۱۳۹۲/۱/۱۹

من هم‌دست ِ توده‌ام، و این بار با تاسف.



با بُهت به این چهار سال نگاه می‌کنم. برای من که هنوز اردی‌بهشت بوی ِ اول ماه می ِ آن سال را دارد، این چهارسال عجیب است. باورش نمی‌کنم. احساس می‌کنم یک روز صبح از خواب بلند شده‌ام و دارم ریزریز می‌خندم که عجب خواب ِ مهملی دیده‌ام و چه خوب که بیدار شده‌ام و سقف سپید بالای سرم است و صدای همهمه‌ی کوچه هست و ... . بیدار نمی‌شوم. اصلا به خواب نرفته‌ام. تک‌تک ِ آن روزها گذشته‌ست.

من یک وقت‌هایی زُل می‌زنم به صورت ِ آدم‌های انقلاب ِ ۵۷، نه ناظران که کسانی که درگیر ِ همه‌ی آن روزها و لحظه‌ها بوده‌اند و هنوز بهمن که می‌شود چشم‌هایشان برق می‌زند از تصاویر آرشیوی، حتی اگر لب‌هایشان به لعنت و غرولند باز شود. من خیره می‌شوم به آن سکون و وحشت می‌کنم. وحشت می‌کنم که می‌شود رفیق داد و زنده ماند. می‌شود حبس هم‌سنگر را دید و زنده ماند. می‌شود عشق را داد و زنده ماند. می‌شود مُرد و زنده ماند.
بُهت، ترس و سکونی که می‌بینم در لحظه خشک‌ام می کند. که چهارسال گذشت؟ 

من حالا از نگاه ِ بهت‌زده‌ی آدم‌ها به صورت ِ ما آدم‌های خرداد ِ ۸۸ می‌ترسم. از ترس ِ آن‌ها از دیدن ِ آن سکون می‌ترسم. و دروغ چرا، در چشم‌های ِ ما برقی نیست.