متاسفانه تمام اتفاقات، لحظات، خاطرات واقعیاست.
جبار
باید حتماً بشوی چهل کیلو؟ باید مثل عمو
رسول، آنقدر کوچک بشوی که دیگر نباشی؟
بغل بگیرندت و فکر کنند که دو مترو جای
بزرگی است برای مردی تا به این حد کوچک؟
که آنقدر سعی کرد قد بکشد که دست آخر آب
رفت؟ از چی آب رفت؟ نمیدانی؟ خودت نگفتی
دارد تقاص پس میدهد؟ تقاص ِ چی رو؟ هی
گفتی همه دارند تقاص پس میدهند.
یا باید تقاص پس
بدهند. یا
بالاخره تقاص پس میدهند. هی
سقف را نگاه کردی و مطمئن بودی که یک دنیا
قرارست انتقام ِ تو را از همهشان پس
بگیرد. تو
چی؟ تو هم داری تقاص پس میدهی؟ تقاص ِ
شکست؟
از
عکس با کراوات ِ شش تیغ برای ویزایی که
هیچوقت صادر نمیشود بود که آب رفت عمو
رسول؟ از پسرش بود که پشت تلفن برایش دروغ
و دروغ میبافت که بابا من اینجا پیگیر
کارهایت هستم و همین روزها نامه میآید
و تو میروی سفارت و میآیی و ...؟
بعد هی روزها بگذرند. پاکتهای
بیشتری خالی شوند. قدم
بزند قدم بزند قدم بزند ولی جابهجاییاش
صفر باشد. او
سفر نمیرفت. میرفت
سر کوچه سیگار بگیرد و تخم مرغ و میآمد
و مدام سیگار میکشید. انگار
با سیگار با دود ِ سیگار پیغام میدهد که
«من
اینجا دارم میمیرم.» که
مُرد. هیچکس
پیامهای با دود را نمیگیرد.
بعد تلفن را
بردارد. بگذارد
سر جایش. برود
سر کوچه کارت تلفن بگیرد و برگردد.
بابا من اینجام.
کمک.
کارها دارد راست
و ریس میشود بابا خیالت تخت.
خیال ِ عمو رسول
تخت بود. تخت میخوابید. غلت
میزد. بلند
میشد تخت میخوابید و به بالای تخت نگاه
میکرد و سیگار سیگار. سیگار
قد ِ آدم را کوتاه میکند جبار؟ چی قد آدم
را کوتاه میکند؟ مگر میشود؟ هی آب بروی
و کوچک شوی و کوچک. میخواست
نشانمان دهد دارد محو میشود؟ حالا چرا
باید هی از او بگویم؟ او که تا قدش بلند
بود آزار رساند؟ در ِ کمد را یادت هست؟ تو
که ندیده بودی. یک
عالمه چوب از درزهایش کنده شده بود.
علیرضا میگفت
بعضی شبها میکند و با چوب میزندمان.
این آدمی که
شدهست چهل کیلو همان است جبار؟ تو که
چوبی از در کمد نکنده بودی چرا؟ آمدی نشستی
جلوی دوربین و هی همه جا را نگاه کردی جز
دوربین را که چه؟ دوربین را نبینی من
نمیبینمت؟ چشمهای ِ من هم از صفحهی
تلویزیون فراریاند. وقتی
آن مردک قند را میمکد و توی لپاش
میچرخاند و قبل از بالا رفتن ِ چای
میگوید نگران نباش. درستش
میکنم. من
همان موقع باید بلند میشدم آن مردک را
درست میکردم. اما
تو چی؟ سلام جبار. صدای
همه میآید. من
باید گوش بخوابانم پشت ِ در که ببینم چه
میگویی؟ چه میگویی؟ چند بار پشت همین
میز ِ آشپزخانه گفتی تقاض پس میدهند.
آنها دارند
زندگی میکنند جبار. تقاص
پس نمیدهند. تو
جلوی ِ دوربین چه میکنی؟
عمو
رسول از کارخانه درآمده بود. نشسته
بود گوشهی اتاق لیلا. گفت
من که همین چهار پاکت سیگار خرجمه.
