tag:blogger.com,1999:blog-32145489981968228242024-02-19T18:21:55.765+03:30داستان ِ بلند ِ مردی که میخواست به شوروی برود، به جای آن به آمریکا رفتAnonymoushttp://www.blogger.com/profile/09167701071643947404noreply@blogger.comBlogger52125tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-86151828286295102122015-10-26T17:52:00.002+03:302015-10-26T17:52:58.182+03:30ایست<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
هوس نوشتن معمولا وقتی سروکلهش پیدا میشه که فرصت نوشتن نیست. گاهی حتی وقتی که فرصت فکر کردن، خوندن، معاشرت کردن و حتی بدتر حتی فرصت درست غذا خوردن، خوابیدن، زندگی کردن نیست. درست وقتی همه چیز سرعت میگیره، نوشتن میخواد چوبش رو لای چرخ کار بگذاره. میخواد اون شتاب و تندی ِ زندگی روزمره رو بگیره. میخواد فرمان ایست بده. </div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/09167701071643947404noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-90462492254066712842015-03-02T16:42:00.001+03:302015-03-02T17:25:00.360+03:30یک داستان ِ خیلی کوتاه، با یک پایان ِ خیلی باز<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
گفت «دماغ». نقطه ضعف تو دماغ است. یک جوری خیره نگاهش کردم که کوتاه بیاید. کوتاه نیامد و شروع کرد به برشمردن مثالها. تلاش کردم برایش مثال نقض بیاورم ولی نشد. بعد فکر کردم باید یکجوری ماجرا رو رفع و رجوع کنم. درآمدم که نه «چشم». نقطه ضعف من چشمست. ریسه رفت که نخیر. «دماغ». از خیر بحث گذشتم. اینجور وقتها هرچقدر تکذیب کنم و بخواهم از خودم دفاع کنم اوضاع بدتر میشود. آنقدر پاپیچم میشوند تا اعتراف کنم که بله. دماغ. ولی من توی کتم نمیرفت. شب شروع کردم به بررسی تاریخ «دماغ». دیدم خیلی هم بیراه نمیگویند. شاید حتی اگر میگفتند «بینی» کار اینقدرها بالا نمیگرفت. من میخندیدم و میگفتم آره. زدی به خال. اما بررسی تاریخ دماغ جای هیچ شک و شبههای باقی نمیگذاشت. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
بعدتر توانستم خودم را «خنده» تسلی بدهیم. خنده. نقطه ضعف من خنده بود. حتی لبخند هم نه. غش غش خندیدن. اونجاست که آدمها رو باور میکنم. بهشان اعتماد میکنم یا بهشان علاقمند میشم. اینطوری همه چیز جور درمیآید؛ آن حجم لودهبازی، دستانداختن ِ خود و سایر بازیها. همهشان برای این است که ببینم کی میخندد. کی غشغش میخندند. تا باور کنم.</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/09167701071643947404noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-29049447224130288822015-02-24T02:46:00.000+03:302015-02-24T02:48:39.695+03:30باغ فردوس<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
مریضی جدید گشتن دنبال نشانههایی از حیات خودم در میان متنها بود. یک طوری متنها را میجوریدم انگار وظیفه دارند یک جایی آن میانهها چیزی را ثبت کرده باشند که به یک جایی از زندگی واقعی من برگردد. مهم نبود به کدام بخشش؛ به دیدن «باغفردوس» ِ مولوی هم راضی بودم. که میخواهم سر به تن و آجر به زمینش نباشد؛ خراب شود که کابوس ِ کودکی بود. بعد فکر کردم چقدر غمانگیز است که این اسم را روی دو تا جای اینقدر بیربط به هم گذاشتهاند؛ باغ فردوس ِ مولوی و باغ فردوس ِ تجریش. مجبور بودم دنبال همچین ترکیبی بگردم؛ « باغ فردوس ِ مولوی». الان دیگر کسی این یکی را یادش نیست. به هر کی بگی باغ فردوس میرود تجریش. آن پارک زیبا، آن موزهی سینما، که موزهی هر چیزی هست جز سینما. باغ فردوس ِ ما بین قیام و مولوی بود. دم میدون. پیش از دروازه غار. من ازش یاد ابوذر غفاری میافتم. اما راستش ابوذر غفاری بهانهی امروزی دارد. اصلا دلم نمیخواست این همه بروم عقب. برایم اهمیتی نداشت که کسی «باغ فردوس» را بیاورد وسط متنش. آن جا بیربطترین جا به من است. سعی کردم خودم را پنهان کنم دوباره توی آن محله. آن هم وسط این نوشتهها. که قرار بود مریضی جدید را درمان کنند؛ نشانهای از حیات، در چنین روزهایی.</div>
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/09167701071643947404noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-45286960129609263132015-02-24T01:04:00.000+03:302015-02-24T01:07:26.103+03:30رونوشت به خودم، صرفا جهت یادآوری<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div align="justify" dir="rtl">
<span lang="fa-IR">ولی انقلابهای پرولتری؛ مدام از خود انتقاد می کنند، پیدرپی حرکت خود را متوقف میسازند و به آنچه که انجامیافته بهنظر میرسد، باز میگردند تا بار دیگر آن را از سر بگیرند، خصلت نیمبند و جوانب ضعف و فقر تلاشهای اولیه خود را بیرحمانه به باد استهزا میگیرند، دشمن خود را گویی فقط برای آن بر زمین میکوبند که از زمین نیرویی تازه بگیرد و بار دیگر غولآسا علیه آنها قد برافرازد.</span><br />
