به رفقایم
که رفتند
و من از آنها جاماندم.
۱
به خودم نهیب میزنم که این هم تکراری شده است. همانقدر که تکرار وطن وطن در بیرون تکراری و حال به هم زن شده است، حرف زدن از رفتن ِ آدمها هم اینجا بیمعنی است. به خودم نهیب میزنم که حرف زدن از چیزهای تکراری بیهوده است. به خودم که نهیب میزنم از تورم سیب ِ گلویم کاسته نمیشود اما، که درمان ِ اشکها، نالهها، غمها نهیب زدن نیست.
به خودم نهیب میزنم که خودخواهی است این. که دوستشان اگر دارم باید خوبشان را بخواهم. که رفتن آدمها بیدلیل نیست، بیمعنی نیست. که آدمها میروند که برگردند. که اینجا را بسازند.
به خودم نهیب میزنم که هر آینه ممکن است تو هم یکی از همانهایی باشی که میروی. که اگر نرفتهای شاید نتوانستهای، که اگر میتوانستی تو هم میرفتی. که «نوبت ِ خویش را انتظار میکشیم ... »
به خودم نهیب میزنم که منصف باشم. دوست باشم و دوست بدارم یاران را.
۲
مثال خوبی نیست. حال ِ من هم خوب نیست و شاید این توجیه خوبی باشد.
عزیزت را که میخواهند در گور بگذارند، میگذارند سیر گریه کنی. فریاد بزنی و خودت را خالی کنی. عزیزت را که میخواهند در گور بگذارند، رویش را برمیدارند. ببینیاش. خداحافظی کنی.
وقتی عزیزت میرود و نمیتوانی او را در آغوش بگیری، گریه کنی و بخندی، ببوسیاش و خداحافظی کنی چه اتفاقی میافتد؟ تو باور نخواهی کرد که او رفته است. هر روز وسط ِ کارها، حرفها، سختیها به این فکر میکنی که حالاست که دست از کار بکشی، گوشی تلفن را برداری و سلام ...
سلامی در کار نیست. سرت هر روز به صخرهی سخت ِ واقعیت برخورد می کند. او رفته است. او رفته است و تو باور نمیکنی، چون رفتناش را ندیدهای.
۳
روزهای ِ زیادی از سالهای ِ جوانی به تکرار ِ وردی گذشت « چرا که خیال ِ خوبیها درمان ِ بدیها نیست»
زندگیام تکه تکه شده؛ خودم و خاطراتام، حافظهام، روزهای ِ خوبم، روزهای ِ بدم، روزهای ِ غمام. حالا نشستهام زل زدهام به مانیتور که چه؟ بعد از ماهها ساعت ِ سه شب پشت ِ خط ِ تلفن سخت گریستهام. خبر را میگویم. سکوت. خنده. قهقهه. گریه و هقهق. طول و عرض ِ بالکن را راه میروم. کف بالکن مینشینم. دراز میکشم. چه چیزی سال ۸۷ زندگی ِ من را به سال ِ ۹۰ وصل میکند؟ هیچ.
بخشی از زندگیام را کندهاند و انداختهاند بیرون و این اتفاقی تکراری است انگار.
۴
در دفاع از لبخند ِ تو
که یقین است و باور است.