باقیاش برای
علیرضا و میلاد. بعد
آخر ماه میرفت فردوسی. پول
را از بانک میگرفت. خرجی
سیگار و تخممرغ را سوا میکرد.
باقی را در اولین
صرافی تبدیل میکرد و میفرستاد.
با آن پول در
فرنگ چه میشد خرید مگر؟ یک آبجوی ِ
اضافه برای ِ آخر هفتهها؟ یا یک «بچهها
همه امشب مهمان من هستید» توی رستوران؟ رفقا زنگ بزنیم
پیتزا بیاورند الدنگیمان را جشن بگیریم
که امشب پول از میدان فردوسی تهران رسیده
است و چه کیفی میدهد خوردن آن.
اینها
تقاص بود جبار؟ سفید بشود و کوتاه و با یک
اتوبوس برود فردوسی پول پیتزای دستجمعی
ِ چند جوان در اروپا را بفرستد؟ همهاش
همین بود؟ توی دوربین نگاه نکردی که همین
را بگویی؟ بگویی دارند تقاص پس میدهند؟
تو تقاص چی را پس میدادی؟ تقاص ِ توگوشی
آن روز باغفردوس را؟ هنوز دستانت روی
لولای ِ آبی در را به یاد دارم.
همانها که آخر
سر نان خامهای تعارف کردند « که
اگر زدم برای خودت بود. که
مثل ما نشوی». من
قرار بود مثل کی نشوم؟ علیرضا و میلاد؟
تو یا عمو رسول؟ تقاص توگوشی محمود بود
که گفت تخمسگ میدونی چی آوردی؟ من همهی راه از دروازهغار را
دویده بودم. زیر
پل یواشکی مغازه فالوده فروشی را دیده
بودم که شلوغ است. تو
گفته بودی میروی پیش رضا امانتی را
میگیری و میآی. هیچجا
نمیروی. من
هیچ جا نرفته بودم. زود
آمده بودم. با
پاهایی هشت ساله همهی مسیر را دویده
بودم. تو
گوشی برای دویدن؟ برای حرف گوش کردن؟ برای
چی؟ این بار که به درس ربط نداشت و قرار
نبود مثل شما نشوم. من
حتی داخل نرفتم که فرنوش را ببینم.
محمود گفت تخمسگ
میدونی چه گهی خوردی؟ و من گریه میکردم.
آزاده درآمد که
گُه خوردی دست رویش بلند کردی. و
محمود گفت برای خودش است احمق.
برای خودت. برای اون جبار هیچیندار... کی تقاص پس میداد؟
آن
روز ِ باگت را یادت هست. دوباره
با ماشین دیدمت. چند
سال بود پشت فرمان ندیده بودمت.
همه جا را
زلمزیمبو آویزون کرده بودی.
اسکلت و تسبیه
و انگشتر عقیق ِ روی داشبورد.
پیاده که شدی
خواستم بخوابم کف جوب که نبینیام.
کاپشن جین و
شلوات مرا برد به بچگی. آمدی
جلو بغلم کردی. گفتم
عصری برویم خرید. گفتی
برویم. بعد
رفتیم نشستیم و غذا زهرمار کردیم.
زبانت زهر بود.
ما داشتیم تقاص
چی را پس میدادیم؟ ما هم توی لیست بودیم
جبار؟ لیست ِ تو که همهی دنیا را
دربرمیگرفت که باید تقاص پس میدادند.
عمو رسول، زنش
که در اروپا بود، آزاده، من، بهناز، محمود
و پدر بهناز و مادرش و همه؟
تو
نشسته بودی یک کناری که من نمیدیدمت. از پشت میز بلند شد و آمد
زیر بغلت را گرفت آوردت جلوی دوربین.
همه دور نشسته
بودند. تو
آن وسط چسبیده به ستون روی فرشهای مندرس
جلوی دوربین. و
زمین را نگاه میکردی. صداها
میآمد. سلام
جبار. صدای
من به تو نمیرسید «جهان
جای جباری است. هیچکس
هیچوقت تقاص پس نمیدهد.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر