۱۳۹۰/۸/۲

کارت‌پستال - دو



آکسیانای ِ عزیزم، سلام

نشسته بودم روی صندلی‌های ردیف ِ سوم. نگاه‌ام به انبوه ِ مردمی بود که شباهتی به سربازان وظیفه نداشتند. هم‌سن و سا‌ل‌های ِ پدر و مادرم بودند. آمده بودند یک‌بار ِ دیگر فرزند‌شان را هُل بدهند جلو. مبادا پسران ِ دُردانه‌شان به خدمت ِ وظیفه آلوده شوند. ساعت یازده صبح بود. یکی دو ساعتی را پشت ِ درهای ورودی در صف گذرانده بودم و حالا مفتخر شده بودم به سالن سه. برگه‌ای که در دست داشتم می گفت ۱۵۵ نفر پیش از من ایستاده‌اند. صف ِ تحصیلی‌ها همیشه شلوغ‌ بوده و هست. آخرین باری که آمده بودم تا سرهنگ دیوثم فلانی برایم یک خط پاراف کند، که نکرد، به خودم قول دادم که دیگر پایم را اینجا نگذارم. آکسیانای ِ عزیزم، ترس قول نمی‌شناسد. حتی اگر این قول به خودت باشد. قول به خودم را شکسته بودم و نشسته بودم. نفر ۱۳۰۴ من بودم. تابلو نفر ۱۱۹۰ را خواند. تلاش کردم دوباره به خودم قول دهم. این‌بار نه خواهشی در کار هست و نه هیچ چیز ِ دیگر. برگه را می‌گذارم جلویش تا تاریخ را وارد کند. گور ِ پدر ِ هر چیزی که پیش آید.
می‌دانی؟ ما سال‌هاست برای تحقیر شدن در صف می‌ایستیم. توی ِ صف ِ تحقیر نوبت می‌گیریم. آقا نفر ِ آخر شمایید؟ من کاری دارم و برمی‌گردم. جایم پشت شماست. مرا به یاد داشته باشید لطفا. توی ِ صف تحقیر از یکدیگر جلو می‌زنیم. با همدیگر دعوا می‌کنیم که خانم جای ِ شما اینجا نبود. باید بروید بایستید عقب‌تر و ...
نشسته بودم. «تماما مخصوص» عباس معروفی در دستانم بود. صد صفحه‌ای خوانده بودم به لطف ِ صف ِ بلند ِ تحقیر. جایی در آلمان ماجرا شبیه همین چیزی بود که اینجا من داشتم تجربه می‌کردم. از این لحاظ جهانی شده‌ایم. عباس معروفی هم داشت از چیزهایی نک و نال می‌کرد که ما می‌نالیم، منتها در تبعید. او احتمالا آلمانی آزار می‌بیند، ما فارسی ...
عجب اتفاقی؟ من نشسته بودم در ردیف ِ سوم صندلی‌ها در مقابل باجه‌ی ده امور تحصیلی نظام وظیفه که خودم را به ثبت برسانم به تاریخ ِ اخراج، که چه کنم؟ کارت بگیرم بروم درس بخوانم؟ زبان ِ تحقیر بعدی ِ من قرارست چی باشد؟ همیشه فارسی؟ انگلیسی؟ فرانسوی؟ آلمانی؟
حالم بد  بود. چند جای ِ دیگر از صف جلو زده بودم؟ حالا داشتم توی ِ کدام صف جلو می‌زدم؟ داشتم از کارت پایان خدمت نداشته‌ها جلو می‌زدم؟ از زندانی‌ها؟ از فقیرها؟ از دوستانم؟ از رفقایم؟ از خانواده‌ام؟ از کی؟
نمی‌دانم آکسیانا. نمی‌دانم. احساس کردم تمام ِ زندگی‌ام را صرف ِ پیش افتادن از باقی آدم‌ها کرده‌ام. این هرگز یک دوی ِ امدادی نبوده، کاش می‌توانستم این مشعل را در کیلومتر چندم این مسابقه‌ی بی‌پایان در دستان ِ تو بگذارم و  کف ِ آسفالت خیابان دراز بکشم. می‌ترسم که حتی بخواهم از تو هم جلو بزنم...
عباس معروفی از کار شبانه می‌گوید، من تن‌ام می‌لرزد. از عشق می‌گوید، من تن‌ام می‌لرزد. از غربت می گوید، من تن‌ام می‌لرزد. از صدای ِ مادر پُشت ِ خط تلفن می‌گوید، من تن‌ام می‌لرزد. از دویدن‌ها در خیابان‌ها در فرار از فالانژها می‌گوید، من تن‌ام می‌لرزد. او از جا گذاشتن ِ آدم‌ها می‌گوید، من تن‌ام می‌لرزد.
۱۳۰۴ را می‌خوانند. کتاب را می‌بندم. کاغذ را می‌گذارم لای صفحه‌ی ۱۷۸ تا یادم بماند. نگاه ِ مرد ِ پشت ِ باجه به من است که به سمت‌اش می‌روم. حال‌ام خوش نیست. کیف دو بار از دست‌ام می‌افتد. صدای سگ‌ها گوشم را پُر کرده‌اند. هر کجا آدمی را می‌بینم که به درختی خودش را دار زده است. شامپاین سر رفته است و از لبه‌های ِ باجه‌ی امور تحصیلی دارد شُره می‌کند روی زمین. می‌نشینم روی صندلی باجه. می گوید، چته؟ هول شدی؟ بده ببینم مشکلت چیه؟ نامه را دست‌اش می‌دهم. حتی کلامی هم حرف نمی‌زنم. می‌گوید اصلاحیه نمی‌پذیریم ما. تاریخ اخراج قبلی باید وارد بشه اما عیب نداره، من برایت جدیده رو وارد می‌کنم. از کنار دستی‌اش می‌پرسد «می‌توانم؟». شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. تاریخ جدید را وارد می کند. برگه را می‌دهد دست‌ام. لبخند می‌زند. می‌گوید «پاشو پاشو برو که خیلی بهت حال دادم». سرباز معمولی است. سرهنگ نیست. نامه را می‌دهد دست‌ام. می‌روم.
به خودم قول می‌دهم هیچ‌وقت پیش ِ هیچ سرهنگی نروم. به خودم قول می‌دهم هیچ‌وقت جلو نزنم. به خودم قول می‌دهم هیچ وقت ...
آکسیانای ِ عزیزم
کاش می‌شد به قول‌ها وفادار ماند. کاش می‌توانستم لبخند بزنم وقتی دیگر همه چیز تمام شده بود و می‌دانستم که من دیگر هیچ‌وقت از هیچ‌کس جلو نزدم ...

برایم از اشغال خیابان‌ها بنویس
شاید من هم از تهران ِ آرام نوشتم
می‌بوسمت و
قربانت
الف

۱۳۹۰/۷/۱۹

کارت‌پستال - یک


آکسیانای عزیزم، سلام

این احتمالاً اولین نامه‌ای خواهد بود که از من خواهی داشت. گفته بودم که برایت می‌نویسم و حالا این اولین‌شان. نه اینکه پیش‌تر برایت ننوشته باشم، اما این‌بار فرق می‌کند. این نامه‌ها برای تو نوشته می‌شوند. چیزی جز تو نمی‌توانست مرا به نوشتن‌شان وادارد، اما برای ِ تو از خودم به تنهایی نخواهم نوشت، این بار برایت از اوضاع اینجا خواهم گفت. می‌دانم که این دو از هم جدا شدنی نیستند، مخصوصاً حالا که هر شکلی از زندگی ِ خصوصی رفته است زیر چتر ِ بزرگ ِ چشم‌هایی که می‌پایندت و از قضا به همین خاطر است که فکر می‌کنم هر چه از خودم بیشتر بگویم تو بیشتر دست‌ات می‌آید که اوضاع از چه قرارست. می‌دانم که دیوانه‌وار خبرها را پیگیری می‌کنی و حالا که دور شده‌ای بی‌شک این خواهد توانست دست‌کم تصویری از آنچه این‌جا می‌گذرد را برایت بازسازی کند، گیرم تصویری شخصی را ...
حالا خیلی وقت است که رفته‌ای. پاییز پشت ِ در مانده‌ و مردد است. آسمان تهران هنوز نباریده، البته اگر آن قطره‌های ِ اندک چند روز ِ پیش روی ِ شیشه‌های ماشین، در شلوغی همت را باران ننامیم. اما فقط باران نیست که در را برای پاییز باز می‌کند. شلوغی ِ خیابان‌ها نشان می‌دهد که رخوت تابستانی پایان گرفته و همه چیز شروع شده است. از تو چه پنهان این اولین سالی است که وقتی از انقلاب یا پل سیدخندان می‌گذرم حسود می‌شوم. کم نبوده پاییزهایی که ما پُشت ِ درهای ِ بسته‌ی دانشگاه مانده‌ایم. راستش حتی برای سال‌ها آرزویمان این بود که پاییز نیاید، یا دست ِ کم پاییز بی‌مدرسه بیاید. حالا اما ماجرا فرق می‌کند. این اولین پاییزی است که با تمام ِ وجود حس ِ بیرون‌ماندگی را دارم.
درس‌خواندن مثل همه‌ی کارهای ِ دیگر تا وقتی در دسترس است بی‌معنی است. درست همان وقتی که کسی تابلوی ِ ایست را در مقابل تو گرفت می‌توانی برای دقایقی کنار بمانی و حرص و طمع خودت برای به چنگ‌آوردن آنچه از آن منع شده‌ای را ببینی. ماجرا از این قرارست که حالا دیگر برایم روشن شده است که اینجا دیگر هیچ‌وقت – دست کم تا وقتی اوضاع چنین است – نمی‌توانم درس بخوانم.
سه روز پیش به لطف ِ لبخند یک کارمند ساده‌ی نگهبانی، که مرا هنوز به یاد داشت، توانستم برای دقایقی وارد دانشکده شوم. اتفاق عجیبی نیافتاد. ساعت ۷ بعدازظهر بود و اصلاً کسی نبود و شاید برای همین بود که سخت‌گیری مرسوم برای ممانعت از ورود ما به لطف آن لبخند فاکتور گرفته شد. با دو تا از دوستانم نشستیم توی حیاط، از بوفه‌ی دانشکده چای خریدیم. گپ زدیم. خندیدیم و خیلی زود از دانشکده بیرون رفتیم. زودتر از آنکه ماجرا بخواهد برای آن کارمند ساده مشکل‌ساز شود. تمام ِ گوشه‌های دانشکده دوربین بود. بچه‌ها می‌گفتند چهارصد میلیون خرج نصب آن‌ها شده است، من سعی کردم به مرگ ِ دختر دانشجوی امیرکبیر در حمام غیراستاندارد خوابگاه فکر نکنم. من نمی‌خواهم برای تو از خبر بگویم و بیشتر از خبر. ماجرا طور دیگری است. راستش دل‌چرکین‌ام از اینکه نتوانستیم چیزی را واقعاً تغییر دهیم. احساس ِ بطالت می‌کنم و می‌دانی از چه چیزی تا سرحد مرگ خشمگین می‌شوم؟ از اینکه نمی‌توانم این حس را با آدم‌ها در میان بگذارم. واکنش‌شان را حدس نمی زنی؟ خواهند گفت که آن‌ها می‌دانستند که آن کارها بی‌نتیجه است. می‌بینی؟ حالا نتیجه‌ی بی‌عملی‌ها را بر سر ما می کوبند. همان‌ها که تنها نگاه می‌کردند حالا پوزخندی هم کاشته‌اند گوشه‌ی صورت‌شان؛ که دیدید همان شد که ما می‌دانستیم؟ دیدید شکست خوردید؟ آن‌ها کاسه‌شان را خیلی وقت است از ما سوا کرده‌اند.
دلم می‌خواست می‌توانستم من هم پوزخندی بزنم و بُراق شوم توی صورت‌شان که حالا این ما نیستیم که باید زیر نگاه همیشگی دوربین‌ها درس بخوانیم و زندگی کنیم. اما خُب این دقیقاً همان نگاه ِ آن‌ها به دنیاست.
چه می‌گویم؟ دارم خشم ِ فروخورده‌ام را برای ِ تو رو می‌کنم. بی‌فایده‌ست که ماجرا را با خشمی که می‌گذرد سرهم بندی کنم. نوک ِ تیز ِ نقدم باید برگردد سمت ِ خودم. ما شکست خوردیم چون پیگیر نبودیم. این اگرچه بی‌عملی آن‌ها را توجیه نمی‌کند، اما دست ِ کم می‌تواند به من بیاموزد تنها چیزی که می‌تواند به کارم بیاید «پیگیری» است. در این باره همین دیشب بحث‌ها کردم. باید برایت بنویسم‌شان. اما نه حالا. برای اولین نامه به نظرم روده‌درازی هم کرده‌ام.

مراقب خودت باش
می‌گویند سرمای آنجا که بیاید، نصف ِ شهر را می‌اندازد.
قربانت
الف
 


۱۳۹۰/۶/۲۳

مورد ِ عجیب ِ آقای ِ "ی"

۱

پسرها گوشی را که می‌خواهند بردارند نگاهی به صفحه می کنند. پدرشان است. اعصاب‌ها خورد می‌شود معمولا. پسرها معتقدند پدرها درک‌شان نمی‌کنند. 
گوشی را که می‌خواهم بردارم شماره ناشناس است. منتظر تماس‌ام پس برمی‌دارم. پدرم است. پدرها از شماره‌ی ناشناس زنگ نمی‌زنند. پدرها از شماره‌های شش رقمی زنگ نمی‌زنند. پدرها بعد از شش ماه زنگ نمی زنند...

۲

پدرم زنگ زد. پدرها معمولا زنگ می‌زنند و این اتفاق عجیبی نیست. گوشی را برمی‌دارید. سلام. سلام. کجایی؟ یا چه‌کار می‌کنی؟ یا کی می‌آیی خونه؟ یا ...
پدرم زنگ زد. گفت سلام بابا. خوبی؟ بعد سکوت کرد. بعد من احمقانه پرسیدم تو خوبی؟ چه خبر؟ چه می‌توانستم بگویم؟ او می‌گوید هیچی. چه می‌توانست بگوید؟ می‌گویم شنبه می‌آیم ببینمت. می‌گوید نمی‌خواهد. می‌گوید دور است. می‌گوید فقط ... سکوت می‌کند. می‌گوید هوا سرد شده است. می‌گوید اینجا کویری است، هوا زودتر از جاهای ِ دیگر سرد می‌شود. می‌گوید نمی‌شود برایش لباس بُرد. نمی‌گذارند. شماره را می‌خواند و می‌گوید بفرست. می‌گوید که نمی‌تواند بیشتر حرف بزند. نوبت‌اش تمام شده است. کسی آن پُشت‌ها دارد صدا می‌زند قاسم. قاسم از من می‌خواهد به خواهرم سلام برسانم. قاسم گوشی را قطع می‌کند.

۳
قاسم را شش ماه است ندیده‌ام. عادت داریم به این ندیدن‌ها. این‌بار اما حتی حرف هم نمی‌زدیم در مدت ِ ندیدن. آخرین بار فروردین بود. زنگ زد. پدرش مُرده بود. رفتم برای تشییع جنازه. او زیر ِ تابوت را نگرفت. من هم نگرفتم. او گریه نکرد. من هم گریه نکردم. برای پدر ِ پدرم عروس‌هایش گریه می‌کردند، که همین نشان می‌داد گریستن برای ِ او چقدر بی‌معنی است. بی‌معنی‌تر آنکه من آن‌جا بودم. از میان ِ همه‌ی نوه‌ها من آنجا بودم. مراسم با حضور ِ همه‌ی اهالی ِ ده برگزار شد. ۴۰-۵۰ نفر که در انتظار ِ مرگ بودند، که اگر نبودند در آن متروکه زندگی نمی‌کردند. در تمامی ِ کارها کمک کردم. غذا پختیم و سفره پهن کردیم و میهمان‌ها را پذیرایی کردیم. مادربزرگم هیچ گریه نکرد. یاد ِ کمربندها تازه شده بود دوباره انگار. آدم ِ ساده‌ای است، وگرنه ممکن بود از خودش بپرسد چیزی را که سال‌ها پیش آرزو کرده بودم چرا حالا اتفاق افتاد؟ حالایی که دیگر فرقی نمی‌کرد برایش. پذیرایی تمام می‌شود. چرخی توی ده ِ متروکه می‌زنم. چند ساعتی می‌خوابم و کوله‌ام را برمی‌دارم و برمی‌گردم تهران. با پدرم حتی خداحافظی نمی‌کنم. حتی با هم حرف هم نزدیم. حالا بعد ِ شش ماه پدرم زنگ زده است.

۴

دو ماه تحمل کرده است و بعد ایستاده توی ِ صف و زنگ زده است به من که سلام. دو ماه به این فکر می‌کرده که زنگ بزند و نزده است؟ حالا چون هوا سرد شده است زنگ زده است؟ پدرم زنگ زده است. چقدر بامعنی است این جمله « پدرم زنگ زده است.»

۵

ثمین‌کارت، برای آن‌هایی که تجربه‌اش را دارند چیز ِ با معنایی است. روزهای ِ اندرزگاه ِ هفت سالن سه فهمیدیم که چه ارزشی دارد. من به پدرم حق می‌دهم زنگ بزند. به او حق می‌دهم که گوشی را بردارد بعد از ماه‌ها به من بگوید سلام. فشار زندگی بدون ثمین‌کارت در آنجا آدم را وادار می‌کند به هر کسی زنگ بزند، من که دیگر پسر ِ او هستم. می‌تواند گوشی را بردارد، از من نپرسد چه می‌کنم؟ کجا هستم؟ نپرسد بچه‌ی خواهرم که هرگز ندیده خوب هست؟ اصلا زنده است؟ نگوید دانشگاه چه شد؟ سربازی چه شد؟ زندگی‌ات چه شد؟ بگوید سلام. هوا سرد است و بعد یکی داد بزند قاسم. و او تلفن را قطع کند.


پ.ن : وقت‌هایی که دوست‌ نداری کسی چیزی را که می‌نویسی بخواند اما می‌نویسی و می‌دانی می‌خوانند. وقت‌هایی که دوست نداری با کسی حرف بزنی. وقت‌هایی که مجبوری بنویسی. مجبوری خوانده شوی. مجبوری شنیده شوی. نمی‌خواهی اما مجبوری. وقت‌های ِ بدبختی.

۱۳۹۰/۶/۱

حالا هم باید رفیق‌ام رو بدم، هم حافظه‌ام رو بدم، هم شرف‌ام رو بدم

به‌ رفقایم
که رفتند
و مرا جا گذاشتند
و من از آن‌ها جاماندم.

۱

به خودم نهیب می‌زنم که این هم تکراری شده است. همانقدر که تکرار وطن وطن در بیرون تکراری و حال به هم زن شده است، حرف زدن از رفتن ِ آدم‌ها هم اینجا بی‌معنی است. به خودم نهیب می‌زنم که حرف زدن از چیزهای تکراری بیهوده است. به خودم که نهیب می‌زنم از تورم سیب ِ گلویم کاسته نمی‌شود اما، که درمان ِ اشک‌ها، ناله‌ها، غم‌ها نهیب زدن نیست.
به خودم نهیب می‌زنم که خودخواهی است این. که دوست‌شان اگر دارم باید خوب‌شان را بخواهم. که رفتن آدم‌ها بی‌دلیل نیست، بی‌معنی نیست. که آدم‌ها می‌روند که برگردند. که اینجا را بسازند.
به خودم نهیب می‌زنم که هر آینه ممکن است تو هم یکی از همان‌هایی باشی که می‌روی. که اگر نرفته‌ای شاید نتوانسته‌ای، که اگر می‌توانستی تو هم می‌رفتی. که «نوبت ِ خویش را انتظار می‌کشیم ... »
به خودم نهیب می‌زنم که منصف باشم. دوست باشم و دوست بدارم یاران را. 

۲

مثال خوبی نیست. حال ِ من هم خوب نیست و شاید این توجیه خوبی باشد.
عزیزت را که می‌خواهند در گور بگذارند، می‌گذارند سیر گریه کنی. فریاد بزنی و خودت را خالی کنی. عزیزت را که می‌خواهند در گور بگذارند، رویش را برمی‌دارند. ببینی‌اش. خداحافظی کنی.
وقتی عزیزت می‌رود و نمی‌توانی او را در آغوش بگیری، گریه کنی و بخندی، ببوسی‌اش و خداحافظی کنی چه اتفاقی می‌افتد؟ تو باور نخواهی کرد که او رفته است. هر روز وسط ِ کارها، حرف‌ها، سختی‌ها به این فکر می‌کنی که حالاست که دست از کار بکشی، گوشی تلفن را برداری و سلام ...
سلامی در کار نیست. سرت هر روز به صخره‌ی سخت ِ واقعیت برخورد می کند. او رفته است. او رفته است و تو باور نمی‌کنی، چون رفتن‌اش را ندیده‌ای.

۳

روزهای ِ زیادی از سال‌های ِ جوانی به تکرار ِ وردی گذشت « چرا که خیال ِ خوبی‌ها درمان ِ بدی‌ها نیست»
زندگی‌ام تکه تکه شده؛ خودم و خاطرات‌ام، حافظه‌ام، روزهای ِ خوبم، روزهای ِ بدم، روزهای ِ غم‌ام. حالا نشسته‌ام زل زده‌ام به مانیتور که چه؟ بعد از ماه‌ها ساعت ِ سه شب پشت ِ خط ِ تلفن سخت گریسته‌ام. خبر را می‌گویم. سکوت. خنده. قهقهه. گریه و هق‌هق. طول و عرض ِ بالکن را راه می‌روم. کف بالکن می‌نشینم. دراز می‌کشم. چه چیزی سال ۸۷ زندگی ِ من را به سال ِ ۹۰ وصل می‌کند؟ هیچ.
بخشی از زندگی‌ام را کنده‌اند و انداخته‌اند بیرون و این اتفاقی تکراری است انگار.

۴

در دفاع از لبخند ِ تو
که یقین است و باور است.

۱۳۹۰/۵/۳۰

بله، رسم روزگار چنین است

آفتاب بالا می‌آید. روز بیهوده است. 
در سربالایی یکی از همین خیابان‌های ِ همیشگی ِ همین شهر گیر کرده‌ام پشت ِ ماشین‌هایی که تمامی ندارند. می‌توانم ساعت‌ها راجع به ترافیک، شهرداری، قالیباف، معماری تهران و ... سخن‌سرایی کنم. راننده حرف‌هایی می‌زند از همین‌هایی که هر روز می‌خوانیم و می‌خندیم یا چهره در هم می کشیم. رادیو هم دارد از همان حرف‌هایی می‌زند که می‌توانیم ازشان نکته بگیریم و برای همدیگر تکرار کنیم و از مُچ‌گیری‌مان راضی باشیم. آفتاب همین‌طور دارد بالا می‌آید. مردی ته ِ کوچه‌ی بًن بست ِ ما پشت ِ ماشینی نشسته است و دارد کیکی را می‌بلعد. می‌توانم راجع به رمضان، حق ِ خورد و خوراک و ... بنویسم. چرا که آفتاب از قضا دارد در ماه ِ رمضان بالا می‌آید. ماه‌های ما امسال این‌طور است؛ فروردین، اردی‌بهشت، خرداد، تیر، مُرد-رمض، ان-شهریور و ... در بعضی سال‌های ِ دیگر ماه‌های ِ ما شکل  دیگری دارد. توانسته‌اند به تقویم هم تجاوز کنند و من می‌توانم راجع به این حرف بزنم. بنویسم. فریاد بزنم.
من می‌توانم راجع به نروژ حرف بزنم. درباره‌ی سوریه و «ارحل یا بشار» ، « ارحل یا بشار» ، «ارحل پدرسگ»، تو تنها ارحل. می‌توانم پای‌کوبی کنان از لیبی بگویم. می‌توانم همین‌طور که آفتاب دارد بالا می‌آید من هم بالا بیایم. با اس‌ام‌اس حراج ِ مانگو، دبنهامز و خیلی‌های دیگر می‌توانم بالا بیایم. در ساختمان نظام وظیفه می‌توانم لگدی بکوبم به دیوار ِ شیشه‌ای بین من - ارباب رجوع - و سرهنگ دیوثم غلامرضا که می‌گوید ما نمی‌دانیم تو کی مشمول شدی. دانشگاه باید نامه‌ را بدهد. که دانشگاه نامه را نمی‌دهد اما زمان‌اش محاسبه می‌شود. که غیبت می‌خوری. که گور پدرت. می‌توانم ساعت‌ها درباره‌ی دکتر صحبت کنم. درباره‌ی سوال ِ دکتر ِ نظام وظیفه؛ ارتباط جنسی داشتی؟ پسر بوده یا دختر یا زن؟ می‌توانم صحبت کنم. بنویسم. آفتاب بالاهایش را آماده است، من نگاه کرده‌ام تنها. حالاست که آفتاب پایین برود. شب شود. شب بیهوده باشد.

۱۳۹۰/۵/۱۷

از کوه و سرود

من آدم ِ ورزش کردن نبوده‌ام هیچ‌وقت. پایم اگر به توپ ِ فوتبال می‌خورد، محض ِ شوت کردن ِ تنهایی‌هایی بود که در دورانی تنها با گره خوردن با فوتبال به سر می‌آمد. دورانی که یگانه شکل ِ فعالیت جمعی فوتبال بازی کردن بود، و اگر تو بازیکن خوبی نبودی، می‌شدی یکی از آن خرخوان‌ها. بچه‌ها عنوان ِ دیگری هم برایش گذاشته بودند؛ قاشق‌چایی خوری. کسی که کارش کنار نشستن و درس خواندن است و شیرین‌کردن خودش برای معلم‌ها.
وقتی جزء ورزشی‌ها نبودی و قاشق‌چایی‌خوری هم نمی‌شدی دیگر شده بودی چوب دو سر گُهی. نه دنیا را داشتی و نه آخرت را. 
یارگیری فوتبالی مقدمه‌ی یارگیری‌های ِ بعدی هم بود. برای دعوا و گشت و گذار و همه‌چی باید جای ِ خودت را در جمع پیدا می‌کردی و یگانه راه «فوتبال» بود. مدرسه راهنمایی که می‌رفتم راه‌های کم حاشیه‌تری هم پیدا شد؛ بسکتبال، پینگ‌پونگ و ...
همه‌ی راه‌ها به ورزش ختم می‌شد و من آدم ِ ورزش کردن نبودم.

۲
سال‌های ِ آخر راهنمایی و سال‌های دبیرستان ما انتقام‌مان را از ورزشی‌ها و قاشق‌چایی‌خوری‌ها گرفتیم. ما با کتاب به جنگ ِ ورزش رفته بودیم. جمع‌مان بزرگ و بزرگ‌تر شد. کلاس‌های ِ بیشتری را می‌پیچیدیم. بیشتر دور ِ هم جمع می‌شدیم. کم‌کم پای فیلم و موسیقی به جمع‌مان باز شد و ما هم گنگ ِ خودمان را ساختیم و یاد گرفتیم و یاد دادیم. با رمان‌ها زندگی کردیم. با کتاب‌ها و روزنامه‌ها بحث کردیم و جنگیدیم با موسیقی و فیلم ...

۳
دانشگاه که آمدیم از هم پاشیدیم. نیمی از ما سرگرم واحدها و حساب و کتاب شدند. بخشی از همان روزهای ِ اول خواب ِ اپلای دیدند. بخشی دیگر خواب ِ چیزهای دیگر. از هم پاشیدیم.
جمع‌های ِ دیگری ساخته بودیم. حول ِ کوه رفتن، حول ِ تحصن، اعتصاب، تجمع، حول ِ مراسم مختاری-پوینده، خاوران و ... حول ِ دم حسینیه ارشاد جمع شدن، حول ِ مجله دانشجویی درآوردن، سایت راه انداختن ...
حالا چیزی از آن همه اتفاق باقی نمانده است که حول‌اش چیزی شکل بگیرد. حالا اصلا کسی نمانده است که حول ِ چیزی گرد آید.
از آن همه نوستالژی کوه رفتن اما همیشه زنده مانده‌ست. منی که هیچ‌وقت آدم ِ ورزش کردن نبوده‌ام از آن همه فقط حسرت روزهایی را می‌خورم که صف ِ دوستان‌ام پیچ می‌خورد در دامنه‌ی کوه و سرودی آشنا زمزمه می‌شد. منی که ته ِ صف بودم و نگاه‌ام به بالا، حالا حسرت ِ آن نگاه را می‌خورم. حسرت ِ جمعی که دوباره قرارش به کوه باشد و به سرود.

۱۳۹۰/۵/۱۱

و آدم‌ها سریع‌تر بیهوده می‌شدند

آن آقا ایستاده بود در یک قدمی ِ من. خودش را کشیده بود تا روی ِ صورتم و داشت حرف می‌زد. تمام ِ سعی‌اش را کرد که مرا بترساند. من به رویش نمی‌آوردم که نترسیده‌ام. نه که نترس باشم. عادت کرده بودم. من سکوت کرده بودم ببینم تا کجا می‌خواهد این ماجرا را کش بدهد. همین‌طور که داشت داد می‌زد و توقع داشت من چیزی بگویم من داشتم فکر می‌کردم که چند بار در زندگی‌ام خودم را کشیده‌ام تا روی ِ صورت کس دیگری تا بتوانم خوب فریاد بزنم، بترسانم‌اش و بر او مسلط شوم. همین‌طور داشتم دنبال ِ مورد مشابه در گذشته‌ها می‌گشتم که متوجه شدم حالا آن زمانی است که باید بگویم 'حق با شماست'. گفتم. او از آنکه شنیده بود حق با اوست خر کیف شده بود. خودش را از روی ِ صورت ِ من جمع کرده بود، و داشت ادامه می‌داد. چند بار در زندگی‌ام به آدم‌هایی که حق با آنها نبود گفته بودم حق با شماست؟ 'حق با شماست' ِ مصلحتی؟ می‌گردم. می‌گردم. زیاد بودند از این 'حق با شماست'‌های ِ مصلحتی. از ناظم و مدیر و معلم شروع شده بود تا مادر و پدر و دوست و رفیق و البته حالا مشتری.
آن آقا ارضاء شد بود. همین‌طور داشت می‌آمد پایین‌تر. لحن صدایش عوض شده بود. حتی می‌توانم بگویم مظلوم شده بود. یک‌طوری حرف می‌زد که  دل‌ام برایش می‌سوخت. کم مانده بود از روی ِ صندلی ِ دسته‌دار ِ گوشه‌ی اتاق بلند شوم بروم بغل‌اش کنم بگویم خودت را اذیت نکن. ما خریم. احمقیم. عامل بیگانه‌ایم. تو خودت را ناراحت نکن.
مظلومیت‌اش داشت کش می‌آمد. حتی در آمد که 'چایی می‌خوری؟' می‌خوردم اما گفتم نه. هنوز هُرم ِ نفس‌هایش را در صورتم حس می‌کردم و این‌طوری چایی از گلویم پایین نمی‌رفت. این نه کار ِ خودش را کرده بود. داشت اوج می‌گرفت. آن روی ِ سگ‌اش داشت بالا می‌آمد. داشتم فکر می‌کردم چند بار آن روی ِ سگم بالا آمده بود که صدای ِ برخورد ِ آن روی ِ سگ‌اش با صورتم توی ِ گوش‌هایم پیچید. کم مانده بود بلند شوم بگویم که ... . یادم آمد که باید برگردم توی ِ گذشته‌ام نگاه کنم ببینم چند بار صدای ِ برخورد ِ آن روی ِ سگ ِ خودم با صورت بقیه‌ی آدم‌ها را شنیده‌ام.

۱۳۹۰/۵/۹

دیده‌ها شنیده‌ها ...

سه بخش از یک نثر ِ طولانی از احمدرضا احمدی است. همین؛

۱
من کم‌کم همه‌ی کتاب‌ها را که خوانده بودم، جدول ضرب، آسمان آبی، نام ِ گیاهان، سنگ قبر  ِ یاران، بلوغ، سنگدلی، تفکر، سوال، دریا، و بوی تو را فراموش می‌کردم.
...
از آن شب که آن‌ها به اتاق آمدند هزاران گل ِ سرخ در گلدان بی‌آب و بی‌باران ماند. تو دیگر درباره‌ی آشپزی، سوسیالیسم، باغبانی، پرستاری، فکر نکردی. ما دیگر به فکر داشتن بچه هم نبودیم. دیگر خریدن پرده برای اتاق و لذت گفتن آن برای مادر تو از ما سلب شد. آن‌ها ما و اتاق را در عریانی می‌خواستند. آن‌ها راز را دوست نمی‌داشتند. آن‌روز که پرده خریدیم تو لبخند زدی و در رخوت یک چهارشنبه بعدازظهر گم شدیم.

۲
در اتاق بودی قصاب روبروی ِ تو بود. قصاب لبخند را دوست نداشت تو با لبخند به قصاب می‌گفتی : آقای قصاب من مردن در راهروهای زیرزمینی و ایستگاه‌های راه‌آهن را هنوز اعتراف نکرده‌ام ولی بدون تهدید و دشنام و شکنجه می‌توانم فقط برای خود بیاد آورم مردی در لحظه‌ی تیرباران از میدان تیر گریخت. به خانه آمد نه برای اینکه اسناد، شماره‌های ِ تلفن و عکس‌های یاران را بسوزاند او فقط به خانه آمد تا انارهای پاییزی را بر درختان بیاویزد تا فریادش در روز رستاخیز همه را به حقانیت انارها بر درختان گواه باشد. در میان کنجکاوی آن هزاران نفر در اتاق که از میان پارچه‌های سفید از سفر بازمی‌گشتند ترسیدم. قصاب در پایان خواب هولناکش دوباره بیدار شد. گفت: هنگام سوالات درباره‌ی انارها که در پرونده ضبط است از شما سوال خواهد شد، عجله نکنید. قصاب دوباره به خواب رفت. ولی غصه داشتم. می‌ترسیدم ما تبدیل به کارمندان محترم شویم که صبح هنگام خروج از خانه برای هزارمین بار دندان‌ها را در آیینه ببینیم و آن‌ها را شمارش کنیم...
ما دیگر تنها رستگاری را در ورق زدن کتاب خودآموز آشپزی و در حضور مهمانان فرهنگ لغات سیاسی یافته بودیم.

۳
[قصاب گفت :] اشتباه دیگر شما در جوانی نخریدن یک دوربین عکاسی بود. امروز تعطیلات گذشته‌ی شما فقط برای خودتان خاطره است. شما امروز نمی‌توانید شرح اولین گردش خود را بیاد بیاورید. ولی ما اولین گردش شما را در جوانی به خاطر داریم.

پ . ن :‌ زبان‌ها قُفل می‌شوند گاهی. چشم‌ها اما می‌بینند. می‌خوانند. دست‌ها هم کار ِ زبان را می‌کنند. قُفل‌ها باز نمی‌شوند. چشم‌ها بی‌فایده‌اند.

۱۳۹۰/۴/۲۰

اولین روز از بقیه‌ی زندگی ِ ما

«ساعت هفت صبح بیدار می‌شوم و به خودم می‌گویم: این دومین روز از بقیه‌ی زندگی ِ من است. مشکل خاصی وجود ندارد. فقط حس می‌کنم به امان خدا رها شده‌ام. مثل این است که قایقم دو روز پیش از اسکله جدا شده باشد و حالا در سفر باشم. دارم سعی می‌کنم به همه‌چیز توجه کنم. همه چیز به نظرم آشنا می‌آید، دارم مثل توریست‌ها نگاه جدیدی به اطراف‌ام می‌اندازم.» *

۱
همه‌ی ما چنین تجربه‌ای را داشته‌ایم. خیلی‌هایمان این توصیف ِ زندگی ِ روزمره‌مان است. من ماجرا را به شب‌ها منتقل می‌کنم. هر بار با خودم درباره‌ی اینکه فردا اولین روز از بقیه‌ی زندگی‌ام است صحبت می‌کنم. خودم را متقاعد می‌کنم که آن اتفاق ِ موعود فردا خواهد افتاد. فردا من با حوصله‌تر خواهم بود. کارها راحت‌تر انجام خواهند شد. شاید اصلا فردا کارها تمام شوند. زندگی از یک نقطه‌ی جدیدی آغاز می‌شود. کشوها و کمدها مرتب، کتاب‌ها خوانده شده، کارهای عقب‌مانده تمام شده و زندگی از یک نقطه‌ی صفری شروع می‌شود.
«اولین روز از بقیه‌ی زندگی» گاهی به اول هفته، گاهی به اول ماه و گاهی به اول سال ِ بعدی ارجاع داده می‌شود اما همیشه می‌دانیم که سر جایش هست. تقریبا هیچ‌وقت شک نمی‌کنیم که یک «اولین روز از بقیه‌ی زندگی» جایی بیرون از ما وجود دارد که تنها کافی است سر برسد. 

۲
مادرم یکی از همه‌ی مادرهاست. او قید ِ «بقیه‌ی زندگی» را زده است. او توانسته آن را در لحظه منجمد کند. بقیه‌ی زندگی‌ای وجود ندارد. زندگی ِ او در این لحظه شروع و با تمام شدن ِ وظیفه‌اش تمام می‌شود. او بیرون از پرانتز ِ وظیفه‌ی حالا بقیه‌ی زندگی‌ای ندارد. 
پدرم اما در آستانه‌ی ۵۳ سالگی هنوز منتظر ِ اولین روز از بقیه‌ی زندگی‌اش است. این را با وجود ِ چندین ماهی که از قطع ِ رابطه‌مان گذشته است می‌دانم. برای ِ او هیچ گذشته‌‌ای وجود ندارد. او در قبال ِ آنچه گذشته است مسئولیتی ندارد. او درباره رفتارش در زمان ِ حال هم توضیح و پاسخی ندارد. رفتارهای ِ او در گذشته و حال و احتمالا آینده همه متعلق به زندگی ِ قبلی‌اش است. او قرارست در فردای ِ «اولین روز از بقیه‌ی زندگی‌اش» پدر ِ بهتری شود. آدم ِ مناسبی شود. قرارست مهاجرت کند از ایران. قرارست زندگی ِ خودش را نجات دهد. - او پذیرفته که زندگی ِ ما پیش‌کش - و خلاصه قرارست واقعا دگرگون شود. بدین‌ترتیب پدرم می‌تواند همزمان بی‌مسئولیت‌ترین آدم در قبال دنیای ِ اطراف و همزمان طلب‌کارترین آدم در قبال این دنیا و آدم‌هایش باشد، که هست چون هنوز «اولین روز از بقیه‌ی زندگی‌اش» فرا نرسیده است.

۳
این احتمالا می‌تواند بی‌ربط باشد. - حتی می‌توانم مدعی شوم همین حالا وسط ِ یادداشت به ذهن‌ام رسید - داعیه‌ی سیاسی و یا نظری‌ای سرش ندارم، اما رفتار ِ آن‌ها که حالا دارند درباره‌ی شرکت در انتخابات صحبت می کنند چیزی شبیه به این است. آن‌ها هم آگاهانه یا ناآگاهانه دارند همین کار را با ما می‌کنند. آن‌ها از «اولین روز از بقیه‌ی زندگی» ما صحبت می‌کنند، و ارجاع‌شان به فردای انتخابات است. آن‌ها درباره‌ی گذشته و حال صحبتی ندارند. مفاهیمی همچون «تاریخ» یا «تجربه» یا «مسئولیت» برایشان ناآشنا است. ما برای‌شان آدم‌های ِ افراطی، همیشه تندرو و احمقی هستیم که فقط حرف می‌زنیم و شرایط را درک نمی‌کنیم و ...
این‌ تنها به این بخش از اصلاح‌طب‌ها بر نمی‌گردد و مشکل اینجاست که به همان میزان که این بیماری در همه‌ی ما آدم‌ها وجود دارد، در میان ِ فعالان ِ سیاسی اجتماعی‌مان هم رواج یافته است. همه‌ی آن‌ها با گذشته کاری ندارند. حالا برایشان مهم نیست و جملگی درگیر ِ تصویرسازی از «اولین روز از بقیه‌ی زندگی» سیاسی ِ ما هستند؛ از فردای انقلاب.

* هیچ‌کس مثل تو مال این‌جا نیست | میراندا جولای | ترجمه فرزانه سالمی | نشر چشمه

۱۳۹۰/۴/۱۸

چون من اتاق ریکاوری ندارم

بیمارستان اتاق ریکاوری داشت. سپیده را یک ساعتی نگه داشتند و بیرون که آمد گیج بود اما چشم‌هایش باز بود. حرف می‌زد. ساختمان سازگار ارقام هم اتاق ریکاوری داشت. هاردها را می‌بردند داخل، صفر و یک‌ها را برمی‌گرداندند سر جایشان و تحویل می‌دادند.
حق با مهران است؛ شب‌ها برای غصه خوردن است. شب‌ها برای بیدار ماندن و حسرت کشیدن است. حسرت خوردن بی‌شک اشتباه است. اگر به من باشد حتی غصه خوردن هم اشتباه است. حسرت را باید کشید. غصه را هم باید کشید. آن استمرار ِ در فعل ِ"کشیدن"، تنها آن استمرار است که می‌تواند اصل ِمطلب را برساند.
چه فرقی می‌کند چه کسی‌ می‌خواند؟ کدام وقت ِ سال است و ما کجاییم؟ بگذار "تراویس" ترانه‌ای بخواند و آن ترانه‌ "کلوزر" باشد. بگذار من تمام ِ صفر و یک‌ها را بگردم در جستجوی ِ پوشه‌ای که گم شده است و هیچ‌وقت پیدا نمی‌شود.

۱۳۹۰/۳/۳۱

دوره‌های ِ کافه‌ی بی‌لبخند با بشقاب ِ زرکوب‌اش

روزها؛ سه تا لیموناد برای میز ِ ده. دو تا آب هندوانه برای میز ِ فرهاد. لیوان لیوان بیدمشک، چای و چیزکیک برای میز ۱۴. اسپرسو، سالاد، پاستا، کوکو برای میز ِ یک برای میز ِ دو برای میز ِ سه ... لیوان‌ها و بشقاب‌ها برای میزهای ِ مختلف، آدم‌های مختلف.
شب‌ها؛ خبر ِ اعتصاب غذا.
کابوس‌ها از شب‌ها به روزها منتقل شده‌اند. دیدن ِ لیوان‌های رنگارنگ، بشقاب‌های پُر از غذا، آدم‌های ِ سر ِ میزها، و من که مشغول پُر کردن لیوان‌ها و بشقاب‌هام. من که مشغول تمیز کردن ِ دور ِ ظرف پاستام که کثیف نباشد. که اشتها را کور نکند. من که حواسم به میزان یخ‌های لیوان ِ لیموناد هست که گرم نباشد. حواسم به تُست‌هاست. برشته باشند. نسوزند. حواسم به مشتری ِ میز ِ پنج هست. صورت حساب‌اش دیر نشود. حواسم به دوست‌هایم هست. دور ِ میز ِ چهارِ، شش، هفت ...
آشپرخانه را تی می‌زنم. لیوان‌ها را مرتب روی کابینت می‌گذارم. گوجه‌ها را خورد می‌کنم... دارم طفره می‌روم؛ احساس ِ روزنامه‌نگاری را دارم که از اینکه قلم‌اش را فروخته است احساس عذاب وجدان می‌کند. احساس ِ خودم را دارم. روزهای ِ اعتصاب غذاست، غذا خوردن‌ام به کنار، از اینکه لیوان‌های شربت را پُر می‌کنم، بشقاب‌های ِ کیک را آماده می‌کنم و ظرف‌ها را از غذا پُر می‌کنم ...

۱۳۹۰/۳/۳۰

روزهای ِ دانشجویی‌تان به‌خیر جناب ِ خودم

از دفتر ِ کمیته انضباطی آمده‌ام بیرون. پاکت ِ محرمانه را باز می‌کنم. یک برگه‌ی A3 است و یک پاراگراف نوشته دارد. مثل ِ همیشه‌ی این شش سال نامه پُر است از اشتباه که نشان می‌دهد حتی زحمت چند دقیقه را هم به خودشان نداده‌اند؛ بدون ِ شماره‌ی دانشجویی و نام پدر و شماره شناسنامه و ... اسم‌ام را نوشته‌اند. به اشتباه نوشته‌اند «دانشجوی رشته علوم اجتماعی» و خیلی سرراست ادامه داده‌اند که پیرو نامه‌ی شماره‌ی چندم از وزارت علوم شما به اخراج از دانشگاه محکوم می‌گردید. این حکم غیرقابل تجدیدنظرخواهی است وهمین.
پله‌ها را دو تا یکی بالا می‌روم. اول قدم‌هایم مصمم است، به طبقه‌ی دوم که می‌رسم کمی شل می‌شوم. بروم که چی ...؟ از خیر دعوا و داد و بی‌داد می‌گذرم. معرکه نمی‌گیرم. صدایم را برای بار ده‌ام نمی‌اندازم توی ِ گلویم. احساس می‌کنم لذت می‌برند. حالا دیگر باورم شده است که این نتیجه‌ی بی‌مبالاتی یا اشتباه یا لج‌بازی یک آدم نیست. آن آدم‌ها نشسته‌اند آن‌جا با وظیفه‌ای روشن، و بحث و دعوا چیزی را تغییر نمی‌دهد. سه خط بودن ِ حکم پیام را روشن رسانده است. شاید حتی لازم نبود آن آخر ذکر کنند که حکم غیرقابل تجدیدنظر است.
ریز نمرات را نمی‌دهند. مدارک پیش‌دانشگاهی را هم نمی‌دهند. نامه‌ی نظام وظیفه؟ یک هفته زودتر رفته است اما. 

همه‌اش تاریکی نیست اما، روزهای ِ زیادی آدم‌های ِ زیادی زُل می‌زدند درست توی ِ چشم هایم. وسط ِ تجمع و درگیری با پوزخند که « آخر و عاقبت ندارد و پشیمان می‌شوم.»
پشیمان نیستم. این را نمی‌خواستم اما حالا که اینجایم مطمئن‌ام که پشیمان نیستم، و این یعنی هنوز خو نکرده‌ام. دست بسته و دهان بسته، اما خو نکرده‌ام.

۱۳۹۰/۳/۱۶

کاش ممدعلی تار بزند

۱
«بیمارستان امام خمینی آشنا نداری؟» و منتظر ِ جوابم نمی‌ماند؛ « نگران نشو. دستگاه دو تا از انگشت‌های ِ ممدعلی رو گرفته. آوردیمش بیمارستان اما پذیرش‌اش نمی‌کنندچرا؟ چون افغانی است؟ «نه، کارت داره. می‌گند دو روز ِ دیگه. می‌گم آخه مرتیکه تا دو روز ِ دیگه که از خون‌ریزی می‌میره که، می‌گه ببرش خصوصی. ماجرا مثل ِ اون شب ِ خودم شده ...»

۲
اون شب ِ خودش؟ تلفن زنگ زد و خبر ِ کوتاه؛ دستگاه ِ پرس دست ِ حسن رو گرفته. ماشین می‌گیرم و می‌رم یک درمانگاهی تو یوسف‌آباد. نیمه شب ِ پنج‌شنبه است. دکتر نیست. این‌طرف و اون‌طرف مریض رو زمین افتاده. چیزی شبیه ِ تصویرهای ِ اغراق‌شده‌ی فیلم‌های ِ روزهای ِ جنگ. چند تایی دکتر و پرستار می‌روند و می‌آیند. خبری از پذیرش نیست. می‌گویند تخت نداریم. دکتر نداریم. کلاً نداریم …
یکی از دکترها رو خفت می‌کنیم و راضی می‌شود که انگشت ِ له شده را ببیند. بعد از ویزیت ما را می‌کشد توی ِ اتاق که اینجا امکانات نیست. اگر هم بخواهند جراحی کنند انگشت را کامل قطع می‌کنند. خُب؟ خب ندارد دیگر. ببریدش خصوصی. یه بند را قطع می‌کنند و بخیه می‌زنند. کوتاه می‌شود اما هنوز انگشت دارد.
می‌رویم بیمارستان عرفان. اول مسکن می‌زنند که درد بخوابد تا مقدمات ِ جراحی ِ سرپایی انجام شود. انگشت را شبانه جراحی می‌کنند. تخت هست. دکتر هست. پذیرش هست.

۳
از در که وارد می‌شوم همان روبروی ِ تلویزیون نشسته است. تارش توی دست‌اش است و نگاهش به تلویزیون. ممدعلی را دست ِ آخر برده‌اند بیمارستان خصوصی. هر چند دو تا انگشت‌ها را کامل قطع کرده‌اند. پرس گرفته بود باز؟ « نه بابا. بهش می‌گم آخه نفهم، دستگاه ِ روشن چرا دستت رو کردی توش؟ می‌گه می‌خواستم الیاف‌ها رو تمیز کنم. میگم وقتی روشنه؟ می‌گه همیشه همین‌طوری تمیز می‌کنم. می‌گم ...»
سرم پایین است. چشمم به دست ِ راست ِ حسن است و یاد ِ آن شب افتاده‌ام. حالا تار می‌زند. اگر آن شب نمی‌رفتیم شهرک غرب حالا نمی‌توانست تار بزند. حالا لابد ممدعلی نمی‌تواند تار بزند. ممدعلی مگه تار هم می‌زد؟ نه. اما چه فرقی می‌کند؟ شاید دلش می‌خواست تار بزند. شاید بعدتر دل‌اش می‌خواست تار بزند. چقدر دل‌ام می‌خواست ممدعلی تار بزند.

۱۳۹۰/۳/۸

قهرمانان می‌روند در گذشته‌ها می‌میرند

۱

یکی از همان وقت‌هایی بود که از دانشگاه بیرون‌مان کرده بودند. روزهای ِ آفتابی ِ این اطراف بود. دانشگاه‌ها موتور ِ حذف ِ دانشجویان را روشن کرده بودند. هنوز باورمان نشده بود که آبی که از زیر ِ پایمان می‌گذرد، مقدمه‌ی سیلی است که بی‌صدا می‌آید. بیرون‌مان می‌کردند، همان جلسه‌ها پرشورتر در پارک‌ها شکل می‌گرفت. هنوز چیزهایی مانده بود که بشود با آن‌ها چرخ ِ زندگی ِ دانشجویی‌مان را بچرخانیم، یکی‌شان همین موسسه‌ی رسانه که شده بود دانشگاه ِ دوم‌مان. دانشگاه ِ دوم ِ فقط ما نبود، که « دکتر نمکدوست » ِ اخراج شده از دانشگاه علامه طباطبایی هم آنجا درس می‌داد.
آخر ِ یکی از همین کلاس‌ها بود به گمانم. دکتر نمکدوست اخلاق ِ روزنامه‌نگاری درس می‌داد. بحث‌مان بالا گرفت. یادم می‌آید بعد از کلاس بحث خصوصی‌تر ادامه پیدا کرد و رسید به ریاست ِ دانشکده‌ی علوم اجتماعی که از قضا همکار ِ دکتر نمکدوست هم بود؛ آقای ِ فرقانی.
از برخورد ِ دانشگاه عصبانی بودیم. از رئیس دانشگاه و تیم ِ حراست‌اش گله‌ای نبود. که اگر جز آن می‌کردند که کردند جای ِ تعجب داشت. گله‌مان از اساتید ِ دانشگاه ِ خودمان بود. همان‌ها که سکوت کرده بودند و با سکوت‌شان همراهی کرده بودند. 
دکتر نمکدوست از دوران ِ زندان‌اش در سال‌های دهه‌ی شصت گفت. از اینکه آن روزها یادش دادند که تفاوت‌هاست بین ِ «آدم ِ ضعیف» و «آدم ِ خائن» و چقدر مهم است که آدم‌ها این را بفهمند. که چه کسی خائن است و چه کسی ضعیف ...؟

۲

چهار سالی از آن کلاس و آن حرف و آن گلایه‌ی ما می‌گذرد. حالا دیگر فکر ِ بازگشت به دانشگاه هم برایمان مُرده است. چند روز ِ پیش خبر ِ تصمیم ریاست دانشگاه علامه به اخراج جمعی از اساتید این دانشگاه را خواندم. اسم ِ آقای فرقانی در لیست بود. خوشحال نشدم. به خودم نبالیدم که این همان چیزی بود که بارها و بارها به همه گفته بودیم؛ که تیغ ِ حذف بعد ِ ما کُند نخواهد شد. حتی زیر ِ لب شعر برشت را هم نخواندم که « نخست برای ِ گرفتن ِ کمونیست‌ها آمدند، من کمونیست نبودم ...». هیچ حسی نسبت به این خبر نداشتم. بی‌آزارترین اساتید ِ دانشگاه هم در لیست ِ اخراج قرار گرفته بودند. همان‌ها که ما را شماتت می‌کردند که تُندیم و جوانیم و همین کارها را قبل از ما خیلی‌ها کرده بودند و ما درس نگرفته بودیم و ...
حالا کُندها، عاقل‌ها، آن‌ها که کار ِ آکادمیک‌شان را می کردند، آن‌ها که آزاری نداشتند هم دم ِ تیغ قرار گرفته‌اند. من هنوز قضاوت نمی‌کنم. من تنها روایت می کنم، اگر این خیال ِخیلی‌ها را آسوده می‌کند.

۳

خبرها. خبرها را دنبال می‌کنم. به لطف ِ جریان ِ آزاد ِ اطلاعات در پس ِ وی‌پی‌ان. به لطف ِ دهکده‌ی جهانی، دنیای ِ شهروند-خبرنگاران. با پدیده‌ی ِ عجیب ِ «وبلاگ‌نیوز» مواجه می‌شوم. یکی از همان پدیده‌های ِ پول‌آورده. یکی از انبوه پروژه‌های ِ عریض و طویل ِ حکومتی برای ِ سلطه یافتن بر چیزی که هنوز به سلطه درنیامده است. 
گزارش ِ تصویری‌ای می‌بینم از نشست ِ تخصصی ِ وبلاگ‌نویسان که گویا بخشی از اردوی ِ سه‌روزه‌ای بوده است با عنوان ِ «اردوی وبلاگ‌نویسان؛ عفاف و حجاب». در میان ِ تصاویر دو تن آشنا هستند؛ دکتر شکرخواه و دکتر نمکدوست، هر دو از اساتید ِ ارتباطات.
لابلای ِ همین خبرها پست‌های ِ دیگری هم می‌خوانم. از آن میان دو یادداشت به طور ِ خاص چیزی را هدف قرار داده‌اند؛ قضاوت کردن. یکی‌شان نثر ِ قشنگی داشت. خیلی ساده و شخصی از تلاش برای ِ قضاوت نکردن گفته بود. از اینکه اگر خیلی موفق باشد، بتواند خودش را درست کند، نشان دادن ِ راه ِ درست به دیگران پیشکش.
دومی اما نکته‌ی دیگری را یادمان آورده بود؛ وقتی دیگران را قضاوت می‌کنیم، یادمان باشد که ممکن است خودمان هم همان‌کار را بکنیم. پس قضاوت نکنیم یا محتاطانه قضاوت کنیم.

۴

اطراف ِ من پُر است از آدم‌هایی که قضاوت نمی‌کنند. سرشان توی ِ زندگی خودشان است. آسه می‌آیند و می‌روند. نه آن‌ها شاخی به گربه می‌زنند و نه گربه به آن‌ها. ژست ِ اخلاقی‌اش هم که ته‌اش چسبیده است؛ پیشکی می‌دانند که به خیرشان امید نیست، شَر نمی‌رسانند.
اگر استدلال ِ «من اگر خیلی توانمند باشم خودم را اصلاح می کنم» را تا انتهای ِ منطق‌اش پیش‌ ببریم، باید بدین باور رسیده باشیم که اصلاح ِ آدم‌ها، جامعه را اصلاح می‌کند. انگار جامعه چیزی جز مجموع ِ عددی ِ آدم‌ها نیست. انگار جامعه‌شناسی رفته باشد پی ِ کارش.
منطق ِ استدلال ِ دوم هم که روشن است؛ من که می‌دانم این قضاوت بعدتر دامن ِ من را هم خواهد گرفت. من سکوت می‌کنم تا بعدتر من هم قضاوت نشوم. یک‌جور بده‌ بستان ِ اخلاقی برای ِ فرار از قضاوت ِ اخلاقی.

۵

در میان ِ این همه تن زدن از صحبت کردن پیرامون ِ مسائلی که همه‌مان می‌دانیم اما در برابر ِ آن‌ها سکوت می‌کنیم، گویا تنها وظیفه‌ی ما تکرار ِ پیاپی ِ همان چیزهای ِ تکراری است. همان‌ها که همه می‌دانند و هیچ‌کس به روی ِ خودش نمی‌آورد. همین که مرز ِ همکاری ِ ما با دیکتاتوری کجاست؟ مرز ِ سکوت ما در مقابل ِ اعمال ِ آن کجاست؟ مرز ِ تحمل ِ ما؟ تا کجایش را می‌شود گذاشت پای ِ ضعف؟ کجا می‌شود خیانت؟
تنها وظیفه‌ی ما اگر نه یادآوری ِخیلی چیزها به باقی ِ مردم، نشان دادن ِ راه درست به ‌ آن‌ها و هدایت‌شان که دست‌کم حرف زدن ِ مداوم با خودمان است. همین‌طور مدام زیر ِ گوش ِ خودمان بخوانیم که دیدی فلان‌کس چه کرد؟ و دیدی ما چه می‌کنیم؟ که این کار غلط است. که آن کار خیانت است. همین که مدام قضاوت کنیم تا شاید جایی دست و پای ِ خودمان هم بلرزد، که الان ممکن است همان قضاوت‌ها را در مورد ِ ما بکنند. راه درست‌اش به گمان‌ام باید این باشد، که یقه‌ی هر دو را بچسبیم، نه آن‌که در مقابل ِ عمل ِ دیگران سکوت کنیم، به این امید که بعدتر در برابر ِ عمل ِ نادرست ِ ما سکوت شود.

۶

دکتر نمکدوست از آن آدم‌هایی است که از آن‌ها آموخته‌ام، و حالا اگر دوباره جایی ببینم‌اش دوست دارم از او سوال‌ها بپرسم. از همان سوال‌ها که سر ِ کلاس می‌پرسیدیم. بهمان لبخند می‌زد و نشان‌مان می‌داد که اشتباه می‌کنیم. دوست دارم او دوباره ارجاع‌ام دهد به جایی، و به رویم بیاورد که بی سوادم هنوز و اشتباه می‌کنم. او باید دوباره درباره‌ی آدم‌های ِ ضعیف و آدم‌های ِ خائن برایم حرف بزند. و اگر وقت اجازه دهد، یادم بیاورد که دست ِ کم در گذشته آدم‌هایی از جنس ِ دیگر هم بوده‌اند. که ضعیف نبوده‌اند، خائن نبوده‌اند. می‌دانم دوران‌شان تمام شده است. کسی دوست ندارد از آن‌ها بشنود، اما بی آن‌ها گویی هر کاری مجاز است و این چیزی است که باید دوباره به خودمان یادآوری کنیم.

۱۳۹۰/۳/۶

واقعی

من و کابوس‌ام جمعه‌ها را با هم می‌گذرانیم. روزهای ِ دیگر من سرم شلوغ است. کار می‌کنم.  انگشت‌های ِ دست ِ راست‌ام پوست‌ پوست شده‌اند. روزهای ِ شلوغ ِ هفته مانع از آن می‌شوند که ببینم‌شان. روزهای ِ جمعه اما فرصت ِ خوبی است. نگاهی به دست‌هایم بیاندازم. آن‌ها را به کا‌بوس‌ام نشان دهم. او آن‌ها را ورانداز کند. چیزی نگوید. سکوت‌اش آن‌قدر کش می‌آید که تمام ِ جمعه را بگیرد. او حرف نمی‌زند. پنج‌شنبه شب از راه که می‌رسد می‌نشیند درست مقابل‌ام و زُل می‌زند به چشم‌هایم. فرقی نمی‌کند جمعه را کجا باشم؟ او همراه من است. دوست دارد روزهای ِ تعطیل را همراه من باشد. می‌داند سرم خلوت است. می‌توانم به او برسم. می‌داند فقط این‌جور وقت‌هاست که حواسم هست که کابوس‌ام نشسته است جلوی ِ من و زُل زده به چشم‌هایم.
من اما ساکت نمی‌مانم. با او از هفته‌ام حرف می‌زنم. سرم را می‌اندازم پایین و یکریز حرف می‌زنم. فقط او گوش ِ شنوا دارد. درست است که کابوس‌ام است اما می‌شنود چه می‌گویم. خیلی برایم مهم نیست که می‌فهمد یا نه، آخر او کابوس‌ام است. قرار نیست حرف‌هایم را بفهمد. همین که بشنود برایم کافی است. همین که بدانم می‌توانم با کابوس‌ام صحبت کنم کافی است. 
دست‌هایم را نشانش می‌دهم و درباره‌ی کارهای ِ طول ِ هفته با او حرف می‌زنم. حالت ِ چهره‌اش عوض نمی‌شود. توقع ندارید که کابوس‌ام قیافه‌اش را مظلوم کند، طوری که یعنی دل‌اش برایم سوخته است. دل سوختنی ندارد. من ادامه می‌دهم. کمی از اوضاع و احوال ِ سیاسی برایش می‌گویم. او جانبداری نمی‌کند. فُحش را که می‌کشم به کسی چهره در هم نمی‌کشد. از یکی که دفاع می‌کنم، چشم‌هایش را برایم گشاد نمی‌کند. کا‌بوس‌ام می‌فهمد که دل‌ام سوخته است.
حرف‌هایم که تمام می‌شود بلند می‌شوم و حاضر می‌شوم. او همان‌طور که بود می‌ماند. در را که باز می‌کنم کنار دست‌ام است. از پیاده‌روی ِ بزرگمهر می‌گذریم. به وصال می‌رویم. کتاب‌های ِ پشت ِ شیشه‌ی مغازه‌های ِ خیابان انقلاب را می‌بینیم. راه‌مان را از میان ِ مردم جدا می‌کنیم. همین‌طور می‌رویم. فرقی نمی‌کند کجا و با چه کسانی؟ جمعه‌های ِ من به او تعلق دارد. سرم خلوت است. باید به کابوس‌ام برسم.

۱۳۹۰/۳/۳

نکاتی پیرامون ِ وجدان ِ معذب ِ ما



۱
نامه‌ی ضیاء نبوی و شبنم مددزاده درباره‌ی وضعیت ِ زندان‌هایشان را پشت ِ سر ِ هم خوانده بودم. برای ِ ساعت‌ها خشمگین بودم. با چند نفری بحث کردم و دعوایم شد. چند تایی ایمیل زدم به دوستان و آشنایانی، یقه‌ی دوستی را گرفتم در محل ِ کارم که طرف چطور می‌تواند نامه‌ی ضیاء نبوی و عکس ِ کاسه‌ی گوجه‌سبز را ظرف چند دقیقه پشت ِ سر هم در گوگل‌ریدر هم‌خوان کند؟ خودم خوب می‌دانستم مرض‌ام چیست. دردم چیست. وجدان ِ معذب‌ام آزارم می‌داد. چطور می‌توانستم تحمل کنم که من اینجا راست راست زندگی‌ام را بکنم، بروم بیایم شاد باشم غمگین بشوم بخندم شوخی کنم و هیچ چیز ِ زندگی‌ام از قلم نیافتد و آن‌وقت وضعیت ِ ضیاء نبوی و شبنم مددزاده و خیلی‌های ِ دیگر آن باشد که خوانده‌ایم و می‌دانیم.
چند نفری درآمدند که «این دگماتیسم ِ اخلاقی‌‌ات را وا بده.» یکی پیدا شد و درباره‌ی اهمیت ِ زندگی سخن گفت، و این که مبارزه هم بخشی از زندگی است و نه برعکس - نسخه‌ی دست ِ چندمی از حرف ِ قدیم ِ ابراهیم نبوی - و خبر ِ انتقال ِ ضیاء نبوی آمد، یا شاید خبر ِ مشائی یا خبر ِ دیگری، چه فرقی می‌کند؟ خبر ِ نامه‌ی ضیاء نبوی و شبنم مددزاده و مهدی محمودیان طبق ِ اصول ِ حرفه‌ای روزنامه‌نگاری دیگر «داغ» نبود. مهدی محمودیان برای ِ آن نامه به انفرادی رفت. دادستان ِ تهران - همین دیروز - از مزایای ِ فروشگاه زندان ِ قرچک گفت و ...

۲
خاتمی از لزوم ِ بخشش گفت. خشم‌مان به کنار، همه‌مان بنا را بر این می‌گذاریم که نیت خیر بوده است و قرار بود نقدی گرفته شود و دست از نسیه‌ها شسته شود. دوستان‌ام این‌سو و آن‌سو بر مرد ِ جا افتاده‌ی ِ سیاست ِ جمهوری‌اسلامی تاختند - و به درستی - که طرح ِ بخشش از سوی ِ مائی که پوتین بر گرده‌مان است خنده‌دار است و نه عقلانی است و نه شدنی و نه هیچ دستاوردی دارد. تنها مخالفی که از در ِ موافقت با حرف‌های ِ خاتمی درآمد اکبر گنجی بود. او هم از قضا به منفعت‌طلبانه‌ترین شکل ِ ممکن؛ خاتمی خودش را انداخته است وسط، سودش را می‌شود برد ولی. - توجه داشته باشید به برداشت ِ امثال ِ اکبر گنجی از سیاست. -
خیلی‌ها عکس و پوستر دست گرفتند در دنیای ِ مجازی که یعنی ما خفه شویم. یکی نامه‌ی کروبی و خاتمی به خامنه‌ای در انتخابات ۱۳۸۴ را هم‌خوان کرد تا مثلا یادمان بیاورد که شیخ شیخ شجاع که می‌کنید بقل دست ِ همین خاتمی امضایش خورده است و نامه داده خدمت ایشان که شما دخالت کنید تا انتخابات درست شود. آن یکی پوستر موسوی و خاتمی ِ سال ۷۶ را معلوم نیست از کجا یافته بود و نشان‌مان داده بود که انگار ... و همه انگار خودشان را زده بودند به آن راه. که انگار کسی نمی‌فهمد هر کدام از این‌ها در زمان و موقعیت ِ خودشان معنای ِ خودشان را داشتند. که چه بسا همان نامه‌ی شبخ هم اشتباه بوده است که بوده است. که حالا که موسوی و کروبی شیوه دیگر کرده‌اند قرار نیست که هر آنچه در گذشته انجام داده‌اند نیز مقدس باشد و درست که اگر قرار به تفتیش گذشته باشد که تف ِ سربالاست خیلی چیزها.
حرف‌های خاتمی اما تنها خشم ِ ما را نیفروخت. مهدی محمودیانی که از زندان نامه می‌نویسد، مگر نمی تواند توبه‌نامه‌ بنویسد؟ مجید توکلی که بیرون بود، که آزاد شده بود و می‌توانست حالا کنار دست ِ خیلی‌ها آزاد باشد و رها، ضیاء نبوی و خیلی‌های ِ دیگر مگر نمی‌توانستند درخواست بخشش کنند، مگر نمی توانستند از ایران بروند، مگر نمی‌توانستند ...؟
روزهای ِ زیادی نمی‌گذرد از بحث‌های ِ طولانی‌مان پیرامون ِ ماجرای اعتصاب غذای زندانیان. یکی باید راه می‌افتاد جلوی ِ خودی‌ها را می‌گرفت که برادر ِ من، عزیز ِ من، آن زندانی اعتصاب ِ غذا را انتخاب کرده است. مجبور شده است که انتخاب کند. مجبور بوده که از آخرین حربه‌اش برای ِ به دست آوردن ِ حقوق اولیه‌ی یک زندانی استفاده کند و ما به جای ِ مثلا «کمپین ِ درخواست از زندانیان برای ِ شکستن اعتصاب ِ غذا» بهتر است که «کمپینی برای حمایت از خواست ِ آن‌ها» برپا کنیم. اما خُب دست‌یابی به دومی دشوار است، هزینه دارد، اولی بی‌هزینه است و  وجدان ِ معذب ِ ما را آرام می‌کند. 
ماجرای ِ حرف‌های ِ خاتمی همین است. هیچ کس دل‌اش یک لحظه زندانی ِ بیشتر برای ِ هیچ یک از آن‌ها را نمی‌خواهد. همه محسن غمین را آزاد می‌خواهند. محمد پورعبدالله را، بهاره هدایت را، مجید توکلی را، ضیاء نبوی و مهدیه گلرو و خیلی‌های ِ دیگر را. اما وای اگر این فقط برای ِ آرامش ِ وجدان معذب‌مان باشد.
۳
 همان‌قدر که چشم‌بند بیش‌تر برای ِ ایجاد ترس ِ زندانی است تا مثلا ممانعت از دیدن ِ در و دیوار ِ زندان و صورت ِ بازجو - کارشناس، دستبند هم برای زندانیان سیاسی بیشتر برای ِ تحقیر است تا جلوگیری از فرار، که آن‌ها بهتر می‌دانند که زندانی ِ سیاسی اگر می‌خواست اصلا به دست ِ آن‌ها نمی‌افتاد که حالا بخواهد فرار کند. مریضی بعضی‌ها اما عجیب‌ وحشتناک است. دست‌ام را از زیر ِ پای ِ چپ‌ام می‌آورد به میان ِ دو پا و آن‌جا دستبند را می‌زند. طوری که تمام ِ طول ِ مسیر خم شده‌ام. نشسته‌ام روی ِ صندلی ِ پشت ِ پاترول. هنوز مسیر ِ حرکت ِ ماشین را خوب به یاد دارم. از اوین به چمران و بعد صدر و صیاد شیرازی و دادگاه انقلاب.
۲۵ روز انفرادی چشم‌هایم را خوب باز کرده است. دل‌ام نمی‌آید تصویری را از دست بدهم. لباس ِ آبی ِ ۲۰۹ تن‌ام است. یک‌جوری حاشیه‌ی اتوبان را نگاه می کنم انگار توقع داشتم توی ِ این سه هفته درخت‌ها زرد شده باشند. اتوبان‌ها تغییر کرده باشند. مردم عوض شده باشند. سیلی ِ واقعیت اما همین وقت‌هاست که صورت‌ات را می نوازد؛ درخت‌ها همان‌طور سبز هستند. ماشین‌ها سبقت می‌گیرند. صدای ِ ضبط ِ ماکسیمای طلایی بلند است و راننده سرخوش. بیلبوردها ... بیلبوردها خبر از همان چیزها می‌دهند. فیلم ِ جدید ِ سینماها، مهرام، سن‌ایچ و ...
هیچ چیز عوض نشده بود. همه چیز همان‌طور که بود، مانده بود. والتر بنیامین بدون ِ انفرادی همین را فاجعه خوانده بود. ترکیبی از حس ِ بی‌اهمیتی، بی‌مقداری و مسخرگی ذهن‌ام را مشغول کرده بود. توی ِ دادگاه انقلاب وضع بدتر هم شد. پمپ‌بنزینی‌ها را قطاری نشانده بودند روی ِ زمین. آن‌هایشان که برای ِ غارت ِ محض نیامده بودند بهت ِ بیشتری داشتند. فکر کرده بودند این قصه‌های ِ اپوزوسیون واقعا اتفاق می‌افتد؛ بنزین پاشنه‌ی آشیل ِ حکومت است و شورش سر بنزین مملکت را از این رو به اون رو می‌کند. آن‌ها با واقعیت ِ سخت‌تری برخورد کرده بودند. یکی‌شان چهارچنگولی مانده بود. از سوال‌ام پشیمان شدم بعدتر که فهمیدم تمام انگشت‌های دست و پایش را شکسته‌اند.
آن روز ِ اتوبان ِ چمران و صدر یکی از همان روزهای ِ سوال ِ سخت بود. یکی از همان روزها که پرسیدم « برای ِ چی؟ برای ِ کی؟»

۴
آن‌ها که زندان‌اند می‌دانند چرا زندان‌اند. بخشی‌شان شاید فکر کنند اشتباهاتی هم کرده‌اند یا هرچی. اما خوب می دانند برای چی مانده‌اند. آن‌ها هر دو بخش ِ آن سوال را پاسخ داده‌اند. شاید شما فکر کنید احمقانه است اما فانتزی ِ آن زندانی‌ها راجع به مفهوم ِ مردم و ملت و جنبش سبز و ... این است که سرکوب شده‌ایم و خاکستری هستیم زیر ِ آتش. هر آینه ممکن است گُر بگیریم. ممکن است داد ِ مظلوم بستانیم. ممکن است روی ِ دست‌ها از آن زندان‌ها آزادشان کنیم. می خواهید بگویید خواب و خیال است؟ این را روزی هزار بار بازجوها برایشان می‌گویند. باور کنید.
همه‌مان می‌دانیم حرف‌های ِ خاتمی هیچ‌ یک از آن‌ها را آزاد نمی‌کند، و من می‌دانم حرف‌های ِ خاتمی به فانتزی ِ تک‌تک ِ آن‌ها که ایستاده‌اند تجاوز می‌کند. امیدوارم شما بدانید که بدترین کاری که ممکن است با یک انسان بکنند تجاوز به فانتزی ِ اوست. می‌ترسم از روزی که قهرمانان‌مان آزاد شده باشند، اما ورد ِ زبان‌شان تنها همین سوال باشد؛ «برای ِ چی؟ برای ِ کی؟»
و اگر از خاتمی و یاران‌اش بپرسید، آن روز هم متهم مائیم. مثل ِ همه‌ی هر نُه روز یک بحران ِ سال‌های ِ اصلاحات. مای ِ تندرو، مای ِ ایدئولوژیک، مای ِ خشونت‌طلب، مای ِ رادیکال ... مای ِ همیشه غیر ِ خودی.


پ.ن: چرا این‌ها خطاب به توست؟ نوشته بودی که «کسانی که زندان و شکنجه دیده اند بیایند حرف بزنند.» اول که خواستم بنویسم خنده‌ام گرفت. در برابر ِ آن رنج‌نامه‌ها و نامه‌ها و روزها و ماه‌ها آنچه ما دیده بودیم زندان نبود. پی‌نوشت‌ات اما عجیب دیوانه‌ام کرد.آن تصویر ِ پی‌نوشت و شباهت ِ عجیب‌اش با بخش ِ سوم این نوشته که روایتی است از همان حس‌ها. آن را بهانه‌ای کردم تا پاسخ آن‌هایی را بدهم که باز دیوار ِ کوتاه ِ ما را پیدا کرده‌اند.

۱۳۹۰/۳/۲

داستان ِ کوتاه ِ مردی که بلند زندگی کرد

به حسین مختاری و چراغ روشن ِ بالای ِ تابلوی «اصفهان ۹۵ کیلومتر»

۱
بی‌سواد بود، از آن بی‌سوادها که شاهنامه و حافظ را از بَر هستند. خودش می‌گفت اینقدر توی ِ قهوه‌خانه‌ها شنیده داستان‌ها و شعرها را که حفظ شده است. 
دروغ نمی‌گفت جز به وقت‌اش. فکر می‌کرد ماجرای ِ کودتای ۲۸ مرداد علیه دولت ِ مصدق یکی از آن وقت‌هاست. کسی توی ِ خانواده‌ی ما برای ِ پدربزرگم نگفته بود که دیگر سال‌هاست که قصه‌‌ی کودتا سکه‌ی بازار نیست. که اینجا قهوه‌خانه نیست و ما هم لوتی‌های ِ بازار. ابروها را گره می‌کرد توی هم و می‌گفت من خودم اون روز تو میدون بودم. ما بودیم که شاه رو برگردوندیم. ما بودیم که مملکت رو نجات دادیم. شاه‌پرست نبود، که اگر بود از همان جنس حماسه‌ها در بهمن ِ ۵۷ نمی‌گفت، این بار با آب و تاب ِ کم‌تر. گمان‌اش این بود که کودتای ِ ۲۸ مرداد و انقلاب ِ ۵۷ هر دو چیزی بودند هم‌رده‌ی هم. توی هر دو مملکت نجات یافته است و او هم توی ِ صف ِ نجات‌دهنگان بوده است.

۲
مثل هم‌سن و سال‌هایش و هم‌دوره‌ای‌هایش یکی از آن شلوارهای سوراخ سوراخ داشت. همان‌ها که پای بحث‌ها و بحث‌ها سوراخ سوراخ شده‌ بودند. یکی دیگر از آن «به وقت ها» همین‌جا بود؛ دکتر برای ِ بابابزرگ ما تجویز کرده بود که بِکِشد. سیگار نباید بکشد اما آن یکی ایرادی ندارد. یک هاله‌ی قانونی و اخلاقی با تجویز ِ دکتر برای بساط عصرهای پدربزرگ فراهم شده بود. حالا دیگر لازم نبود بساط را جمع کند بچپد توی ِ زیرزمین یا یکی از اتاق‌ها. همان‌جا وسط ِ پذیرایی ِ خانه‌ی قدیمی پُشتی و تشکی چیده بودند و سور ِ عصرانه به پا بود؛ چای ِ کنار ِ آتش و پولکی و باقلوا و البته حرف. حرف و حرف و داستان. یکی همین داستان ِ کودتای ِ ۲۸ مرداد. یکی همین داستان ِ انقلاب ِ ۵۷. که حالا دیگر سعی شده بود به روز باشد. یکی از همان قصه‌های ِ همیشگی ِ خانواده‌های ایرانی؛ زیر ِ ماجرای ِ انقلاب که نمی‌شود زد. همه با انقلاب عکس ِ تکی داشتند. اما می‌شود با ولی و اما جمع‌اش کرد. پدربزرگ من هم ولی و امایش را بلد بود؛ «ولی ما گول خوردیم. ولی ما در حق ِ شاه ظلم کردیم. ولی شاه نمی‌خواست بکشه، وگرنه این انقلاب شدنی نبود. ولی ....»

۳
دوره‌ی ِ سی‌دی و فول‌آلبوم که نبود. کاست هم کیمیایی بود که دست ِ هر کسی نمی‌رسید. اگر هم می‌رسید آن نبود که می‌خواستی. مدونا بود و مایکل جکسون و بعدتر مدرن‌تاکینگ. دست ِ کم شرق ِ تهران پُر بود از این داستان‌ها. گه‌گاه اگر شب ِ جمعه‌ای دستگاه وی‌اچ‌اسی کرایه می‌شد و فیلمی هم در کار بود، جای ِ ما توی ِ اتاق بود. یکی دو نمره از شماره‌ی چشم‌ها لای ِ درز ِ همان در اتاق جا ماند. تلاش ِ بی‌فایده برای ِ دیدن ِ فیلم یا ویدئو کلیپ از فاصله‌ی بیست - سی متری آن هم از لای ِ درز ِ در. آن هم مثلا چه شاهکاری؟ چیزی در حد ِ شو ِ بریک‌دنس. این‌ها اما برای ِ جوان‌های ِ خانواده بود. پدربزرگ اگر دلش هوای ِ موسیقی می‌کرد باید خودش دست به کار می‌شد. و چه وقتی بهتر از همان سور ِ هر روزه‌ی ِ دور ِ منقل؟ 
آن روز‌ها که اختلاف‌ها بالا گرفته بود و پدربزرگ توی ِ یکی از همان نقل‌های ِ حماسی‌اش گیر کرده بود و جنگ جنگ ِ پدر و پسری بود. هر روز عصر همان تک ترانه را می‌خواند؛ « تا هستم بیا ... بیا ... به خدا دلگیرم ...» و آن‌قدر می‌خواند تا بغض‌اش بترکد. بلند شود برود توی ِ حیاط ور برود به درخت ِ مو. بعد حالش بهتر بشود و صدا بزند که فخری چایی ...

۴
یکی دو ماه یک‌بار، بساط ِ عصر پیوند می‌خورد به بساط ِ دیگری. بچه‌ها همه دور ِ پدرشان جمع می‌شدند توی ِ پذیرایی و بازی و خنده و شلوغ‌بازی تا نیمه‌شب ادامه داشت. اول با سکوت و خنده‌های ِ بی‌صدا و بعدتر جوان‌تر‌ها را می‌دیدی که افتاده‌اند دور ِ خانه به دنبال ِ دسته‌ی جارو برقی. به شکل ِ میکروفن می‌گرفتندش جلوی ِ بازیکن ِ بازنده و او باید توضیح می‌داد که چطور حاکم کُت شده است.
بازی اگر نبود بحث ِ همیشگی ِ ساختن ِ خانه بالا می‌گرفت. ورق و خودکار می‌آوردند و هزار بار حساب می‌کردند که چطور می‌شود این خانه‌ی دویست متری را خراب کرد و ساخت و جای ِ بهتری فراهم کرد برای ِ زندگی ِ آن‌ها و البته پول ِ بیشتری که نصیب خانواده می‌شد. نقشه‌ها و طرح‌ها و حساب و کتاب‌هایی که عملی شد اما وقتی که دیگر چیزی‌اش نصیب او نمی‌شد.

۵
یخچال ِ گوشه‌ی ِ بالکن پر شده بود از بعد ِ سفر ِ حج. تمام ِ یخچال شیشه‌های ِ آب ِ زمزم بود. ترکیب ِ ایرانی‌گری و میل‌شان به باور ِ شفاء باعث شده بود که تمام ِ بار ِ سفر را آب ِ زمزم بیاورند. آب ِ خود ِ چشمه‌ی زمزم ِ عربستان را.
وقتی دیگر بطری‌ها تمام شده بود و درد دوا نشده بود. وقتی دکتر‌ها تلاش کرده بودند و درد دوا نشده بود، تیر ِ آخر هم شلیک شد؛ درمان در خارج. در یکی از همان بیمارستان‌های ِ مجهز. این را بچه‌ها می‌گفتند. پدربزرگ دل نمی‌کند. دل‌اش خوش بود به سفر ِ تابستان ِ ده و باغ‌هایش که باید بهشان رسیدگی می‌کرد. یکی پیدا شده بود که کک ِ زعفران را انداخته بود به تنبان ِ این اصفهانی‌ها. و باغ پشت ِ باغ بود که زیر ِ درخت ِ به و گلابی و گردو را زعفران می‌کاشتند. سفر؟ آن هم وقت ِ چیدن ِ گل. حرف‌اش را هم نزنید. مشکل اما فقط فصل ِ گل ِ زعفران نبود. پدربزرگ نمی‌توانست از سور ِ عصرانه هم دست بکشد. آن حرف‌ها و حرف‌ها، کشیدن‌ها و چای‌ خوردن‌ها و سر ِ آخر آوازها.
وقتی فهمید که دیگر کار از کار گذشته و بلیط و ویزا و همه چیز جور شده فکر این آخری را هم کرد؛ ورق ِ کاربن پاشنه‌ی آشیل ِ دستگاه ِ تفتیش ِ فرودگاه است. این یکی را چه کسی یاد ِ پیرمرد داده بود؟ خودش با خنده تعریف می‌کرد که فخری همه‌ی راه غُر زده بوده که این کفش‌ها سنگینه و پایش را اذیت می‌کند و او اصرار که حتی توی ِ هواپیما هم کفش‌ها به پایش باشد. زشت است و مردم چه می‌گویند؟ رسیده، نرسیده خاله شهناز را صدا زده بود که کفش‌ها را بیاورد و چاقو و انبر را. کفش‌ها را جلوی ِ چشم‌های ِ حیرت زده‌ی خاله و مامان‌فخری پاره کرده بود و غش غش خندیده بود که فکر ِ همه‌جایش را کرده‌ام. این‌طوری دست ِ خالی که سفر نمی‌روند. قهر ِ فخری را به جان خریده بود. می‌خواست آنجا سر ِ حال باشد. پیش ِ دختر و داماد و نوه‌هایش سرحال باشد.

۶
یقه‌ی اشکان را گرفته بود و آرش را. که شما چهار ساله آمدید اینجا همه چی یادتان رفته؟ پول‌تان را می‌برید می‌ریزید توی ِ این دستگاه‌ها که بازی کنید؟ پس پسرخاله‌تان چی؟ همبازی‌ گذشته‌تان؟ و دست ِ آخر دست ِ خالی برنگشته بود. دستگاه پلی‌استیشن رو آورده بود برای ِ سوغاتی. 
گفت من دیدم این‌ها زیادی دارد خوش به حال‌شان می‌شود. گفتم تو بی‌نصیب موندی. این را برداشتم آوردم برای ِ تو. اهل ِ بازی نبودم. همان موقع تب ِ گیم‌نت‌ها بالا گرفته بود. ساعتی ۶۰۰ تومن. از سونی و میکرو شروع شده بود و حالا کار درست‌هایشان تک و توک پلی‌استیشن آورده بودند. فروختم و زدم به زخم ِ دیگری. مزه‌اش اما هنوز زیر ِ دندانم هست. مزه‌ی آن به یاد ِ من بودن و آن سوغاتی.

