۱۳۹۳/۱/۴

پاکت نامه باز شده است، مراقب باشید.

رفیق‌جان سلام،
این اولین نامه‌ی من برای توست. یکی از آن تصمیم‌های ِ اول ِ سال. که امسال باید بیشتر بخوانی، بیشتر بدانی، بیشتر بنویسی و همه‌ی آن بیشتر‌ها که قبل‌تر هم می‌دانستی‌شان ولی درگیر  ِ پرسش ِ «که چه؟» شده بودند و خلاص. خلاصه که یکی از آن بیشترها «نامه نوشتن» بود. بعد فکر کردم چرا این نامه باید خطاب به تو باشد. عذاب وجدان اولین گزینه بود. اما چرا من باید وجدانم را معذب می‌کردم؟ در جستجوی ِ دلیلی برای وجدانم معذبم گشتم. چیزی پیدا نکردم. معمولا بی دلیلی واقعی دچار این حس می‌شوم. تو که این یکی را خوب می‌دانی. فکر کردم شاید بابت سالی که گذشت و این همه گُسست درش بود عذاب وجدان دارم، اما چرا در برابر ِ تو؟ و چرا من باید از این بابت خودم را ملامت کنم؟ بعد تلاش کردم برگردم عقب و چیزی رو پیدا کنم که دلیل چنین حسی است. چیزهای زیادی بود. یکی آن همه کار نیمه‌‌رها کرده. همه‌ی این سال‌ها که نبودی تلاش کردیم چیزهایی را در تماس مداوم با هم زنده و پویا نگه داریم. تلاش کردیم از روزمرگی فرار کنیم و در چیزهایی سنگر بگیریم که امید بهار دارند. امسال از آن باران‌های ِ بهاری آمد که فقط شکوفه‌های درخت‌های میوه را از بین می‌برند. من حتی نماز ِ شکر برای باران را هم دیدم. به خیال آنکه خشکسالی را می‌خشکاند. بی فکر آنکه این همه کویر به نیامدن بارانی پدید نیامده که با بارانی درست شود. بعد خودم خندیدم از این همه باورهای عجیب که داریم؛ اینجا که می‌رسد انگار ما آدم‌هایی باشیم که می‌خواهند با جمع‌آوری زباله‌ی آخر هفته در کوه طبیعت را نجات دهند. و انگار که یکی این را به روی‌مان آورده‌ست و ما سریع جمعش کنیم که داریم در برابر این همه سیاهی چراغی روشن می‌کنیم. تو که خوب می‌دانی که این چراغ فقط سنگری را لو می‌داد که موشک‌باران می‌شود و تمام. و سیاهی سیاهی باقی می‌ماند. این‌ها عذاب وجدان می‌آورد یا من دیوانه شده‌ام؟ این یک نفس نوشتن یعنی دارم از زیر بار تمام حرف‌هایی که باید می‌زدم و حالا نمی‌زنم فرار می‌کنم. دیروز و امروز یادداشت‌هایی درباره‌ی زبان و ادبیات خوانده‌ام. گیج‌ام کردند. آن‌قدر که گمان کردم هر شکلی از دست‌به‌مهره‌ی کلمه شدن خطایی است نابخشودنی. کار بالا گرفت. احساس کردم‌ همه‌ی این ماه‌ها را بیهوده تقلا کرده‌ام تا زبانی دیگر را بیاموزم در حالی که همین زبان را هم بی‌آنکه بدانم چطور دارم استفاده می‌کنم. آلوده به چیزهایی که نمی‌دانم و نمی‌خواهم و حالم همین‌طور بدتر شد؛ توی کافه نشسته بودم به نوشتن و گوشم کلماتی را می‌شنید که معنایی نداشتند. مشتری‌های میز کناری داشت به زبان فارسی حرف می‌زدند؟ درست نمی‌فهمیدم. مسئله آنجا بود که تمرکز بیشتر نه تنها فایده نداشت که داشت اوضاع را بدتر می‌کرد. داشتم فراموش می‌کردم چه چیزی دقیقا «فارسی» ست. این مطلقا اهمیت نداشت. داشتم از بی‌کلمه شدن می‌ترسیدم. می‌ترسیدم شروع کنم به حرف زدن و از دهانم حباب بیرون بیاید. یا همین دیروز، وقتی از تونل‌ها می‌گذشتم و به دوربرگردان نمی‌رسیدم و آنقدر تند حرف می‌زدم که انگار به اولین دوربرگردان که برسم فرصتم تمام می‌شود. می‌سوزم.

نترس. این‌ها مال خانه‌ی بهارمستیان و کافه و خیابان است. به لطف ِ عید در حضور خانواده کلمه‌هایم سر جایشان است. اگرچه با لُکنت می‌شنوم اما اطرافیانم چیزی مبتنی بر نامفهوم بودن ِ کلماتم به من نگفته‌اند و این یعنی لابُد حرفم را می‌فهمند، اگر حرف بزنم.
امسال برای هیچ کسی تبریک عید نفرستادم. از این کار می‌ترسیدم. ترسیدم یکی‌شان بلند شود بیاید پیدایم کند و بزند زیر گوشم. چرا نباید این کار را بکند؟ سال ِ مبارکی نیست. هرچند من این چهار روز را هم لبخند زده‌ام. خندانده‌ام و فکر می‌کنم چهار ِ روز خوش داشته‌ام. بعدا برایت از این خوشی می‌نویسم، بگذار ترس اختگی بگذرد.

تو برای من نمی‌نویسی، اما من روی کلماتت حساب می‌کنم.
قربانت،
الف

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر