۱۳۹۲/۹/۴

خوب شد عرفان ممی‌زاده مُرد




دانشجویان دانشگاه امیرکبیر و ما با پدیده‌ی کارگران زیر سن قانونی ناآشنا نیستیم. حتی به لطف ِ خیابان‌های توسعه یافته‌ی این شهر و انبوه تقاطع‌ها و چراغ‌هایش دیگر با پدیده کار کودک هم ناآشنا نیستیم. پس چگونه‌ست که باید در صحن ِ دانشگاه شاهد مرگ ِ کارگری زیر سن قانونی بود تا به آن اعتراض کرد؟ چه چیزی جلوی ِ چشم‌ ِ ما را می‌گیرد و مانع از آن می‌شود که به کار ِ کودکان و نوجوانان چشم بپوشیم؟ جز این است که ما به پدیده‌ی کار کودکان عادت کرده‌ایم؟ چرا هیچ کدام ِ از ما به انبوه بیلبوردهایی که هر کجای این شهر سبز شدند و ما را تشویق به پس‌زدن کودکان کار و متکدیان کردند اعتراضی نکردیم؟ چه کسی به شهرداری به عنوان جایی که از منابع مالی عمومی استفاده می‌کند این اجازه را داد که آن را هزینه‌ی شوراندن بخشی از مردم علیه بخش دیگری از مردم کند؟ چه کسی به آن‌ها اجازه داد تا بخشی از شهروندان را «سودجو» خطاب کنند و بخش دیگر را مخاطب قرار دهند که مبادا گول ِ سودجویی آنان را بخورند؟

حالا دانشجویان دانشگاه امیرکبیر به مرگ «عرفان ممی‌زاده»‌ی هفده ساله اعتراض کرده‌اند. باید از آنان ممنون بود. و باید همزمان پرسید که چرا هیچ کجای ِ این شهر بیلبوردی به ما هشدار نمی‌دهد که مراقب سودجویی کارفرمایی که کار ِ ارزان ِ عرفان را می‌خرد باشیم؟ چرا دانشگاه امیرکبیر نسبت به لغو قرارداد با چنین پیمانکاری اقدام نمی‌کند؟ چرا ما توان و شاید علاقه‌ی لازم برای پیگیری مرگ عرفان ممی‌زاده را نداریم؟

اصلا چرا عرفان ممی‌زاده در خبرها اسم ندارد؟ اسم او برای تیترهای روزنامه‌ها و خبرگزاری‌ها زیادی بلند است؟ او کارگری ۱۷ ساله‌ست که از داربست طبقه‌ی ششم ساختمان ابوریحان دانشگاه امیرکبیر به پایین سقوط کرده و مرده است. او کارگری روزمزد بوده‌ است. کسی که کارش را روزانه می‌فروشد و تنها به یمن کار خوبش می‌تواند فردا هم سر آن کار برود.

خوب شد عرفان ممی‌زاده مُرد. وگرنه به خاطر اخلال در کار به هنگام سقوط از طبقه‌ی ششم حتماً فردایش نمی‌توانست به سر کار بیاید. خوب شد عرفان ممی‌زاده مُرد وگرنه فردا باید تیتر و عکس صفحه‌های خیریه‌ی نشریات می‌شد اگر شانس داشت. که این نوجوانی است که سقوط کرده و لگن و دست و پایش شکسته‌ست و باید هفت‌جور عمل جراحی بشود و چشم به راه کمک شماست مردم ِ انسان‌دوست. و سازمان تأمین اجتماعی این کشور سرش شلوغ‌تر از آن است که به کارگران بپردازد. پس چه کسی بزرگراه و آزادراه بخرد و از ماشین‌ها عوارض بگیرد؟ پس کدام سازمان بشود ملک طلق سعید مرتضوی؟ 

ماجرا را سیاسی بکنیم اصلا. خوب شد عرفان ممی‌زاده مُرد وگرنه فردا در کنار تصویر ظریف و کری عیش ِ مردم ِ ایران را که همه‌شان خوشحال‌اند را خراب می‌کرد. نه‌خیر جناب ِ سردبیر و روزنامه‌نگار روزنامه‌ی اعتماد. همه‌ی مردم خوشحال نیستند. آدم‌هایی که از داربست ِ ساختمان‌های در حال توسعه‌ی دانشگاه‌ها می‌افتند خوشحال نیستند. پیرمرد ِ پیر بلوار کشاورز که امشب هم در جستجوی ِ جای خواب است و به گرمخانه‌ی شهرداری تهران نمی‌رود چون مثل زندان است خوشحال نیست. دانشجویانی که صبح می‌بینند از دیوار ساختمان‌های دانشگاه آدم پایین می‌ریزد خوشحال نیستند. متأسفانه خبر ندارید که توافق ژنو طنابی نمی‌شود که عرفان ممی‌زاده را زنده نگاه دارد. او از طنابی که باید او را زنده نگه می‌داشت ارزان‌تر است و از هشت میلیارد دلار پول تفاهم‌نامه‌ی ژنو چیزی‌اش خرج طناب‌هایی که قرارست آدم‌ها را از مرگ نجات بدهند نمی‌شود. تازه اگر خرج طناب‌های دار نشود. بی‌ربط است؟ ما هم همین را می‌گوییم. بی‌ربط است. تفاهم‌نامه‌ها در ژنو و در هیچ قبرستان دیگری مانع بهره‌کشی، استثمار، توهین و تحقیر، و مرگ ِ کارگران در ایران نمی‌شود.

۱۳۹۲/۶/۱۳

شریعتی رفت، شریعتی‌ها ماندند




به دوستانم در دانشگاه
 به آن‌هایی که ایستادند تا دانشگاه زنده بماند
همه‌ی آزار دیدگان ِ این سال‌ها
از ۵۷ تا  ۹۲ 




آخرین باری که از در دانشگاه بیرون می‌آمدم حکم ِ اخراجم از دانشگاه در دستم بود. یک سالی می‌شد که راهمان نمی‌دادند. رئیس کل کمیته انضباطی دانشگاه که آن زمان او هم دیگر اخراج شده بود را در حیاط دانشگاه دیدم. بغض کرده بودم. از اخراج نه، از تحقیری که شده بودم. گفت آمده‌ست کارهای اداری‌اش را بکند. او از سوی «شریعتی» برکنار شده بود. گفت در اخراج ِ ما مقصر او نبوده‌ست. گفت که شریعتی به او هم رحم نکرده‌ست. آنقدر تحقیر شده بودم که نتوانم بایستم و بزنم توی دهن‌اش. او همانی بود که برای یک سفر به کردستان احضارمان کرد و از ما بازجویی کرد که چرا سفر رفته‌ایم؟ چرا به کردستان رفته‌ایم؟ همانی که گفت علامه جای ِ کمونیست‌ها نیست. همانی که دو ترم دو ترم محرومیت از تحصیل را «قانونا» به ما ابلاغ کرد. اما او هم مدعی بود که قربانی شده‌ست. قربانی شریعتی.
دیشب که خبر برکناری شریعتی آمد جای ِ آن بُغض خنده نشسته بود. خنده‌ای که هیچ ربطی به رفتن شریعتی نداشت. دیدم که حالا بازار ِ حکایت‌های ِ ما قربانیان ِ شریعتی داغ شده است. داستان‌مان بفروش شده این روزها. برای ِ داستان ِ سال‌های سیاه ِ علامه سر و دست می‌شکنند توی فیس‌بوک.
ما در جایگاه ِ قربانیان ِ دانشگاه علامه داستان‌مان شنیدنی شده بود؛ ما که می‌گوییم نه ما طردشده‌ها، تعلیقی‌ها و اخراجی‌ها، که لیسانس گرفته‌ها و فوق‌لیسانس گرفته‌ها و دانشجویان ِ دکترا و استادان و انگار همه. همه‌ی کسانی که در این سال‌ها در علامه‌ی ِشریعتی بودند، خود را قربانی ِ شریعتی می‌دانند؛ از رئیس سابق کمیته انضباطی جناب آقای «سیدی» تا دانشجویان ِ دکترا، استادانی که در این سال‌ها تدریس کردند و ما حذف شدگان ِ دانشگاه علامه طباطبایی.
من شریعتی را دو بار دیدم. در آن دو دیدار نه حکم اخراجی به من ابلاغ شد و نه حکم تعلیقی، او همه‌ی ما را تحقیر کرد، پیگیر برخورد با استادان و دانشجویان شد، منصوبان و زیردستان‌اش در قلع قمع دانشجویان و استادان و نهادهای دانشگاه کم نگذاشتند و ...
حالا شریعتی دارد می‌رود. او بیش از این‌ها که گفته می‌شود مقصر است. در این میان گاهی پیش می‌آید که من به همه‌ی این هشت سال فکر کنم. به آنچه کردیم و آنچه گذشت.ما راهی را انتخاب کرده بودیم که بی‌شریعتی هم به سرانجام‌های بهتر نمی‌رسید؛ راه ِ مقاومت در برابر ِ سرکوب دانشگاه، و من بسیاری را دیدم که بی طی چنین مسیری هم از کثافت ِ شریعتی بی‌نصیب نماندند. من شاهد مادری بودم که در دفتر شریعتی گریه می‌کرد تا دخترش بدون پرداخت شهریه دانشجوی ِ شبانه شود و در خوابگاه پذیرفته شود و جواب شریعتی تکرار یک جمله بود « ما دانشجوی ِ نسیه‌ای نمی‌گیریم حاج خانم». من شاهد انبوه دخترانی بودم که هر روز درگیر ِ چگونگی زیستن در خوابگاه بودند. انبوه ِ کسانی که روزها و هفته‌ها مسیر ِ اتوبان ِ همت را تا انتها می‌پیمودند تا راهی به کلاس و دانشگاه و خوابگاه بیابند، فقط به این خاطر که پوشش‌شان نامناسب قلمداد شده بود، یا رفتاری کرده بودند که از نظر دانشگاه «توجیه پذیر نبود». من شاهد ِ روزهایی بودم که بدون ِ نگهبان حتی برای گرفتن ِ حکم اخراج راه‌مان نمی دادند. شاهد ِ همه‌ی آنچه که بر ما رفت و سال‌های سیاه ِ علامه را برای ِ همه‌ی ما رقم زد. برای ِ همه‌ی کسانی که در آن فضا تنفس می‌کردند؛ دانشجویان، استادان، کارمندان و … .  
دانشگاه علامه که مأمن ِ فعالان جنبش زنان بود، در این سال‌ها تبدیل شد به سیاه‌ترین سال‌های ِ دختران ِ دانشجو و استادان و زنان کارمند. ما همه‌ی این‌ها را دیدیم و گذشت؛ شریعتی رفت.
شریعتی رفت و من حالا شاهد ِ کمپین ِ درخواست از استاد حسن نمکدوست تهرانی برای بازگشت به دانشگاه‌ام. انگار همین دیروز بود که تجمع ِ اعتراضی به اخراج دکتر نمکدوست در حیاط ِ کوچک علوم اجتماعی و ارتباطات علامه برگزار می‌شد. انگار همین دیروز بود که شریعتی ِ منحوس به دانشکده کوچک ما آمد و پروژه حذف ِ تدریجی ِ منتقدان از دانشگاه کلید خورد. همان روزی که فقط سه نفر ایستادند و به او گفتند که دانشگاه رئیس انتصابی نمی‌خواهد.
شریعتی رفت، و من احساس ِ خوبی ندارم. شاید به این خاطر که رفتن ِ او به مقاومت ِ ما ارتباطی نداشت. شریعتی نه در پی ِ فشارهای ما که وقتی رفت که دیگر کارهایش را کرده بود؛ او دانشجویان و استادان منتقد را اخراج، رشته‌ها را تک جنسیتی و خوابگاه‌ها، دفترهای انجمن و شورای صنفی و نهادهای علمی را از ساکنان ِ واقعی‌اش خالی کرده بود و حالا می‌رود.
نگرانی برای ِ اجرای ِ عدالت در مورد شریعتی بیش از اندازه پوچ است. بسیاری از کسانی که باید مورد ِ نوازش ِ عدالت ِ معهود قرار بگیرند امروز تازه به کار بازگشته‌اند و داد می‌گسترند، پس انتظار برای اجرای عدالت در مورد ِ شریعتی طرحی خنده‌دار است. به جای ِ کین‌توزی ِ شخصی در مورد شریعتی، که البته باید جوابگوی ِ اعمالش باشد، ترجیح می‌دهم تمام ِ روزهای ِ باقی‌مانده تا بازگشت به دانشگاه را که شاید تا پایان ِ عمرم قد بدهد به این پرسش بیاندیشم؛ آیا او «تنها» بود؟
این شریعتی بود که صبح‌ها در ورودی ِ در دانشکده‌ها به لیست ِ ممنوع‌الورودها به دانشگاه نظری می‌انداخت و کارت‌های دانشجویان را یک به یک می‌دید؟ این شریعتی بود که با چادر در گوشه‌ی در ورودی می‌ایستاد و لباس ِ ما را ورانداز می‌کرد و به ما تذکر می‌داد؟ این شریعتی بود که در سمت ِ رئیس کمیته‌ انضباطی، نماینده دانشجویان در کمیته انضباطی، نماینده استادان در کمیته انضباطی، معاونت علمی و پژوهشی و کوفت و زهرمار در کمیته انضباطی به محرومیت و اخراج ِ دانشجویان رأی می‌داد؟ این شریعتی بود که به تعداد ِ کلاس‌های درس تکثیر شده بود تا ببیند دانشجویان به اندازه کافی التزام ِ عملی و صلاحیت ِ عمومی دارند؟ تا فال‌گوش بایستد و حرف‌های دانشجویان و استادان را گزارش کند؟ این شریعتی بود که خیره ایستاد و نصب دوربین‌ها در دانشگاه‌ها را نگریست؟ شریعتی بود که فردای انتخابات ۸۸ اصرار داشت امتحان‌اش را بدهد چون تابستان سفر خارجی در پیش داشت؟ آيا شریعتی ظهرها در حیاط و سلف و کوچه‌های پُشت ِ دانشگاه در جستجوی ِ موارد ِ بکر ِ تخلف می‌گشت؟ شریعتی در دفاتر بسیج می‌نشست و برای حذف ِ مخالفان‌ ِ دانشجویی‌اش برنامه می‌چید؟ شریعتی پس از تعلیق نمایندگان واقعی دانشجویان در انجمن‌ها کاندیدا شد و در همان دفترهای به زور پلمپ شده نشست و سخنرانی‌ها کرد؟ شریعتی بسیج ِ استادان را می‌گرداند؟ شریعتی در میانه‌ی تجمع‌های ِ ما پیدا می‌شد و از «دموکراسی می‌گفت»؟ از اینکه ما باید به بسیجی‌ها در تریبون آزادی که با هزینه‌ی تعلیق کسب کرده‌ایم حق ِ صحبت بدهیم؟
این‌هایی که شریعتی‌ نبودند و در تجمع‌های ِ دانشجویی از حق ِ آزادی ِ بیان ِ دانشجویان ِ بسیجی دفاع می‌کردند موقع ِ قلع و قمع دانشجویان کجا بودند؟ ما سزاوار حق ِ آزادی ِ بیان نبودیم؟ این‌هایی که شریعتی نبودند و استاد بودند موقع ِ اخراج ِ دانشجوهایشان کجا بودند؟ موقع اخراج همکاران‌شان کجا بودند؟ این‌هایی که شریعتی نبودند و دانشجو بودند آن‌روزهای ِ سیاه کجا بودند؟ تنها نظاره‌گر ِ روزهای ِ سیاه ِ همکلاسی‌هایشان شدند؟
شریعتی رفت. آن روزهای ِ سیاه هم رفتند؟ شریعتی رفت، من اما فراموش نمی‌کنم او شریعتی‌های ِ بسیاری را در علامه بر جای گذاشت؛ همه‌ی آن‌هایی که با سکوت‌شان هشت سال ِ تمام پایه‌های میز ریاست او را قوت بخشیدند.
این متهم کردن ِ دیگران نیست. چرا که همه‌ی ترس‌ها، دلهره‌ها، و معذوریت‌های ِ آن‌ آدم‌ها قابل فهم است، اما این سال‌های ِ سیاه برای ِ همه‌ی شما و ما به یک اندازه سیاه نبود و نیست. این متهم کردن ِ دیگران نیست. چون نگارنده‌ی این متن در تمام این سال‌ها هیچ توقعی از هیچ کدام ِ از آن‌های که ماندند و نظاره کردند نداشته و ندارد، تنها می‌خواهد به آن‌ها یادآوری کند که شریعتی ماند، یکی هم چون شما نایستادید. شریعتی پیش‌تر نرفت چون خیلی‌ها ایستادند و در نهایت او فقط وقتی رفت که کارش را تمام کرده بود. برای ِ رفتن ِ او دهان‌تان را شیرین نکنید. او مثل ِ رییس‌اش به جاهای ِ بهتری خواهد رفت و با سکوت ِ شریعتی‌های ِ دیگری بر پشت میزش تکیه خواهد زد و ما باید در یاد داشته باشیم که انقلاب فرهنگی – صد البته با تفاوت‌های بسیار - در این کشور تکرار شد، نه فقط چون حاکمان خواستند، چون ما و شما اجازه‌ی تکرارش را دادیم.

۱۳۹۲/۳/۳۰

ای‌ولله ای‌ولله


به آیدین، و شب‌های صفحه‌بندی

از صبح ِ فردای عاشورای ِ ما تا صبح ِ فردای ِ انتخابات چند دهه گذشته است؟ چقدر زمان لازم بود تا این همه از هم دور شویم؟ چه میزان خشم و نفرت – و شاید حتی واقع‌بینی – تا بر هم بشوریم؟
من نمی‌دانم. کمی بُهت زده‌ام. گروهی فکر می‌کنند این بُهت «جا خوردن ما از اقدام پیش‌بینی ناپذیر ِ مردم» است. آن‌ها ما را از مردم حذف می‌کنند. فقط ما را؟ نه. یک کشور هفتاد میلیونی را که چهل میلیون‌اش می‌توانسته «مردم» باشد و حالا هجده میلیون‌اش «مردم» است و باقی معلوم نیست تحت چه عنوانی زیست می‌کند، هر چه هست آن‌ها «مردم» نیستند. ما حتی اگر فردای انتخابات رفته باشیم توی یکی از این خیابان‌ها گلویمان را دریده باشیم «مردم» نیستیم. یکی از دوستان آقای فلانی دو ساعت از این ایالت به آن ایالت رانندگی کرده است و رأی داده. او «مردم» است، ما هنوز معلوم نیست چی هستیم. یکی از دانشجویان راه دور چند خطی در باب ِ «خیانت» ما و «مسئولیت‌ناپذیر» بودن‌مان نوشته است. ما از قطار ِ «مردم» پیاده شدیم. در صف نایستادیم. رأی ندادیم. از رای‌مان عکس نگرفتیم. عکس را بر روی شبکه‌های اجتماعی نگذاشتیم. از «روحانی» و «اعتدال» ذوق نکردیم. از رفتن احمدی‌نژاد هلهله و بای‌بای‌مان هوا نرفت. و به همین سادگی از قافله‌ی مردم جا ماندیم.
از صبح ِ فردای عاشورا، از فردایی که دیگر همه‌مان زندگی‌هایمان زیرورو شد و از آن روز دویدیم تا به امروز، نمی‌دانستیم که یک روزی می‌آید که روز ِ تعین‌یابی «مردم» است. می‌شد در تمام این روزها و ماه‌ها سر در گریبان برد؛ می‌شد رفت سفر، نشست خانه، کتاب خواند، فیلم دید، اصلاً هر چی … می‌شد این روزها و ماه‌ها را اصلاً از تقویم خط زد و در روز ِ موعود «مردم» ماند. بیچاره آن آدم‌هایی که این روزها را در زندان خط زدند و از «مردم» خط خوردند. البته ممکن است در مورد آنان تخفیف قائل شوند. آن‌ها از فضا دور بودند و از خطایشان می‌شود گذشت. اصلاً این به آن در. از تقصیر زندانی سیاسی می‌شود گذشت. اما باقی؟ نه.

رفیق‌های ِ خوب ِ من،
در تمام این روزها که عده‌ای به تمسخر باقی افتادند. عده‌ای به فحاشی و عده‌ای به تعیین «مردم» مشغول بودند، برخی هم – اصلاً به اشتباه – در فکر فرداهای ِ یأس و ناامیدی بودند. حالا دیگر نهایت‌اش به قول آن دوست ِ شیمی‌خوانده‌مان که چند روزی است کتاب‌های سیاسی را ورق می‌زند، باید برویم مطالعه کنیم دیگر؟ باشد. می‌رویم. مگر تا امروز قرارمان جز این بوده‌ست؟ آموختن و آموختن و آموختن؟ از همین روزها باید آموخت. کلاه ِ رُخداد دارد همین‌طور شعبده می‌کند. باشد. ما نگاه می‌کنیم و در کارگاه ِ «سیاست‌ورزی» ِ مردم می‌آموزیم.
بدبخت آن عده که از امروز منتظرند که روز ِ دگر فرارسد؛ تا به دیگری ثابت کنند این هم تغییر، یا این هم عدم تغییر. مشکل همین‌جاست. مشکل حذف ِ ما از تغییری است که قرار بود بیافرینیم. اما همین جاست که باید آموخت، که کدام تغییر؟ و برای چه کسانی؟

حالا با فحش، کنایه و هلهله و هر چیز ِ دیگر هر حرف و انرژی‌ای هست خالی کنیم. روزهای سختی را گذرانده‌ایم، و هر کاری که بکنیم رواست. ایرادی ندارد. اما اگر برنامه این است که کسانی را مرعوب کنیم و از صحنه خارج کنیم؟ نه. شرمنده‌ام. ما شاید از «مردم» نباشیم. شاید چهار تا خس و خاشاکی باشیم که خواستیم جشن مردم و جنبش مردم را متوقف کنیم. اما آموخته‌ایم که مبارزه نه از ۲۴ خرداد آغاز شده و نه در آن پایان یافته‌ست. برای ما در آن روز غیبت رد کنید. بگذارید از فردایش به همان راهی برویم که قصد و نیت همه‌مان بوده‌ست. یک چندی هم «مردم» ما را پس بزند چون در پای صندوق‌ها به کار نیامده‌ایم. ایرادی ندارد. امیدواریم روزی در خیابان‌ها به کار بیاییم.

