۱۳۹۰/۶/۱

حالا هم باید رفیق‌ام رو بدم، هم حافظه‌ام رو بدم، هم شرف‌ام رو بدم

به‌ رفقایم
که رفتند
و مرا جا گذاشتند
و من از آن‌ها جاماندم.

۱

به خودم نهیب می‌زنم که این هم تکراری شده است. همانقدر که تکرار وطن وطن در بیرون تکراری و حال به هم زن شده است، حرف زدن از رفتن ِ آدم‌ها هم اینجا بی‌معنی است. به خودم نهیب می‌زنم که حرف زدن از چیزهای تکراری بیهوده است. به خودم که نهیب می‌زنم از تورم سیب ِ گلویم کاسته نمی‌شود اما، که درمان ِ اشک‌ها، ناله‌ها، غم‌ها نهیب زدن نیست.
به خودم نهیب می‌زنم که خودخواهی است این. که دوست‌شان اگر دارم باید خوب‌شان را بخواهم. که رفتن آدم‌ها بی‌دلیل نیست، بی‌معنی نیست. که آدم‌ها می‌روند که برگردند. که اینجا را بسازند.
به خودم نهیب می‌زنم که هر آینه ممکن است تو هم یکی از همان‌هایی باشی که می‌روی. که اگر نرفته‌ای شاید نتوانسته‌ای، که اگر می‌توانستی تو هم می‌رفتی. که «نوبت ِ خویش را انتظار می‌کشیم ... »
به خودم نهیب می‌زنم که منصف باشم. دوست باشم و دوست بدارم یاران را. 

۲

مثال خوبی نیست. حال ِ من هم خوب نیست و شاید این توجیه خوبی باشد.
عزیزت را که می‌خواهند در گور بگذارند، می‌گذارند سیر گریه کنی. فریاد بزنی و خودت را خالی کنی. عزیزت را که می‌خواهند در گور بگذارند، رویش را برمی‌دارند. ببینی‌اش. خداحافظی کنی.
وقتی عزیزت می‌رود و نمی‌توانی او را در آغوش بگیری، گریه کنی و بخندی، ببوسی‌اش و خداحافظی کنی چه اتفاقی می‌افتد؟ تو باور نخواهی کرد که او رفته است. هر روز وسط ِ کارها، حرف‌ها، سختی‌ها به این فکر می‌کنی که حالاست که دست از کار بکشی، گوشی تلفن را برداری و سلام ...
سلامی در کار نیست. سرت هر روز به صخره‌ی سخت ِ واقعیت برخورد می کند. او رفته است. او رفته است و تو باور نمی‌کنی، چون رفتن‌اش را ندیده‌ای.

۳

روزهای ِ زیادی از سال‌های ِ جوانی به تکرار ِ وردی گذشت « چرا که خیال ِ خوبی‌ها درمان ِ بدی‌ها نیست»
زندگی‌ام تکه تکه شده؛ خودم و خاطرات‌ام، حافظه‌ام، روزهای ِ خوبم، روزهای ِ بدم، روزهای ِ غم‌ام. حالا نشسته‌ام زل زده‌ام به مانیتور که چه؟ بعد از ماه‌ها ساعت ِ سه شب پشت ِ خط ِ تلفن سخت گریسته‌ام. خبر را می‌گویم. سکوت. خنده. قهقهه. گریه و هق‌هق. طول و عرض ِ بالکن را راه می‌روم. کف بالکن می‌نشینم. دراز می‌کشم. چه چیزی سال ۸۷ زندگی ِ من را به سال ِ ۹۰ وصل می‌کند؟ هیچ.
بخشی از زندگی‌ام را کنده‌اند و انداخته‌اند بیرون و این اتفاقی تکراری است انگار.

۴

در دفاع از لبخند ِ تو
که یقین است و باور است.

۱۳۹۰/۵/۳۰

بله، رسم روزگار چنین است

آفتاب بالا می‌آید. روز بیهوده است. 
در سربالایی یکی از همین خیابان‌های ِ همیشگی ِ همین شهر گیر کرده‌ام پشت ِ ماشین‌هایی که تمامی ندارند. می‌توانم ساعت‌ها راجع به ترافیک، شهرداری، قالیباف، معماری تهران و ... سخن‌سرایی کنم. راننده حرف‌هایی می‌زند از همین‌هایی که هر روز می‌خوانیم و می‌خندیم یا چهره در هم می کشیم. رادیو هم دارد از همان حرف‌هایی می‌زند که می‌توانیم ازشان نکته بگیریم و برای همدیگر تکرار کنیم و از مُچ‌گیری‌مان راضی باشیم. آفتاب همین‌طور دارد بالا می‌آید. مردی ته ِ کوچه‌ی بًن بست ِ ما پشت ِ ماشینی نشسته است و دارد کیکی را می‌بلعد. می‌توانم راجع به رمضان، حق ِ خورد و خوراک و ... بنویسم. چرا که آفتاب از قضا دارد در ماه ِ رمضان بالا می‌آید. ماه‌های ما امسال این‌طور است؛ فروردین، اردی‌بهشت، خرداد، تیر، مُرد-رمض، ان-شهریور و ... در بعضی سال‌های ِ دیگر ماه‌های ِ ما شکل  دیگری دارد. توانسته‌اند به تقویم هم تجاوز کنند و من می‌توانم راجع به این حرف بزنم. بنویسم. فریاد بزنم.
من می‌توانم راجع به نروژ حرف بزنم. درباره‌ی سوریه و «ارحل یا بشار» ، « ارحل یا بشار» ، «ارحل پدرسگ»، تو تنها ارحل. می‌توانم پای‌کوبی کنان از لیبی بگویم. می‌توانم همین‌طور که آفتاب دارد بالا می‌آید من هم بالا بیایم. با اس‌ام‌اس حراج ِ مانگو، دبنهامز و خیلی‌های دیگر می‌توانم بالا بیایم. در ساختمان نظام وظیفه می‌توانم لگدی بکوبم به دیوار ِ شیشه‌ای بین من - ارباب رجوع - و سرهنگ دیوثم غلامرضا که می‌گوید ما نمی‌دانیم تو کی مشمول شدی. دانشگاه باید نامه‌ را بدهد. که دانشگاه نامه را نمی‌دهد اما زمان‌اش محاسبه می‌شود. که غیبت می‌خوری. که گور پدرت. می‌توانم ساعت‌ها درباره‌ی دکتر صحبت کنم. درباره‌ی سوال ِ دکتر ِ نظام وظیفه؛ ارتباط جنسی داشتی؟ پسر بوده یا دختر یا زن؟ می‌توانم صحبت کنم. بنویسم. آفتاب بالاهایش را آماده است، من نگاه کرده‌ام تنها. حالاست که آفتاب پایین برود. شب شود. شب بیهوده باشد.