آکسیانای ِ عزیزم، سلام
نشسته بودم روی صندلیهای ردیف ِ سوم. نگاهام به انبوه ِ مردمی بود که شباهتی به سربازان وظیفه نداشتند. همسن و سالهای ِ پدر و مادرم بودند. آمده بودند یکبار ِ دیگر فرزندشان را هُل بدهند جلو. مبادا پسران ِ دُردانهشان به خدمت ِ وظیفه آلوده شوند. ساعت یازده صبح بود. یکی دو ساعتی را پشت ِ درهای ورودی در صف گذرانده بودم و حالا مفتخر شده بودم به سالن سه. برگهای که در دست داشتم می گفت ۱۵۵ نفر پیش از من ایستادهاند. صف ِ تحصیلیها همیشه شلوغ بوده و هست. آخرین باری که آمده بودم تا سرهنگ دیوثم فلانی برایم یک خط پاراف کند، که نکرد، به خودم قول دادم که دیگر پایم را اینجا نگذارم. آکسیانای ِ عزیزم، ترس قول نمیشناسد. حتی اگر این قول به خودت باشد. قول به خودم را شکسته بودم و نشسته بودم. نفر ۱۳۰۴ من بودم. تابلو نفر ۱۱۹۰ را خواند. تلاش کردم دوباره به خودم قول دهم. اینبار نه خواهشی در کار هست و نه هیچ چیز ِ دیگر. برگه را میگذارم جلویش تا تاریخ را وارد کند. گور ِ پدر ِ هر چیزی که پیش آید.
میدانی؟ ما سالهاست برای تحقیر شدن در صف میایستیم. توی ِ صف ِ تحقیر نوبت میگیریم. آقا نفر ِ آخر شمایید؟ من کاری دارم و برمیگردم. جایم پشت شماست. مرا به یاد داشته باشید لطفا. توی ِ صف تحقیر از یکدیگر جلو میزنیم. با همدیگر دعوا میکنیم که خانم جای ِ شما اینجا نبود. باید بروید بایستید عقبتر و ...
نشسته بودم. «تماما مخصوص» عباس معروفی در دستانم بود. صد صفحهای خوانده بودم به لطف ِ صف ِ بلند ِ تحقیر. جایی در آلمان ماجرا شبیه همین چیزی بود که اینجا من داشتم تجربه میکردم. از این لحاظ جهانی شدهایم. عباس معروفی هم داشت از چیزهایی نک و نال میکرد که ما مینالیم، منتها در تبعید. او احتمالا آلمانی آزار میبیند، ما فارسی ...
عجب اتفاقی؟ من نشسته بودم در ردیف ِ سوم صندلیها در مقابل باجهی ده امور تحصیلی نظام وظیفه که خودم را به ثبت برسانم به تاریخ ِ اخراج، که چه کنم؟ کارت بگیرم بروم درس بخوانم؟ زبان ِ تحقیر بعدی ِ من قرارست چی باشد؟ همیشه فارسی؟ انگلیسی؟ فرانسوی؟ آلمانی؟
حالم بد بود. چند جای ِ دیگر از صف جلو زده بودم؟ حالا داشتم توی ِ کدام صف جلو میزدم؟ داشتم از کارت پایان خدمت نداشتهها جلو میزدم؟ از زندانیها؟ از فقیرها؟ از دوستانم؟ از رفقایم؟ از خانوادهام؟ از کی؟
نمیدانم آکسیانا. نمیدانم. احساس کردم تمام ِ زندگیام را صرف ِ پیش افتادن از باقی آدمها کردهام. این هرگز یک دوی ِ امدادی نبوده، کاش میتوانستم این مشعل را در کیلومتر چندم این مسابقهی بیپایان در دستان ِ تو بگذارم و کف ِ آسفالت خیابان دراز بکشم. میترسم که حتی بخواهم از تو هم جلو بزنم...
عباس معروفی از کار شبانه میگوید، من تنام میلرزد. از عشق میگوید، من تنام میلرزد. از غربت می گوید، من تنام میلرزد. از صدای ِ مادر پُشت ِ خط تلفن میگوید، من تنام میلرزد. از دویدنها در خیابانها در فرار از فالانژها میگوید، من تنام میلرزد. او از جا گذاشتن ِ آدمها میگوید، من تنام میلرزد.
۱۳۰۴ را میخوانند. کتاب را میبندم. کاغذ را میگذارم لای صفحهی ۱۷۸ تا یادم بماند. نگاه ِ مرد ِ پشت ِ باجه به من است که به سمتاش میروم. حالام خوش نیست. کیف دو بار از دستام میافتد. صدای سگها گوشم را پُر کردهاند. هر کجا آدمی را میبینم که به درختی خودش را دار زده است. شامپاین سر رفته است و از لبههای ِ باجهی امور تحصیلی دارد شُره میکند روی زمین. مینشینم روی صندلی باجه. می گوید، چته؟ هول شدی؟ بده ببینم مشکلت چیه؟ نامه را دستاش میدهم. حتی کلامی هم حرف نمیزنم. میگوید اصلاحیه نمیپذیریم ما. تاریخ اخراج قبلی باید وارد بشه اما عیب نداره، من برایت جدیده رو وارد میکنم. از کنار دستیاش میپرسد «میتوانم؟». شانههایش را بالا میاندازد. تاریخ جدید را وارد می کند. برگه را میدهد دستام. لبخند میزند. میگوید «پاشو پاشو برو که خیلی بهت حال دادم». سرباز معمولی است. سرهنگ نیست. نامه را میدهد دستام. میروم.
به خودم قول میدهم هیچوقت پیش ِ هیچ سرهنگی نروم. به خودم قول میدهم هیچوقت جلو نزنم. به خودم قول میدهم هیچ وقت ...
آکسیانای ِ عزیزم
کاش میشد به قولها وفادار ماند. کاش میتوانستم لبخند بزنم وقتی دیگر همه چیز تمام شده بود و میدانستم که من دیگر هیچوقت از هیچکس جلو نزدم ...
برایم از اشغال خیابانها بنویس
شاید من هم از تهران ِ آرام نوشتم
میبوسمت و
قربانت
الف