۱۳۹۲/۲/۲۸

راگو - یک


به سعید،
و روزهای ِ تلخ ِ با هم بودن

من شور ِ این روزهای هشتاد و هشت را به یاد ندارم. این روزهای هشت و هشت ِ من هیچ شوری نداشت. ما در یک اتاق دوازده متری بودیم، که نیمی‌اش با پرده‌ای مشمایی به حمام و دست‌شویی اختصاص یافته بود. روزی چند بار به لطف درهای باز شده برای صبحانه، ناهار و شام می‌توانستیم تا سه متر آن‌طرف‌تر را ببینیم. دیوار ِ سلول ِ جلویی. ارتباط ِ ما با جهان بیرون مردی بود که تحقیر خوب می‌دانست. برای ما که یازدهم اردیبهشت ۸۸ در پارک لاله با فحاشی و کتک بازداشت شده بودیم هنوز هیچ‌جای ِ جهان سبز نبود. وقتی در کلانتری ۱۴۸ انقلاب رسته‌ی دانشگاه علامه‌ای ها را جدا کردند. وقتی در میان آزادشدگان ِ شب یازدهم اردی‌بهشت نبودیم. وقتی شب را بیست نفری در سلولی دوازده متری در کلانتری سنایی گذراندیم و نوبتی ایستادیم تا همه بتوانند بخوابند. وقتی برای تفتیش منزل نیمه‌های شب به خانه آمدیم. وقتی سپیده گریه کرد. مادربزرگم نفرین کرد و مرد کت‌شلوای ِ نسبتاً مؤدب آن شب به من یادآوری کرد که کاری نکنم که در مقابل خانواده‌ام مجبور به کتک‌زدنم بشوند. وقتی باز بودن دستبند در مقابل خانواده‌ام لطفی بود که از سر احترام به من می‌شد. وقتی کتاب شعاعیان را از کف اتاقم برداشت و خواند که بفرما، «هشت نامه به چریک‌های فدایی خلق» ، گفتی اتفاقی پارک لاله بودی؟
در همه‌ی این لحظه‌ها هیچ چیز سبز نبود. اردیبهشت گند هشتاد و هشت در روزهای سخت اوین بود که سبز شد؛ با دیدن مجید توکلی در بند دویست و چهل، وقتی لبخند روی لب‌اش هنگام پخش ناهار به تو یادآوری می‌کرد که می‌شود در میان دیوارها آزاد بود. آن اردیبهشت با دیدن ابراهیم مددی ِ سندیکای کارگران شرکت واحد اتوبوسرانی در اندرزگاه هفت زندان اوین سبز شد. وقتی دست به جیب برد که کارت تلفن‌اش را به ما تازه‌واردها بدهد. اردیبهشت هشتاد و هشت با دیدن فرزاد کمانگر در آن کتابخانه‌ی کوچک سبز شد. فرزاد کمانگری که تنها باید از نزدیک می‌دیدم‌اش تا باور کنم که نه دوره‌ی قهرمانی‌ها گذشته‌ست و نه زمان آرمان‌ها و روزگار ِ سرسپردن و جان فدا کردن به پای آرمان‌های بزرگ با امیدهای کوچک.
اردیبهشت سبز ما را نه روزنامه‌ها که اتفاق ِ اول ماه می هشتاد و هشت سبز کرد. روزهایی که سخت گذشت، اما یادآوری کرد که ایستادن چگونه‌ست. حالا چهار سال گذشته‌ست. در این خیابان‌ها دویدیم و مجید توکلی در زندان ماند. در این خیابان‌ها دویدیم و ابراهیم مددی بعد از گذراندن روزها و روزها در اوین، و نه به لطف ِ دویدن‌های ما و شما، آزاد شد. در این خیابان‌ها دویدیم و فرزاد کمانگر. فرزاد کمانگر. فرزاد کمانگر در اردیبهشت دیگری رفت و حالا دیگر همه چیز تنها رنگ و بوی ِ دِین دارد. دِینی که بسیاری حتی از آن خبر هم ندارند.


۱۳۹۲/۱/۱۹

من هم‌دست ِ توده‌ام، و این بار با تاسف.



با بُهت به این چهار سال نگاه می‌کنم. برای من که هنوز اردی‌بهشت بوی ِ اول ماه می ِ آن سال را دارد، این چهارسال عجیب است. باورش نمی‌کنم. احساس می‌کنم یک روز صبح از خواب بلند شده‌ام و دارم ریزریز می‌خندم که عجب خواب ِ مهملی دیده‌ام و چه خوب که بیدار شده‌ام و سقف سپید بالای سرم است و صدای همهمه‌ی کوچه هست و ... . بیدار نمی‌شوم. اصلا به خواب نرفته‌ام. تک‌تک ِ آن روزها گذشته‌ست.

من یک وقت‌هایی زُل می‌زنم به صورت ِ آدم‌های انقلاب ِ ۵۷، نه ناظران که کسانی که درگیر ِ همه‌ی آن روزها و لحظه‌ها بوده‌اند و هنوز بهمن که می‌شود چشم‌هایشان برق می‌زند از تصاویر آرشیوی، حتی اگر لب‌هایشان به لعنت و غرولند باز شود. من خیره می‌شوم به آن سکون و وحشت می‌کنم. وحشت می‌کنم که می‌شود رفیق داد و زنده ماند. می‌شود حبس هم‌سنگر را دید و زنده ماند. می‌شود عشق را داد و زنده ماند. می‌شود مُرد و زنده ماند.
بُهت، ترس و سکونی که می‌بینم در لحظه خشک‌ام می کند. که چهارسال گذشت؟ 

من حالا از نگاه ِ بهت‌زده‌ی آدم‌ها به صورت ِ ما آدم‌های خرداد ِ ۸۸ می‌ترسم. از ترس ِ آن‌ها از دیدن ِ آن سکون می‌ترسم. و دروغ چرا، در چشم‌های ِ ما برقی نیست.

۱۳۹۱/۱۱/۱۵

بحران در حزب ِ ما

نادر عزیزم سلام،
باید برای تو اعتراف کنم که همیشه دلم می‌خواست یادداشتی با این عنوان بنویسم. اول در شکوه ِ استقامت و پایداری‌مان چند سطر احساسی بیاورم. بعد از موفقیت‌ها و گام‌های رو به جلوی‌مان بگویم و در نهایت برسم به مسئله‌ی اصلی؛ به بجرانی که دامن گیرمان شده. خیلی راحت و با اعتماد به نفس از توانایی ِ جمع‌مان در حل و فصل مسائل سخن بگویم، از اهمیت آرمان‌ها و اهداف‌مان دلیل بیاورم و در نهایت راه‌حلی پیش بگذارم که کار را یکسره کند؛ دشمن را عقب نشاند و عظم و اراده‌ی ما را برای پیش رفتن و جنگیدن دو چندان کند.
مشکل از جایی شروع شد که ما حزب نداشتیم. مسئله اسم ِ حزب نبود. تو بگو سازمان، گروه، محفل، مهمل، هرچی. ما هیچی نداشتیم. ما جمع‌های دوستی‌مان هم از هم پاشید. من حتی نتوانستم مطلبی با عنوان ِ «بحران در جمع ِ دوستی ِ ما» بنویسم. نباید خیلی اغراق کنم. جمع ِ دوستی را که دیگر داشتیم. یکی و دو تا هم نه، اما نمی‌شد برایش «بحران در حزب ِ ما» نوشت. دعواها بیش از اندازه شخصی و پیش و پا افتاده بودند. بحث بر سر سانترالیسم دموکراتیک یا شکل کار شبکه‌ای نبود. استقامت و پایداری کرده بودیم، اما نه آن‌قدر که بشود درباره‌اش چند سطر احساسی نوشت. موفقیت‌ها و گام‌های رو به جلو؟ نمی‌دانم. اما از عدم توانایی ما در حل و فصل ماجراها خوب اطلاع دارم؛ دشمن عقب ننشست. دشمن حتی نیم نگاهی هم به من و ما نیانداخت و عزم و اراده‌ی ما برای پیش‌رفتن و جنگیدن پس نشست. حالا این‌ها سیاه‌نمایی است. سیاه‌نمایی‌های زیادی شخصی، آن هم برای ِ چی؟ برای اینکه نتوانسته‌ام یادداشتی بنویسم با عنوان «بحران در حزب ِ ما». 
امروز مقاله‌ی کالینیکوس درباره بحران در اس‌دبیلو‌پی را خواندم؛ آیا لنینیسم تمام شده‌ست؟ 
حق با رفیق‌مان است، حرف جدیدی ندارد. اما به نظرم کالینیکوس به آرزوی زندگی‌اش رسیده است. او «بحران در حزب ِ ما» ی خودش را نوشته است، گیرم که هیچ اشاره‌ای به بحران ِ واقعا موجود ِ حزب‌شان نکرده باشد.
باید بروم سراغ ِ «شورش نه، گام‌هایی سنجیده در راه انقلاب». برای نوشتن این یکی فرصت بسیار هست و خوشبختانه می‌شود بدون داشتن حزب دست به کار نوشتن‌اش شد.

از بابت ِ اوضاع خیالت راحت
بحرانی نیست، چون حزبی در کار نیست
میدانی که دلم تنگ است، مراقب خودت باش
قربانت
الف

۱۳۹۱/۱۰/۲۳

چنان کن سرانجام کار؛ بهاء و بهانه

۱
خیلی ساده اتفاق افتاد. همه چیز برمی‌گشت به کار. ماجرای تنبلی در میان نبود. کل دی‌ماه و حتی نیمه‌ی آذر به کار و کار گذشت. کار در مادی‌ترین شکل ِ ممکن‌اش. نه فقط سردرگمی و سرشلوغی ِ همیشه که شامل جفت و جور کردن هزار تا چیز ِ بی‌ربط می‌شد. بلکه دوباره ایستادن و روزی دوازده ساعت‌ ِ تمام کار کردن. می‌شد پیش‌بینی کرد که آن تلاش ِ نیمه‌شب‌ها، آن دویدن ِ سر ظهرها و آن دیررسیدن‌ها نتیجه‌اش این‌طور بشود. به هر حال. یک امید ِ دیگر از دست رفت. شاید از دست‌رفتن فعل ِ زیادی سهمگینی به نظر بیاید اما واقعا از دست رفت. اولین لحظات ِ پس از آن چهارشنبه‌ی لعنتی که یکی از همان لبخندهای ِ همیشگی‌ام را گذاشته بودم وسط ِ صورتم، با ترکیبی از خشم از خودم و وضعیت‌ام و حس ِ لجبازی دیوانه‌وار که عیب‌ ندارد خودم درستش می‌کنم گذشت. بعد هر چه پیش‌تر آمدم بیشتر باورم شد که من چقدر ناتوانم در درست کردن خیلی چیزها. حالا باید دوباره برنامه‌ها را از اول بنویسم. باید دوباره خودم را قانع کنم که این چرا و چطور اینقدر اهمیت دارد برایم و دوباره در خودم توان طی کردن آن مسیر را بیابم.

۲
این‌ها به کنار، تمام ِ روز  ِ چهارشنبه را داشتم با یک خاطره کلنجار می‌رفتم. دبیرستانی بودم و گیر یکی از آن آخوندهای ِ خوب افتاده بودم. یکی از همان‌ها که سعی می‌کند دنیا را به آخرت درست و حسابی پیوند بزند. همین‌ شده بود که می‌شد سر کلاس ِ دینی آن سال از نیچه - با همان بی‌سوادی ِ و حماقت یک بچه دبیرستانی - تا فلان فیلم را موضوع بحث کنیم. لای یکی از همین بحث‌ها گیر ِ این بهشت و جهنم دوباره بالا زد. درست یادم نیست اما معلم‌مان برای‌مان توضیح داد که بهشت رو به بها نمی‌دهند، به بهانه می‌دهند، چرا که کار ِ انسان اساسا چنین بهایی ندارد.
من بعدتر خیلی راحت از دین گذشتم. اما بخشی از آن همیشه با من ماند. و یکی از این بخشی‌ها خودش را توی ِ آن عصر ِ نکبتی ِ چهارشنبه رو کرد. وقتی که من فهمیدم هنوزم این دوگانه‌ی بهانه و بهاء چقدر برایم ناروشن و چقدر موجب ِ سوءتفاهم است؛ هنوز باور داشتم که باید به خاطر دشواری و زحمتی که کشیده بودم بهایی کسب کنم. انگار هنوز باورم نشده که هیچ چیز ِ این دنیا، در برابر بهای ِ چیزی نیست که برایش پرداخته‌ایم و خب من همیشه چه بی‌بهانه باخته بودم و برخلاف وعده‌ی بهشت، همیشه پاداش چه بی‌ربط بود، به بهانه و البته به بهاء.

۳
تلاش کردم از خشم ترکیبی انسانی بسازم. آن روز تلاش کردم بر «خود» ِ همه‌چیزخواه فائق بیایم. تلاش کردم به دور و وری‌هایم بفهمانم که «رهاش کن بره رئیس». و از اونجا تا کار و بعد تا خانه و بعد تا امروز را فقط با اتکاء به آن حس توانسته‌ام ادامه بدهم. این که من دست ِ کم بر خودم و بر آدم‌هایی که سعی می کردند هر شکلی از پرنسیب اخلاقی رو زیر پا بگذارند مسلط شدم.

۴
نگاه کافی نیست. این را بنویسم اینجا تا یادم بماند.