من با ادبیات ِ زندان کتابخوان شدم. سالن ِ شش ابراهیم نبوی را هنوز یادم هست. میلولیدم وسط واژهنامهی ته ِ کتاب پی اینکه بفهمم چرا زبان آنجا اینقدر فرق میکند. برایم همیشه سوال بود که زمان آنجا چطور میگذرد و روزها چطور. که این آدمها به چی فکر میکنند و چطور روز را شب میکنند. برای فهمیدن این چیزها سالن ِ شش اشتباه بزرگی بود. نبوی، حالا که خوب فکرش را میکنم، و شما ممکن است بگذارید پای ِ کینتوزی ِ سیاسی، همیشه همینقدر سطحی و مبتذل بوده است. حتی وقتی ایدههایی خوب داشته است. مثلا همان خانهی امن.
بر فراز ِ خلیج ِ نجاتالهی را که خواندم فهمیدم زندان چطور جایی است. نجاتالهی راجع به چیزی بیشتر از «ملاقات دوچرخه» هم نوشته بود. او توانسته بود ملال و سردرگمی و تعلیق ِ زندان را در بیاورد. بر فراز ِ خلیج که بعدتر یک فارس هم ته اسم ِ کتابش افزودند که مشکلی برای چاپ نداشته باشد آنقدر تصویر زنده و دُرست از مبارزه سیاسی سالهای دهه ۵۰ داشت که زنداناش به چشم نیاید.
بعدتر که زندان را تجربه کردم فهمیدم چقدر سخت است نوشتن از لحظاتی که آنقدر کش آمدهاند. نمیشود دربارهشان نوشت مگر همان موقع. آن لحظهی تاریخ را میشود کُند کرد و همپای ِ گذر زمان تصویرها، فکرها و احساسات را نوشت. اما زمان که میگذرد نوشتن از زندان ناممکن میشود. انگار برای نوشتن از هر لحظهاش عقب میمانی. نمیتوانی چیزی را در ذهن جمعوجور کنی که در واقعیت آنهمه کش آمدهست.
امشب که دوباره مشغول ِ خواندن ِ «دفترهای زندان» تقی شهرام شدم دیدم آن لحظهها، آن هجوم ِ فکرها و ترسها و احساسات، آن ملاقات ِ بیبدیل ِ گذشته و حال و آینده چقدر دقیق در یادداشتهای تقی شهرام تصویر شدهاند. انگار که زمان ساکن شده باشد. انگار زمان در «انفرادی» ساکن میشود واقعا. فرقی نمیکند کدام یک از سالهای ِ سیاه ِ کدام تاریخ و کدام جغرافیا باشد؛ انفرادی و سکوناش تصویری یگانه دارد که در هر حال ترجمه میشود. شاید ترس اینقدر خوب ترجمهپذیر است. یک صحنهای از آن «باد بر مرغزارها میوزد» ِ کن لوچ هست که اضطراب ِ منتظران ِ شکنجه را نشان میدهد در سلول، در حالی که صدای شکنجهی یکی از خودشان را از بیرون میشنوند. چقدر آن ترس و آن مقاومت بیتاریخ و جغرافیا واقعی است. یاد ِ روزی میافتم که وسط صف ِ آگاهی پاستور روی زمین نشسته بودم. ۱۲ اردیبهشت بود. شب سختی رو گذرانده بودیم. به همهمان گفته بودند بند کفشهایمان را دربیاریم بدهیم نفر پشتیمان از پشت دستهایمان را ببندد. اینکار را با چه سرسپردگیای انجام میدادیم. دروغ نگویم برخیمان حتی بند رو سفت هم میکردیم مبادا مشکلی پیش بیاید. بعد یکی میآمد رندُم وسط ِ صف میچرخید و بیدلیل لگد میزد. یکی دیگر با چسب کارتن آمد شروع کرد روی دستهای بسته شده با بند کفش چسب کارتن میزد. میترسیدند فرار کنیم؟ اگه فرار کردنی بودیم که آنجا نبودیم. اصلا چرا بند کفش. دستبند نداشتند؟ یا میخواستند تحقیرمان کنند؟ یا چرا پروسهی دست بند زدن ما به خودمان مشارکتی نباشد؟ ها؟ راستی میدانستید روی دستبندهای ِ فلزی، روی تکتکشان نوشته بود ساخت ِ انگلستان؟ به نظرم اتفاقی بود؟ چرا باید اصلا روی دستبند بزنند ساخت کجاست؟ پیش ِ کی تبلیغ میکنند؟ دستبند رو پیش ِ زندانی تبلیغ میکنند؟ توهم توطئه دارد به مغزم فشار میآورد. باید برگردم درست سر جایی که داشتم مینوشتم. این اتفاقی است که در حین نوشتن از زندان بعد از زندان میافتد؛ ذهن میپرد و نمیتواند جمع کند.
آره. ترسها، فکرها و خیالها. همهشان همان است. همان لهله زدن برای خبر گرفتن از نگهبان. همان فکر کردن راجع به اینکه باید غذا بخورم؟ و چقدر؟ و اصلا چرا؟ همان لهله زدن برای روزنامه کتاب یا کلمه. جستن کلمات روی دیوارها. یکی همان «منصور اسانلو. زنده باد سندیکای شرکت واحد اتوبوسرانی» و چه زندهای ماند منصور جان.
درست است. تصویرها.
تقی شهرام نوشته است «فکر میکنم اگر نتوانم تغییری در سرنوشت خونباری که در انتظارم است بدهم، اما این امید و ایمان را به خودم دارم که این آرزو -تبلیغ علیه گروههای چپ- را به دل این قبیل گروهها بگذارم.»
* یادداشتهای زندان تقی شهرام را از اینجا دریافت کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر