۱
یکی از همان وقتهایی بود که از دانشگاه بیرونمان کرده بودند. روزهای ِ آفتابی ِ این اطراف بود. دانشگاهها موتور ِ حذف ِ دانشجویان را روشن کرده بودند. هنوز باورمان نشده بود که آبی که از زیر ِ پایمان میگذرد، مقدمهی سیلی است که بیصدا میآید. بیرونمان میکردند، همان جلسهها پرشورتر در پارکها شکل میگرفت. هنوز چیزهایی مانده بود که بشود با آنها چرخ ِ زندگی ِ دانشجوییمان را بچرخانیم، یکیشان همین موسسهی رسانه که شده بود دانشگاه ِ دوممان. دانشگاه ِ دوم ِ فقط ما نبود، که « دکتر نمکدوست » ِ اخراج شده از دانشگاه علامه طباطبایی هم آنجا درس میداد.
آخر ِ یکی از همین کلاسها بود به گمانم. دکتر نمکدوست اخلاق ِ روزنامهنگاری درس میداد. بحثمان بالا گرفت. یادم میآید بعد از کلاس بحث خصوصیتر ادامه پیدا کرد و رسید به ریاست ِ دانشکدهی علوم اجتماعی که از قضا همکار ِ دکتر نمکدوست هم بود؛ آقای ِ فرقانی.
از برخورد ِ دانشگاه عصبانی بودیم. از رئیس دانشگاه و تیم ِ حراستاش گلهای نبود. که اگر جز آن میکردند که کردند جای ِ تعجب داشت. گلهمان از اساتید ِ دانشگاه ِ خودمان بود. همانها که سکوت کرده بودند و با سکوتشان همراهی کرده بودند.
دکتر نمکدوست از دوران ِ زنداناش در سالهای دههی شصت گفت. از اینکه آن روزها یادش دادند که تفاوتهاست بین ِ «آدم ِ ضعیف» و «آدم ِ خائن» و چقدر مهم است که آدمها این را بفهمند. که چه کسی خائن است و چه کسی ضعیف ...؟
۲
چهار سالی از آن کلاس و آن حرف و آن گلایهی ما میگذرد. حالا دیگر فکر ِ بازگشت به دانشگاه هم برایمان مُرده است. چند روز ِ پیش خبر ِ تصمیم ریاست دانشگاه علامه به اخراج جمعی از اساتید این دانشگاه را خواندم. اسم ِ آقای فرقانی در لیست بود. خوشحال نشدم. به خودم نبالیدم که این همان چیزی بود که بارها و بارها به همه گفته بودیم؛ که تیغ ِ حذف بعد ِ ما کُند نخواهد شد. حتی زیر ِ لب شعر برشت را هم نخواندم که « نخست برای ِ گرفتن ِ کمونیستها آمدند، من کمونیست نبودم ...». هیچ حسی نسبت به این خبر نداشتم. بیآزارترین اساتید ِ دانشگاه هم در لیست ِ اخراج قرار گرفته بودند. همانها که ما را شماتت میکردند که تُندیم و جوانیم و همین کارها را قبل از ما خیلیها کرده بودند و ما درس نگرفته بودیم و ...
حالا کُندها، عاقلها، آنها که کار ِ آکادمیکشان را می کردند، آنها که آزاری نداشتند هم دم ِ تیغ قرار گرفتهاند. من هنوز قضاوت نمیکنم. من تنها روایت می کنم، اگر این خیال ِخیلیها را آسوده میکند.
۳
خبرها. خبرها را دنبال میکنم. به لطف ِ جریان ِ آزاد ِ اطلاعات در پس ِ ویپیان. به لطف ِ دهکدهی جهانی، دنیای ِ شهروند-خبرنگاران. با پدیدهی ِ عجیب ِ «وبلاگنیوز» مواجه میشوم. یکی از همان پدیدههای ِ پولآورده. یکی از انبوه پروژههای ِ عریض و طویل ِ حکومتی برای ِ سلطه یافتن بر چیزی که هنوز به سلطه درنیامده است.
گزارش ِ تصویریای میبینم از نشست ِ تخصصی ِ وبلاگنویسان که گویا بخشی از اردوی ِ سهروزهای بوده است با عنوان ِ «اردوی وبلاگنویسان؛ عفاف و حجاب». در میان ِ تصاویر دو تن آشنا هستند؛ دکتر شکرخواه و دکتر نمکدوست، هر دو از اساتید ِ ارتباطات.
لابلای ِ همین خبرها پستهای ِ دیگری هم میخوانم. از آن میان دو یادداشت به طور ِ خاص چیزی را هدف قرار دادهاند؛ قضاوت کردن. یکیشان نثر ِ قشنگی داشت. خیلی ساده و شخصی از تلاش برای ِ قضاوت نکردن گفته بود. از اینکه اگر خیلی موفق باشد، بتواند خودش را درست کند، نشان دادن ِ راه ِ درست به دیگران پیشکش.
دومی اما نکتهی دیگری را یادمان آورده بود؛ وقتی دیگران را قضاوت میکنیم، یادمان باشد که ممکن است خودمان هم همانکار را بکنیم. پس قضاوت نکنیم یا محتاطانه قضاوت کنیم.
۴
اطراف ِ من پُر است از آدمهایی که قضاوت نمیکنند. سرشان توی ِ زندگی خودشان است. آسه میآیند و میروند. نه آنها شاخی به گربه میزنند و نه گربه به آنها. ژست ِ اخلاقیاش هم که تهاش چسبیده است؛ پیشکی میدانند که به خیرشان امید نیست، شَر نمیرسانند.
اگر استدلال ِ «من اگر خیلی توانمند باشم خودم را اصلاح می کنم» را تا انتهای ِ منطقاش پیش ببریم، باید بدین باور رسیده باشیم که اصلاح ِ آدمها، جامعه را اصلاح میکند. انگار جامعه چیزی جز مجموع ِ عددی ِ آدمها نیست. انگار جامعهشناسی رفته باشد پی ِ کارش.
منطق ِ استدلال ِ دوم هم که روشن است؛ من که میدانم این قضاوت بعدتر دامن ِ من را هم خواهد گرفت. من سکوت میکنم تا بعدتر من هم قضاوت نشوم. یکجور بده بستان ِ اخلاقی برای ِ فرار از قضاوت ِ اخلاقی.
۵
در میان ِ این همه تن زدن از صحبت کردن پیرامون ِ مسائلی که همهمان میدانیم اما در برابر ِ آنها سکوت میکنیم، گویا تنها وظیفهی ما تکرار ِ پیاپی ِ همان چیزهای ِ تکراری است. همانها که همه میدانند و هیچکس به روی ِ خودش نمیآورد. همین که مرز ِ همکاری ِ ما با دیکتاتوری کجاست؟ مرز ِ سکوت ما در مقابل ِ اعمال ِ آن کجاست؟ مرز ِ تحمل ِ ما؟ تا کجایش را میشود گذاشت پای ِ ضعف؟ کجا میشود خیانت؟
تنها وظیفهی ما اگر نه یادآوری ِخیلی چیزها به باقی ِ مردم، نشان دادن ِ راه درست به آنها و هدایتشان که دستکم حرف زدن ِ مداوم با خودمان است. همینطور مدام زیر ِ گوش ِ خودمان بخوانیم که دیدی فلانکس چه کرد؟ و دیدی ما چه میکنیم؟ که این کار غلط است. که آن کار خیانت است. همین که مدام قضاوت کنیم تا شاید جایی دست و پای ِ خودمان هم بلرزد، که الان ممکن است همان قضاوتها را در مورد ِ ما بکنند. راه درستاش به گمانام باید این باشد، که یقهی هر دو را بچسبیم، نه آنکه در مقابل ِ عمل ِ دیگران سکوت کنیم، به این امید که بعدتر در برابر ِ عمل ِ نادرست ِ ما سکوت شود.
۶
دکتر نمکدوست از آن آدمهایی است که از آنها آموختهام، و حالا اگر دوباره جایی ببینماش دوست دارم از او سوالها بپرسم. از همان سوالها که سر ِ کلاس میپرسیدیم. بهمان لبخند میزد و نشانمان میداد که اشتباه میکنیم. دوست دارم او دوباره ارجاعام دهد به جایی، و به رویم بیاورد که بی سوادم هنوز و اشتباه میکنم. او باید دوباره دربارهی آدمهای ِ ضعیف و آدمهای ِ خائن برایم حرف بزند. و اگر وقت اجازه دهد، یادم بیاورد که دست ِ کم در گذشته آدمهایی از جنس ِ دیگر هم بودهاند. که ضعیف نبودهاند، خائن نبودهاند. میدانم دورانشان تمام شده است. کسی دوست ندارد از آنها بشنود، اما بی آنها گویی هر کاری مجاز است و این چیزی است که باید دوباره به خودمان یادآوری کنیم.