۱۳۹۲/۱۲/۱۲

حذف ادغامی، یا عکسی سیاه سپید از موها، دست‌ها

لبخند. لبخند.
شیشه‌ی ماشین پایین است. دارد می‌خندد. سرم را می‌برم پایین. ماشین‌ها دارند آن بیرون بوق می‌زنند. سرم را بالا می‌آورم که فحش بدهم. با ما نیستند. دوباره سرم را می‌برم پایین. دارد می‌خندد و یک چیزی می‌گوید. من هم دارم می‌خندم که یعنی درست فهمیدی. بله. همین‌طور است.در حالی که حتی خودمم یادم نیست چی گفته‌ست. دارم به آن لحظه‌ی بعد فکر می‌کنم. باید چند متر آن‌طرف باشم و شاهد یک شکلی از هبوط. بعد سرم را می‌آورم بیرون. می‌روم می‌شاشم و می‌آیم. در بین رفتن و برگشتن بین خاطره، کار و «حالا» ذهنم در نوسان است. تمرین کرده‌ام و یادش داده‌ام که بپرد. از روی موضوع‌ها، از روی درد، از روی ناراحتی، و حالا از روی ِ لبخند. چرا باید می‌خندید و آن جمله را می‌گفت. نه. اشتباه می‌کرد. اما من نگفتم داری اشتباه می‌کنی. من لبخند زدم که یعنی ای بلا. تو از کجا فهمیدی؟ اون هیچی رو نفهمیده بود. من با لبخند خواستم در آن نفهمیدن ِ خودش بماند. از خودم هم اینطوری انتقام گرفته بودم. دلم می‌خواست او این‌طوری فکر کند. چرا؟ نمی‌دانم.
باقی روشنی بود. حتی فکر کردم برای اولین بار آن پیاده‌رو برایم معنا پیدا کرد. قبل‌تر فکر می‌کردم چرا آنجا باید پیاده‌رو باشد اصلا؟ و به طرح‌های خطرناک سال‌های بعد شهرداری فکر کردم. احتمالاً یک زیرگذر از آنجا خواهد گذشت و دیگر هیچ‌جایی پیاده‌روئی باقی نمی‌ماند. نهایتاً زیرگذر. تازه اگر هنوز کسی پیاده باشد. مثل آن جای ِ پله‌ها که دیگر پله نبودند. دیوار ِ صاف ِ بی‌معنی آن هم وسط آن خیابان. و در حالی که ما به پله‌ها نیاز داشتیم نه به دیوارهای ِ صاف.
باقی کلمه بود. سعی می‌کردم مثل قدیم‌ها فرمان را بچرخانم در حالی که نمی‌فهمیدم قدیم‌ها چه فرقی داشت. سعی کردم یک جوری بپیچم توی ِ همت که انگار این همان همت است و هیچ فرقی نکرده است. بعد سعی‌های دیگری هم کردم. حتی ناراحت شدم که معلوم است دارم سعی می‌کنم. اما خُب خیلی معلوم بود و من می‌دانستم که سعی ِ من دارد دیده می‌شود. بعد یاد ِ بهاء و بهانه افتادم. به خودم یادآوری‌اش کردم و از دل خودم درآوردم.

جلوتر اتوبان شروع می‌شد و کوچه تمام. ضبط ماشین آهنگ همیشگی را پخش کرد، اما همیشه نبود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر