنیا. یک روز میدهند ما را آدم کنند – این برمیگردد به روزهای قبل از ۸۸ و باید از حافظهی ما پاک شود. - یک روز میفرستندمان پای صندوق، یک روز پای ِ خیابان، یک روز هم خُب مثل امروز باید برویم پای ِبوس ِ دشمن.
آدمهایی که نگران میشوند حق دارند یک روز بدهند آدممان کنند. یک روز تعلیقمان کنند. یک روز اخراجمان کنند. یک روز بگویند همه بیایند توی ِ انجمنهای اسلامی ِ ما. یک روز بگویند مارکسیستها از انجمنهای اسلامی ِ ما بروند بیرون. آنها همینطور مدام نگرانیشان ادامه دارد. نگران میشوند که دیگر جمهوریت از دست رفته است. ما میرویم برای نجات جمهوریت. خیلی زود ممکن است عملیات نجات ِ جمهوریت شکستخورده ارزیابی شود. ما باید برگردیم همانجا که بودیم؟ نه. ما باید با یک حال ِ خاکتوسری سینهخیز و طلب عفو کن و پشیمان برگردیم صدها قدم قبل از جای ِ قبلیمان. «تیپ» را فرستادهاند جلو، حالا که ازش «دسته» هم نمانده باید همین باقیماندهها بروند عجز و لابه و «آینده». نگرانها مفهوم ِ آینده برایشان چیزی است شبیه ِ انتخابات ِ آتی. بدون ِ آن آیندهای موجود نیست. آینده از صندوق بیرون میآید. هر چند بارها دیدهایم که چیزی از اعماق تاریخ هم از همان صندوق بیرون بیاید. اما خُب چاره چیست؟ چاره همیشه چیزی است شبیه عقب نشینی. هر وقت بروی عقب، دست ِ کم این راه برایت باقی میماند که اگر حضرتاش اذن داد و بخت یار بود بعداً بیایی جلو، لابد برای ِ پابوس. بعضی وقتها هم خُب جریان طبیعی امور باید حفظ شود. برخی چیزها قربانی میخواهد. ایشان ید طولایی در مقولهی عقبنشینی و آینده و نگرانی از بابت این دو دارند.
در نهایت گویا اخیرا نگرانی از جمهوریت کمی واترقیده است. به نظر میرسد نگرانی از اسلامیت هم اضافه شده است. یعنی در سال ۱۳۹۰ حرفی زده میشود که مضمون روشنی دارد. ما گفتیم بیاییم جلو اما نه اینقدر. خب به فرزندان ملت هم ظلمی شده است که میبخشند. اینجور وقتها در کشور ما بزرگترها صلوات میفرستند. ختم به خیر میشود و میرود پی کارش.
سه هفته بعد از آخرین باری که در یکی از این جمع بزرگترها صلوات همه چیز را ختم به خیر کرد، دختر خالهام با چشمهایی کبود زل زده بود به چشمهای ِ سالم ِ بزرگترها که یعنی ختم به خیر نشد. با صلوات و ببخشید و میبخشیم نشد. نمیشود.
لابلای خبرهای اعدام، احکام زندان، سالگردهای ِ شهدا و چیزهایی کمی دمدستیتر مثل دویدنها در راهروهای وزارت علوم برای گرفتن ِ حکم اخراج، ایستادنها پشت دیوار سفارتخانهها برای فرار و فرار و فرار کسی هست که دارد میبخشد. یک چیزهایی را میبخشد که مال او نیست. او از این عادتها دارد. کلاً زیاد میبخشد. ادامهی یکی از همین بخشیدنهایش هنوز در بهارستان دارد با زندگی هفتاد میلیون آدم، با بالا و پایین کردن رقم بودجه، بازی میکند.
او اصلاً دستاش به بخشش میرود. همه که مثل ما حسود و تنگچشم و خشونتطلب نیستند. برخی میتوانند ببخشند. عفو کنند. عفو بشوند. همه که مثل ِ ما آرمانگرا نمیشوند. برخی «بالغ» شدهاند. واقعیتها را میبینند. واقعیتها آنها را میبینند. با واقعیتها کنار میآیند. واقعیتها با آنها کنار میآیند. دستکم دارند سعیشان را میکنند که کنار بیایند.
ما ساعت سه صبح ناله میکنیم. همین میشود که مغزمان کار نمی کند. پشت ِ این صفحهی نورانی نشستهایم که آه، پس اینطور. سید سید سید. چه دیدی داشتی تو و ما کور بودیم. چقدر این حرفهای ماه به ماهات اثرگذار است. جبههی جدیدی گشودی. مرزها را فراختر کردی. حاکمیت را دچار چالش و ما را دچار جنبش کردی.- اینها را یک عده واقعاً میگویند. من خواندهام همین گوش و کنارها … -
این حرفها بوی خون و مرگ دارند. ردپای شوخی ِ تویشان حال نویسنده را هم به هم می زند. ما هنوز طنازی میکنیم. آن هم درست لابلای ِ خبرها؛ یکی همین «حکم اعدام حبیبالله لطیفی توسط دیوان عالی کشور تأیید شد.» خُب. ببخشید آقای ِ رییسجمهور ِ بیست میلیونی؛ اول ببخشیم بعد اعدام میکنند یا اول اعدام میکنند بعد ببخشیم؟