۷
خاله‌ام پشت ِ تلفن زار می‌زده و تعریف می‌کرده. هی خاطره می‌گفته و زار می‌زده. مادرم هم این‌ور داشت از حال می‌رفت اما گفتن ِ خبر را به عهده‌ی او گذاشته بودند. «دوقلو‌ها از پس ِ هم بهتر برمی‌آیند». می‌توانست راضی‌اش کند که نیاید و این‌طوری می‌شد زودتر جنازه را دفن کرد. زار می‌زد و تعریف می‌کرد که روی ِ عرشه‌ی کشتی وقت ِ رفتن به فنلاند یا یک جای ِ دیگر بغل‌اش کرده است. گفته این سفر خیلی خوب بوده. این که بیایی دنیای ِ دیگری را هم ببینی. این که بیایی دخترت را خوشبخت ببینی. بعد گفته بوده دلش برای ِ آن بساط ِ عصرها تنگ شده. دل‌اش برای باغ و حیاط ِ خونه‌اش. که دلش برای ِ او هم تنگ می‌شود و خواسته برایش بخواند و چی هم خوانده بود ؟ « مرا ببوس، مرا ببوس، برای ِ آخرین بار، خدا تو را نگه‌دار، که می‌روم به سوی ِ سرنوشت ...»

۱۳۹۰/۳/۱

عصر جمعه لعنتی‌تان به‌خیر جناب ِ خودم

۱
زُل زده‌ام به تخته‌سیاه ِ پشت ِ ویترین. پرفروش‌های موسیقی ِ هفته را نوشته است. اسم‌ها آشنا هستند. خبری از شجریان و کلهر و علیزاده نیست. اسم‌ها زیادی آشنا هستند. از آن اسم‌هایی که ماه‌ها و ماه‌ها هر روز باهاشان سر و کار داشتم. از آن اسم‌های ِ آشنا که اتفاقاً یادآور ِ تخته سیاه هم هستند. یادآور ِ روزهای ِ خوب ِ دبیرستان.
بغض، ترس، نه بُهت بهترین انتخاب است. چشم می‌گردانم و ویترین ِ شهر کتاب را برانداز می‌کنم. گوشه‌ی چشمم به تخته‌سیاه است. می‌روم و برمی‌گردم و دوباره نگاه می‌کنم. خود ِ خودشان هستند. بُهت چرا؟ با ور ِ بیمار مغزم درگیرم. سعی می‌کنم ادب‌اش کنم. باید خوشحال باشد. باید مغرور باشد؟ باید مشعوف باشد. شعف ِ از داشتن ِ چنین دوستانی؟یادم می‌آید که دیگر دوستانم نیستند. گذشته‌ی داشتن چه می‌شود؟ لغت‌نامه‌ی ذهن‌ام را مرور می‌کنم. دوستانی داشته‌ام که «پیروز» شده‌اند. که توانسته‌اند دست‌کم بخشی از رویایشان را نجات دهند. آن‌ها توانسته‌اند کاری را بکنند که می‌خواستند. آن‌ها توانسته‌اند آن بشوند که روزگاری آرزو می‌کردند. جو می‌دهد ذهن‌ام. برمی‌گردانمش سر جای ِ قبلی و تکرار می‌کنم « آن‌ها بخشی از رویایشان را نجات داده‌اند».
دوستان ِ بیشتری داشته‌ام که جاهای ِ بهتری از دنیا را اختیار کرده‌اند، اما درباره‌ی هیچ کدام‌شان این حس را نداشته‌ام. اینکه رویایی را تحقق بخشیده‌اند. بُهت ِ آن لحظه بخشی‌اش مال ِ همین اتفاق ِ ساده بود. کسانی بودند این نزدیکی‌ها، که بی‌ آنکه بروند توانسته‌ بودند رویایی را نجات دهند. چقدر ترسناک است که چنین چیزی بُهت‌آور می‌شود.

۲
ور ِ حسود ِ ذهن‌ام صداقتش گُل کرده بود. زل زده بودم به تصویر ِ خودم که روی شیشه‌ی شهرکتاب منعکس شده بود. آن ور ِ شیشه تخته‌سیاهی بود با عنوان پرفروش‌های موسیقی هفته و اسم ِ دوستان‌ام بر آن نقش بسته بود. این سوی ِ شیشه خودم بودم و بر شیشه تصویری از من با موهایی کوتاه، ریش‌هایی بلند و نامرتب، هیکلی گنده و صورتی فرسوده. فرسودگی را نمی‌دانم از پیش بر چهره داشتم یا این یکی حس ِ آن لحظه‌ام بود؛ اینکه همان لحظه بر شیشه فرسوده شدم.
بیست و سه سالگی برای فرسودگی زیادی زود است. حتی ژست‌اش هم با عددش نمی‌خواند. پیش نمی‌روم. نمی‌روم بگویم «سلام آقا، آن آلبوم ِ پرفروش ِ روی ِ تخته را می خواهم. همان که اسم ندارد. اسم ِ پدیدآورندگان را اما نوشته‌اید، تک به تک ...»
در حال ِ سرکوب ِ ور ِ حسود ذهن‌ام هستم. آشفتگی حاصل از حقارت هم اضافه شده است. یکی از آن علامت سؤال‌های ِ موقع ِ فوت کردن ِ شمع ِ تولد هم سبز شده است روی ِ سرم؛ «من چه کردم؟»

۳
از عصر ِ جمعه این «من چه کردم؟» مثل خوره یا شاید خُره افتاده است به جونم. حسادت و آشفتگی و حقارت‌ام فرو نشسته است. استیصال سر باز کرده است. تاریک‌خانه‌ی ذهن‌ام را زیر و رو می‌کنم. در جستجوی ِ طرحی که فراموش شده است، راهی که گم کرده‌ام، راستی که چپ پیچیده‌ام یا چپی که راست رفته‌ام.
ور ِ منطقی ذهن‌ام صاف ایستاده است توی رویم که این نمایش را پایان دهم؛ اسطوره‌ی استعداد ِ کشف نشده و انسان ِ شکست‌خورده و فنارفته و تکرار «زخم‌هایی که مثل خوره … » …
حق با اوست. هیچ رمز و رازی در این مسأله نهفته نیست. برای اینکه دوستان‌ام آنجا باشند و من اینجا، هیچ دست ِ پنهانی توطئه نکرده است. قسمت ِ سخت ِ قضیه این‌جاست. آن‌جا که هی زیر ِ لب زمزمه می‌کنی «چُنین که دست ِ تطاول به خود گشوده من‌ام»، «چُنین که دست ِ تطاول به خود گشوده من‌ام» ...

۱۳۹۰/۲/۲۹

برای ِ ما، تا واقع‌بین شویم

ساعت سه شب است. این‌جور وقت‌ها آدم‌هایی که نگران هستند خواب هستند. آن‌ها شب‌ها می‌خوابند. روزها بیدار می‌شوند. نگران می‌شوند. فضاهای مسموم را رصد می کنند. آن‌ها خیلی فرهیخته هستند. واقع‌بین هستند. خشونت‌گریز، اهل تساهل، مسامحه و همه‌ی کارهای ِ سخت دنیا. یک روز می‌دهند ما را آدم کنند – این برمی‌گردد به روزهای قبل از ۸۸ و باید از حافظه‌ی ما پاک شود. - یک روز می‌فرستندمان پای صندوق، یک روز پای ِ خیابان، یک روز هم خُب مثل امروز باید برویم پای ِبوس ِ دشمن.
آدم‌هایی که نگران می‌شوند حق دارند یک روز بدهند آدم‌مان کنند. یک روز تعلیق‌مان کنند. یک روز اخراج‌مان کنند. یک روز بگویند همه بیایند توی ِ انجمن‌های اسلامی ِ ما. یک روز بگویند مارکسیست‌ها از انجمن‌های اسلامی ِ ما بروند بیرون. آن‌ها همین‌طور مدام نگرانی‌شان ادامه دارد. نگران می‌شوند که دیگر جمهوریت از دست رفته است. ما می‌رویم برای نجات جمهوریت. خیلی زود ممکن است عملیات نجات ِ جمهوریت شکست‌خورده ارزیابی شود. ما باید برگردیم همان‌جا که بودیم؟ نه. ما باید با یک حال ِ خاک‌توسری سینه‌خیز و طلب عفو کن و پشیمان برگردیم صدها قدم قبل از جای ِ قبلی‌مان. «تیپ» را فرستاده‌اند جلو، حالا که ازش «دسته» هم نمانده باید همین‌ باقی‌مانده‌ها بروند عجز و لابه و «آینده». نگران‌ها مفهوم ِ آینده برای‌شان چیزی است شبیه ِ انتخابات ِ آتی. بدون ِ آن آینده‌ای موجود نیست. آینده از صندوق بیرون می‌آید. هر چند بارها دیده‌ایم که چیزی از اعماق تاریخ هم از همان صندوق بیرون بیاید. اما خُب چاره چیست؟ چاره همیشه چیزی است شبیه عقب نشینی. هر وقت بروی عقب، دست ِ کم این راه برایت باقی می‌ماند که اگر حضرت‌اش اذن داد و بخت یار بود بعداً بیایی جلو، لابد برای ِ پابوس. بعضی وقت‌ها هم خُب جریان طبیعی امور باید حفظ شود. برخی چیزها قربانی می‌خواهد. ایشان ید طولایی در مقوله‌ی عقب‌نشینی و آینده و نگرانی از بابت این دو دارند.
در نهایت گویا اخیرا نگرانی از جمهوریت کمی واترقیده است. به نظر می‌رسد نگرانی از اسلامیت هم اضافه شده است. یعنی در سال ۱۳۹۰ حرفی زده می‌شود که مضمون روشنی دارد. ما گفتیم بیاییم جلو اما نه اینقدر. خب به فرزندان ملت هم ظلمی شده است که می‌بخشند. این‌جور وقت‌ها در کشور ما بزرگترها صلوات می‌فرستند. ختم به خیر می‌شود و می‌رود پی کارش.
سه هفته بعد از آخرین باری که در یکی از این جمع بزرگترها صلوات همه چیز را ختم به خیر کرد، دختر خاله‌ام با چشم‌هایی کبود زل زده بود به چشم‌های ِ سالم ِ بزرگ‌ترها که یعنی ختم به خیر نشد. با صلوات و ببخشید و می‌بخشیم نشد. نمی‌شود.
لابلای خبرهای اعدام، احکام زندان، سالگردهای ِ شهدا و چیزهایی کمی دم‌دستی‌تر مثل دویدن‌ها در راهروهای وزارت علوم برای گرفتن ِ حکم اخراج، ایستادن‌ها پشت دیوار سفارت‌خانه‌ها برای فرار و فرار و فرار کسی هست که دارد می‌بخشد. یک چیزهایی را می‌بخشد که مال او نیست. او از این عادت‌ها دارد. کلاً زیاد می‌بخشد. ادامه‌ی یکی از همین بخشیدن‌هایش هنوز در بهارستان دارد با زندگی هفتاد میلیون آدم، با بالا و پایین کردن رقم بودجه، بازی می‌کند.
او اصلاً دست‌اش به بخشش می‌رود. همه که مثل ما حسود و تنگ‌چشم و خشونت‌طلب نیستند. برخی می‌توانند ببخشند. عفو کنند. عفو بشوند. همه که مثل ِ ما آرمان‌گرا نمی‌شوند. برخی «بالغ» شده‌اند. واقعیت‌ها را می‌بینند. واقعیت‌ها آن‌ها را می‌بینند. با واقعیت‌ها کنار می‌آیند. واقعیت‌ها با آن‌ها کنار می‌آیند. دست‌کم دارند سعی‌شان را می‌کنند که کنار بیایند.
ما ساعت سه صبح ناله می‌کنیم. همین می‌شود که مغزمان کار نمی کند. پشت ِ این صفحه‌ی نورانی نشسته‌ایم که آه، پس این‌طور. سید سید سید. چه دیدی داشتی تو و ما کور بودیم. چقدر این حرف‌های ماه به ماه‌ات اثرگذار است. جبهه‌ی جدیدی گشودی. مرزها را فراخ‌تر کردی. حاکمیت را دچار چالش و ما را دچار جنبش کردی.- این‌ها را یک عده واقعاً می‌گویند. من خوانده‌ام همین گوش و کنارها … -
این حرف‌ها بوی خون و مرگ دارند. ردپای شوخی ِ توی‌شان حال نویسنده را هم به هم می زند. ما هنوز طنازی می‌کنیم. آن هم درست لابلای ِ خبرها؛ یکی همین «حکم اعدام حبیب‌الله لطیفی توسط دیوان عالی کشور تأیید شدخُب. ببخشید آقای ِ رییس‌جمهور ِ بیست‌ میلیونی؛ اول ببخشیم بعد اعدام می‌کنند یا اول اعدام می‌کنند بعد ببخشیم؟