هوس نوشتن معمولا وقتی سروکلهش پیدا میشه که فرصت نوشتن نیست. گاهی حتی وقتی که فرصت فکر کردن، خوندن، معاشرت کردن و حتی بدتر حتی فرصت درست غذا خوردن، خوابیدن، زندگی کردن نیست. درست وقتی همه چیز سرعت میگیره، نوشتن میخواد چوبش رو لای چرخ کار بگذاره. میخواد اون شتاب و تندی ِ زندگی روزمره رو بگیره. میخواد فرمان ایست بده.
۱۳۹۳/۱۲/۱۱
یک داستان ِ خیلی کوتاه، با یک پایان ِ خیلی باز
گفت «دماغ». نقطه ضعف تو دماغ است. یک جوری خیره نگاهش کردم که کوتاه بیاید. کوتاه نیامد و شروع کرد به برشمردن مثالها. تلاش کردم برایش مثال نقض بیاورم ولی نشد. بعد فکر کردم باید یکجوری ماجرا رو رفع و رجوع کنم. درآمدم که نه «چشم». نقطه ضعف من چشمست. ریسه رفت که نخیر. «دماغ». از خیر بحث گذشتم. اینجور وقتها هرچقدر تکذیب کنم و بخواهم از خودم دفاع کنم اوضاع بدتر میشود. آنقدر پاپیچم میشوند تا اعتراف کنم که بله. دماغ. ولی من توی کتم نمیرفت. شب شروع کردم به بررسی تاریخ «دماغ». دیدم خیلی هم بیراه نمیگویند. شاید حتی اگر میگفتند «بینی» کار اینقدرها بالا نمیگرفت. من میخندیدم و میگفتم آره. زدی به خال. اما بررسی تاریخ دماغ جای هیچ شک و شبههای باقی نمیگذاشت.
بعدتر توانستم خودم را «خنده» تسلی بدهیم. خنده. نقطه ضعف من خنده بود. حتی لبخند هم نه. غش غش خندیدن. اونجاست که آدمها رو باور میکنم. بهشان اعتماد میکنم یا بهشان علاقمند میشم. اینطوری همه چیز جور درمیآید؛ آن حجم لودهبازی، دستانداختن ِ خود و سایر بازیها. همهشان برای این است که ببینم کی میخندد. کی غشغش میخندند. تا باور کنم.
۱۳۹۳/۱۲/۵
باغ فردوس
مریضی جدید گشتن دنبال نشانههایی از حیات خودم در میان متنها بود. یک طوری متنها را میجوریدم انگار وظیفه دارند یک جایی آن میانهها چیزی را ثبت کرده باشند که به یک جایی از زندگی واقعی من برگردد. مهم نبود به کدام بخشش؛ به دیدن «باغفردوس» ِ مولوی هم راضی بودم. که میخواهم سر به تن و آجر به زمینش نباشد؛ خراب شود که کابوس ِ کودکی بود. بعد فکر کردم چقدر غمانگیز است که این اسم را روی دو تا جای اینقدر بیربط به هم گذاشتهاند؛ باغ فردوس ِ مولوی و باغ فردوس ِ تجریش. مجبور بودم دنبال همچین ترکیبی بگردم؛ « باغ فردوس ِ مولوی». الان دیگر کسی این یکی را یادش نیست. به هر کی بگی باغ فردوس میرود تجریش. آن پارک زیبا، آن موزهی سینما، که موزهی هر چیزی هست جز سینما. باغ فردوس ِ ما بین قیام و مولوی بود. دم میدون. پیش از دروازه غار. من ازش یاد ابوذر غفاری میافتم. اما راستش ابوذر غفاری بهانهی امروزی دارد. اصلا دلم نمیخواست این همه بروم عقب. برایم اهمیتی نداشت که کسی «باغ فردوس» را بیاورد وسط متنش. آن جا بیربطترین جا به من است. سعی کردم خودم را پنهان کنم دوباره توی آن محله. آن هم وسط این نوشتهها. که قرار بود مریضی جدید را درمان کنند؛ نشانهای از حیات، در چنین روزهایی.
رونوشت به خودم، صرفا جهت یادآوری
ولی انقلابهای پرولتری؛ مدام از خود انتقاد می کنند، پیدرپی حرکت خود را متوقف میسازند و به آنچه که انجامیافته بهنظر میرسد، باز میگردند تا بار دیگر آن را از سر بگیرند، خصلت نیمبند و جوانب ضعف و فقر تلاشهای اولیه خود را بیرحمانه به باد استهزا میگیرند، دشمن خود را گویی فقط برای آن بر زمین میکوبند که از زمین نیرویی تازه بگیرد و بار دیگر غولآسا علیه آنها قد برافرازد.
۱۳۹۳/۱۲/۳
GO SAFIR
آنای عزیزم،
دو شب پس از عصبانیت از «موشومی» بود. کار ادبیات است؛ من در تهران، از «موشومی» در پاریس، آمریکا یا جایی لابلای زندگی، نوشتهها یا آشنایان جومپا لاهیری که حالا با تغییر نام به رُمانش راه یافته بودند عصبانی بودم. او کار اشتباهی نکرده بود. من باید از دست کسی عصبانی میشدم که شدم. «خشم» باید از جایی دیگر بیاید. شاید بتوان در درون مهارش کرد؛ شاید بتوان بر آن مسلط شد، راههای برونریزی بیحاصلش را بست و در درون مرزهای تن حفظ و درونیاش کرد، اما باید منشائی در بیرون داشته باشد؛ موشومی. بله. او بود که به گوگول خیانت کرد و حالا باید از دستش عصبانی میشدم که شدم. بعد چشم باز کردم و دیدم که در طبقه پنجم خانهای در تهرانپارس پشت پنجره ایستادهام و زل زدهام به تابلوی «GO SAFIR» . زیرش زده بود انگلیسی، آلمانی، فرانسه. خیلی راحت. فکر کردم ما هم باید جومپا لاهیری خودمان را داشته باشیم. برود خوب خیابانهای آمریکا، برلین یا هر جای دیگر را یاد بگیرد. دست ما را بگیرد ببرد وسط آن بلبشو. نشانمان دهد که زندگی چطور بالا و پائین میشود و در آخر طور خاصی نیست. نمیشود. بعد آن وسطها، حالا موشومی نه، یک نسیمی، نرگسی، روشنکی یا علیرضایی محمدی مهرانی ... چمیدانم، یک نفری، یک نفر دیگر را رها کند. بعد بنویسد. بنویسد و یکی ترجمه کند برود توی لیبی. یکی عصبانی شود. از «نرگس»، «علی» یا هر «موشومی» دیگری. عصبانی شود و بر آن مسلط شود و ... . آره. باید اینطور شود. اصلا منشاء عصبانیت در دنیا «موشومی» است. خواستم این را برایت بنویسم. اینطوری روزها راحتتر میگذرند. میبینی که، ادبیات است. نباید به آن دل بست یا باورش کرد.
بعدتر برایت نامه مینویسم و از کتابی میگویم که این روزها میخوانمش ؛ یعقوب کذاب. داستان خوبی دارد. درباره هولوکاست که اتفاق نیافتاده است و ادبیات است دیگر. مثل فلسطین، سوریه، کردستان، و سایر جاها که تویشان هیچ اتفاق بدی نمیافتد. میماند این «موشومی»؛ منشاء عصبانیت و خشم در جهان.
هوا سردتر شده است. خصوصا هوای ِ درون
خودت را خوب بپوشان
قربانت
الف
اشتراک در:
پستها (Atom)