۱۳۹۰/۲/۲۹

برای ِ ما، تا واقع‌بین شویم

ساعت سه شب است. این‌جور وقت‌ها آدم‌هایی که نگران هستند خواب هستند. آن‌ها شب‌ها می‌خوابند. روزها بیدار می‌شوند. نگران می‌شوند. فضاهای مسموم را رصد می کنند. آن‌ها خیلی فرهیخته هستند. واقع‌بین هستند. خشونت‌گریز، اهل تساهل، مسامحه و همه‌ی کارهای ِ سخت دنیا. یک روز می‌دهند ما را آدم کنند – این برمی‌گردد به روزهای قبل از ۸۸ و باید از حافظه‌ی ما پاک شود. - یک روز می‌فرستندمان پای صندوق، یک روز پای ِ خیابان، یک روز هم خُب مثل امروز باید برویم پای ِبوس ِ دشمن.
آدم‌هایی که نگران می‌شوند حق دارند یک روز بدهند آدم‌مان کنند. یک روز تعلیق‌مان کنند. یک روز اخراج‌مان کنند. یک روز بگویند همه بیایند توی ِ انجمن‌های اسلامی ِ ما. یک روز بگویند مارکسیست‌ها از انجمن‌های اسلامی ِ ما بروند بیرون. آن‌ها همین‌طور مدام نگرانی‌شان ادامه دارد. نگران می‌شوند که دیگر جمهوریت از دست رفته است. ما می‌رویم برای نجات جمهوریت. خیلی زود ممکن است عملیات نجات ِ جمهوریت شکست‌خورده ارزیابی شود. ما باید برگردیم همان‌جا که بودیم؟ نه. ما باید با یک حال ِ خاک‌توسری سینه‌خیز و طلب عفو کن و پشیمان برگردیم صدها قدم قبل از جای ِ قبلی‌مان. «تیپ» را فرستاده‌اند جلو، حالا که ازش «دسته» هم نمانده باید همین‌ باقی‌مانده‌ها بروند عجز و لابه و «آینده». نگران‌ها مفهوم ِ آینده برای‌شان چیزی است شبیه ِ انتخابات ِ آتی. بدون ِ آن آینده‌ای موجود نیست. آینده از صندوق بیرون می‌آید. هر چند بارها دیده‌ایم که چیزی از اعماق تاریخ هم از همان صندوق بیرون بیاید. اما خُب چاره چیست؟ چاره همیشه چیزی است شبیه عقب نشینی. هر وقت بروی عقب، دست ِ کم این راه برایت باقی می‌ماند که اگر حضرت‌اش اذن داد و بخت یار بود بعداً بیایی جلو، لابد برای ِ پابوس. بعضی وقت‌ها هم خُب جریان طبیعی امور باید حفظ شود. برخی چیزها قربانی می‌خواهد. ایشان ید طولایی در مقوله‌ی عقب‌نشینی و آینده و نگرانی از بابت این دو دارند.
در نهایت گویا اخیرا نگرانی از جمهوریت کمی واترقیده است. به نظر می‌رسد نگرانی از اسلامیت هم اضافه شده است. یعنی در سال ۱۳۹۰ حرفی زده می‌شود که مضمون روشنی دارد. ما گفتیم بیاییم جلو اما نه اینقدر. خب به فرزندان ملت هم ظلمی شده است که می‌بخشند. این‌جور وقت‌ها در کشور ما بزرگترها صلوات می‌فرستند. ختم به خیر می‌شود و می‌رود پی کارش.
سه هفته بعد از آخرین باری که در یکی از این جمع بزرگترها صلوات همه چیز را ختم به خیر کرد، دختر خاله‌ام با چشم‌هایی کبود زل زده بود به چشم‌های ِ سالم ِ بزرگ‌ترها که یعنی ختم به خیر نشد. با صلوات و ببخشید و می‌بخشیم نشد. نمی‌شود.
لابلای خبرهای اعدام، احکام زندان، سالگردهای ِ شهدا و چیزهایی کمی دم‌دستی‌تر مثل دویدن‌ها در راهروهای وزارت علوم برای گرفتن ِ حکم اخراج، ایستادن‌ها پشت دیوار سفارت‌خانه‌ها برای فرار و فرار و فرار کسی هست که دارد می‌بخشد. یک چیزهایی را می‌بخشد که مال او نیست. او از این عادت‌ها دارد. کلاً زیاد می‌بخشد. ادامه‌ی یکی از همین بخشیدن‌هایش هنوز در بهارستان دارد با زندگی هفتاد میلیون آدم، با بالا و پایین کردن رقم بودجه، بازی می‌کند.
او اصلاً دست‌اش به بخشش می‌رود. همه که مثل ما حسود و تنگ‌چشم و خشونت‌طلب نیستند. برخی می‌توانند ببخشند. عفو کنند. عفو بشوند. همه که مثل ِ ما آرمان‌گرا نمی‌شوند. برخی «بالغ» شده‌اند. واقعیت‌ها را می‌بینند. واقعیت‌ها آن‌ها را می‌بینند. با واقعیت‌ها کنار می‌آیند. واقعیت‌ها با آن‌ها کنار می‌آیند. دست‌کم دارند سعی‌شان را می‌کنند که کنار بیایند.
ما ساعت سه صبح ناله می‌کنیم. همین می‌شود که مغزمان کار نمی کند. پشت ِ این صفحه‌ی نورانی نشسته‌ایم که آه، پس این‌طور. سید سید سید. چه دیدی داشتی تو و ما کور بودیم. چقدر این حرف‌های ماه به ماه‌ات اثرگذار است. جبهه‌ی جدیدی گشودی. مرزها را فراخ‌تر کردی. حاکمیت را دچار چالش و ما را دچار جنبش کردی.- این‌ها را یک عده واقعاً می‌گویند. من خوانده‌ام همین گوش و کنارها … -
این حرف‌ها بوی خون و مرگ دارند. ردپای شوخی ِ توی‌شان حال نویسنده را هم به هم می زند. ما هنوز طنازی می‌کنیم. آن هم درست لابلای ِ خبرها؛ یکی همین «حکم اعدام حبیب‌الله لطیفی توسط دیوان عالی کشور تأیید شدخُب. ببخشید آقای ِ رییس‌جمهور ِ بیست‌ میلیونی؛ اول ببخشیم بعد اعدام می‌کنند یا اول اعدام می‌کنند بعد ببخشیم؟

۱۳۹۰/۲/۲۶

گفتگو در کاتدرال - یک

تنها وسوسه‌ای که ازش سر در نمی‌آرم. تنها وسوسه‌ای که برای آدمی با پول لاندا احمقانه‌ست؛ قمار. برای اینکه بیشتر به دست بیاورد؟ یا هرچی دارد ببازد؟ هیچ‌کس هیچ‌وقت راضی نیست. همیشه همه‌چیز یا خیی زیاد است یا خیلی کم.

[ گفتگو در کاتدرال | ماریو بارگاس یوسا | عبدالله کوثری ]

۱۳۹۰/۲/۲۵

خصوصی‌سازی

بالای ِ پنجره‌ی کوچک نوشته است «تحویل تلفن همراه تنها با ارائه‌ی کارت شناسایی معتبر امکان‌پذیر است». پیاده‌روی ِ روبروی ِ دادگاه انقلاب تقریبا خلوت است. هشت صبح است و خبری از خیل ِ زنان و مردان ِ منتظر و خسته‌ی هر روزه نیست، اما جمعیتی بی‌حال روی ِ پله‌ها نشسته‌اند. نیازی نیست که جیب‌هایم را جستجو کنم. می‌دانم که تنها کارت شناسایی معتبری که همراه دارم گواهینامه‌ی رانندگی‌ام است و بس. برای بالارفتن باید کارت شناسایی داشت و برای تحویل موبایل هم. این دومی را اگر می‌دانستم گوشی را همراه خودم نمی‌آوردم. به جستجوی آشنایی در میان اندک جمعیت نشسته بر روی پله‌ها چشم می‌گردانم. کسی را پیدا نمی‌کنم. همیشه یک نفر آشنا این دور و بر بود. از برکت ِ دستگیری‌های ِ بی‌پایان این پیاده‌رو برای مدتی شده بود محل ِ دیدار ِ دوستان و آشنایان. از سر ِ معلم که می‌پیچیدی باید دست می‌دادی و سلام و علیک می‌کردی تا خود ِ دادگاه. اما الان خبری نیست. دلیل‌اش را بعدتر از زبان یکی از کارکنان ِ دادگاه می‌شنوم. همه‌ی پرونده‌های ِ امنیتی را منتقل کرده‌اند به دادسرای ویژه امنیت. چسبیده به در ِ زندان ِ اوین.
گوشی مانده است روی ِ دستم. زمان دارد می‌گذرد و مانده‌ام که چه کنم؟ یک‌بار ِ دیگر چشم می‌گردانم توی ِ جمعیت. دنبال ِ آدم ِ قابل اطمینانی که گوشی را بسپرم و بروم و برگردم. چیز ِ دندان‌گیری نیست. نوکیای یازده دو صفر به دزدیدن نمی‌ارزد. مسئله اما این نیست. ممکن است کار طول بکشد و طرف بخواهد برود. به ذهنم می‌رسد بروم گوشی را به امانت بدهم دست یکی از کسبه‌ی بازارچه‌ی سر معلم. از ورودی ِ بازارچه که می خواهم بروم داخل مرد ِ میانسالی صدایم می‌کند و می‌گوید «آقا عدسی بدم؟». با سر جواب ِ منفی می‌دهم. می‌گوید کار دیگری داری؟ می‌گویم نه و می‌روم داخل.هنوز کل ماجرا و درخواست‌ام را برای میوه‌فروش ِ بازارچه نگفته‌ام که صحبت‌ام را قطع می‌کند که مسئول ِ گوشی همون آقای ِ عدسی فروشه. برمی‌گردم سر ِ بازارچه. مسئول گوشی؟ عدسی فروش؟ صدایم می‌زند که بیا اینجا. از جایش بلند می‌شود و دست‌اش را پیش می‌آورد که یعنی گوشی را بده به من. یک مقوا می‌دهد دستم که رویش نوشته ۱۴ و گوشی را می‌گذارد توی ِ کشو. «هزار تومن بده و شماره‌ات یادت نره». معامله‌ی منصفانه‌ای است. وقت ِ دادگاه دارد می‌گذرد. نگاه ِ متعجب را خوانده است. می‌گوید « ببین چه مغزی دارم من ... ». راه می‌افتم سمت ِ دادگاه. به این فکر می‌کنم که اصل چهل و چهار تا کجاها که اجرا نشده است ...