برای یاشار دارالشفاء
و از سر شرمساری
و از سر شرمساری
سی روز گذشته بود. آسمان از لباسم آبیتر بود. دوست داشتم اینطور باشد. دوست داشتم آفتاب ِ مرداد را مزه کنم. اولین فکر اگر نه آخرین فکری که آنجا به سرت میزند پوچی ِ همه چیز است. یک لحظه میآید میبینی حاضری برای یک نگاه دنیای گذشته را آتش بزنی و فرار کنی، انگار دنیا پشت سرت باشد. کارکرد ِ آن دیوارهای بیش از حد معمولی همین است. حتی اگر صدایی سرت بلند نشده باشد یا دستی صوت نکشیده باشد توی گوشهایت. حتی اگر هیچ اتفاقی نیافتاده باشد. ندانی کجا چه خبر است. کسی نتواند با تو تماس بگیرد. کسی پا پی ات نشده باشد که چهات هست و چه میکنی و ... هیچ اتفاق ِ بدی نیافتد. اصلا اتفاقی نیافتد. خاصیت ِ هیچ اتفاقی نیافتادن این است که میبینی چقدر راحت از روی صحنه محو شدهای. انگار که تا شده باشی از زیر در ِ در نیم بسته عبور کرده باشی و حالا دیگر دری در کار نباشد.
حاشیهی چمران سبزتر از همیشه بود. انگار برای این سی روز برنامهی اهمیت دادن به «زیباسازی جزء معیارهای اصلی باشد» گذاشته بودند. از اینکه آسمان آنقدر آبی بود دلگیر بودم. از اینکه چمران سبز بود دلگیر بودم. از اینکه ماشینها از ما سبقت میگرفتند دلگیر بودم. از اینکه چرخ ماشینها چرخیده بود در همهی این روزها دلگیر بودم. از آدمهایی که توی ماشینهای در حال سبقتگرفتن میزدند آهنگ بعدی دلگیر بودم. از سرنشین نشسته بر روی صندلی شاگرد پاترول اداری که داشت از برنامهی فردایش برای همکارش صحبت میکرد دلگیر بودم. از خودم که گذاشته بودم این همه چیز دود شود و به هوا رود. ناراحتی همیشه شک در سختی و استواری بود و سی روز با اینکه زمان کمی بود اما دود کرده بود و به هوا برده بود.
حالا سیصد روز چهارصد روز پانصد روز، دلات چگونه جایی داشته باشد. آن هم برای ِ ما، که مثل چرخ ماشینهای در حال سبقت آن روز چرخیدیم و چرخیدیم. که زدیم آهنگ بعدی. که برای همدیگر از روزهای گذشته، خاطرات سپری شده و امیدها و آروزها گفتهایم.
دل ات برای ما جا نداشته باشد. مایی که جا ماندیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر