حال یکیشان بد است. حال مامان فخری نه، مامان اشرف. زمین خورده و جفت دستهایش شکستهاند. سپید گفت بابا زنگ زده و زار زار گریه کرده که من خواب بودم و از صدای داد مامان اشرف بیدار شدم که دراز به دراز افتاده بوده کف ِ حیاط ِ خونه و صورتش خونی بوده. وقتی توی بیمارستان دیدم نشناختمش. لاغر و سیاه. چشمهایش شیطنت و آرامش قبل را نداشت. زنگ زدم به سپیده گفتم تو رو خدا نمیره؟
من مامان اشرف ِ توی تهران را نمیشناسم. آخرین تصویر ِ تهرانم ازش شبیه کاغذدیواریهای ِ بوی سیگار گرفتهی خونهی مولویه. شبیه کتلت رو پیکنیکی ِ سر ظهر و اذان که معنی ِ بد ِ مدرسه رفتن داشت. آخرین تصویر ِ از تهرانم از مامان اشرف مال خیابونهای دروازه غاره. مال سال اول دبستان. از اون سال که رفتند و ما هم از مولوی رفتیم دیگه نمیشناسمش. دیگه شده مامان اشرف ِ طار. که نطنز رو که رد میکنی دلات قرصه که پشت این پیچ نه پیچ ِ بعدی نه بالاخره یکی از این پیچها، همان خانه هست. با همهی تصاویر ِ کلیشهای ِ همیشگی ما از روستا.
حالا یک ماهه که مامان اشرف تهرانه و من جز موقعی که بیمارستان بود نرفتم به دیدنش. از دیدنش وسط آدمهایی که فامیلم هستند گریزونم. منتظر نشستم بره ده که برم برای دیدنش. که با دست های شکسته و قند بالا انگار این اتفاق هیچوقت نمیافته. شاید هم دق بکنه. اون هم خود ِ تهرانش رو نمیشناسه. برای همینم هروقت که اومده سریع یقهی یکی رو گرفته که ده میری؟ منم ببر.
بعد بابا زنگ زده به سپید که به امیر بگو که نمیخواد زنگ بزنه. همین که باشه و خوب باشه بسه. از سفر که برگشتم نه دیدمش و نه زنگ زدم. قبلش هم. امروز عصر که پشت ِ سینک وایساده بودم و لیوانها رو میشستم فکر کرده بودم بهش. به این که زنگ بزنم بهش. بعد اینطور شد. شایدم قبلترش. آره سپید گفت بابا اینطوری گفته. گفته بگو زنگ نزنه یه وقت. طعنه زده بود ولی من دلم خواست دیگه هیچوقت زنگ نزنم. سنگدل بمونم و از این سنگدلی بمیرم. آره این انتخاب تازهام بود. بعد هم شروع کردم به تصور خودم اگه مامان اشرف بمیره. اگه بابا بمیره. اگه مامان فخری بمیره. اگه هر کس دیگهای بمیره. همینطور آمدم جلو. نمیگذاشتم تصاویر از ذهنم با دور تند رد بشن. دقیق و موشکافانه خودم رو در این موقعیتها نگاه میکردم. عادی ایستاده بودم یه گوشه. نگاه میکردم که چطور همه گریه میکنند. باورشون نمیکردم. گریههاشون رو. بلند بلند زجه زدنهاشون رو.
همیشه وقتی تو ختم همه دارند گریه میکنند من همهی حواسم به اینه که یه ساعت بعد باید توی یکی از رستورانهای بد بین بهشتزهرا و تهران، یا یکی دوباری که فامیلهای پولدارمون مرده بودند توی یکی از اون رستورانهای خوبش، کنار یکی از همینها که الان اگه ولشون کنی میخواهند بروند بغل جنازه دراز به دراز بخوابند توی قبر، بنشینم و غذا بخورم. از وقتی این فکر بیشتر افتاده به جونم، قسمت رستوران مراسم ختم رو میپیچم. نمیدانم به غذا خوردن بیشتر توهین میشه یا به مرگ. مهم نیست. بالاخره یکیاش زیر سوال میره.
همهی اون روزهایی که علیشاه مرده بود. توی مراسم خونه یا سر خاک داشتم به نزدیکانش نگاه میکردم. تند تند نگاهم رو روی صورتهاشون میچرخوندم. میخواستم وقت باشه که به همهشون بگم باورشون نمیکنم. اما کسی به باور من احتیاج نداشت. برای همین چهارراه ولیعصر که رسیدیم اونا رفتند تو چلوکبابی محسن. من و عمادم رفتیم میدون فردوسی. رفتیم فلافل خوردیم. فلافلی که بوی جنازه نمیداد. جنازهای که هنوز تو خاک این رو به اون رو نشده بود.
حال یکیشان بد است. حال مامان اشرف. اما از بابام هم خبری نیست. و بیشتر از همه از خودم. توی مراسم مهسا که حرف ِ مرگ شد سریع گفتم من رو بهشتزهرا نبرید. و بعد همه یکطوری که حالا توام. ولی فکر میکنم مردهام. گریه نمیکنم. وقتی میخندم به خندیدن فکر میکنم و هنوز نرفتهام مامان اشرف را ببینم.