<span lang="fa-IR"><br /></span></div>
<div align="justify" dir="rtl">
</div>
<div align="justify">
<span lang="fa-IR"><a data-blogger-escaped-target="_blank" href="http://azizi61.tripod.com/ketab/18brumer.pdf">کارل مارکس، هجدهم برومر لوئي بناپارت</a></span>
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/09167701071643947404noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-31800115839386099062015-02-22T01:27:00.000+03:302015-02-22T20:16:05.560+03:30GO SAFIR<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjNqEJXyrenxQ3xLN4JcdSU4vcU5RCQdcASGk_BWQQUMyc9Fzk5P9VcMNgmBgL3f5o0wIxwXS0ab9oOJWeij_BrrzmJMumSA8-N6iejsxltapG6cMsnHSNQItkOfm_tUzq9Gc66a7ZJ5Us/s1600/soviet_postcards-r425042414bea4c979c294043e8a11f3e_vgbaq_8byvr_512.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjNqEJXyrenxQ3xLN4JcdSU4vcU5RCQdcASGk_BWQQUMyc9Fzk5P9VcMNgmBgL3f5o0wIxwXS0ab9oOJWeij_BrrzmJMumSA8-N6iejsxltapG6cMsnHSNQItkOfm_tUzq9Gc66a7ZJ5Us/s1600/soviet_postcards-r425042414bea4c979c294043e8a11f3e_vgbaq_8byvr_512.jpg" height="400" width="400" /></a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
آنای عزیزم،</div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
دو شب پس از عصبانیت از «موشومی» بود. کار ادبیات است؛ من در تهران، از «موشومی» در پاریس، آمریکا یا جایی لابلای زندگی، نوشتهها یا آشنایان جومپا لاهیری که حالا با تغییر نام به رُمانش راه یافته بودند عصبانی بودم. او کار اشتباهی نکرده بود. من باید از دست کسی عصبانی میشدم که شدم. «خشم» باید از جایی دیگر بیاید. شاید بتوان در درون مهارش کرد؛ شاید بتوان بر آن مسلط شد، راههای برونریزی بیحاصلش را بست و در درون مرزهای تن حفظ و درونیاش کرد، اما باید منشائی در بیرون داشته باشد؛ موشومی. بله. او بود که به گوگول خیانت کرد و حالا باید از دستش عصبانی میشدم که شدم. بعد چشم باز کردم و دیدم که در طبقه پنجم خانهای در تهرانپارس پشت پنجره ایستادهام و زل زدهام به تابلوی «GO SAFIR» . زیرش زده بود انگلیسی، آلمانی، فرانسه. خیلی راحت. فکر کردم ما هم باید جومپا لاهیری خودمان را داشته باشیم. برود خوب خیابانهای آمریکا، برلین یا هر جای دیگر را یاد بگیرد. دست ما را بگیرد ببرد وسط آن بلبشو. نشانمان دهد که زندگی چطور بالا و پائین میشود و در آخر طور خاصی نیست. نمیشود. بعد آن وسطها، حالا موشومی نه، یک نسیمی، نرگسی، روشنکی یا علیرضایی محمدی مهرانی ... چمیدانم، یک نفری، یک نفر دیگر را رها کند. بعد بنویسد. بنویسد و یکی ترجمه کند برود توی لیبی. یکی عصبانی شود. از «نرگس»، «علی» یا هر «موشومی» دیگری. عصبانی شود و بر آن مسلط شود و ... . آره. باید اینطور شود. اصلا منشاء عصبانیت در دنیا «موشومی» است. خواستم این را برایت بنویسم. اینطوری روزها راحتتر میگذرند. میبینی که، ادبیات است. نباید به آن دل بست یا باورش کرد.</div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
بعدتر برایت نامه مینویسم و از کتابی میگویم که این روزها میخوانمش ؛ یعقوب کذاب. داستان خوبی دارد. درباره هولوکاست که اتفاق نیافتاده است و ادبیات است دیگر. مثل فلسطین، سوریه، کردستان، و سایر جاها که تویشان هیچ اتفاق بدی نمیافتد. میماند این «موشومی»؛ منشاء عصبانیت و خشم در جهان.</div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
هوا سردتر شده است. خصوصا هوای ِ درون</div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
خودت را خوب بپوشان</div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
قربانت</div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
الف</div>
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/09167701071643947404noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-40021472677603837762014-12-16T00:42:00.002+03:302014-12-16T00:42:43.513+03:30در اتاق ملاقات<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<span style="color: #999999;">برای یاشار دارالشفاء</span><br />
<span style="color: #999999;">و از سر شرمساری</span><br />
<br />
<div style="text-align: center;">
<br /></div>
<br />
<div style="text-align: center;">
<iframe align="center" allowfullscreen="" frameborder="0" height="315" src="//www.youtube.com/embed/s5_FcfUzXXc" width="450"></iframe>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="text-align: center;">
<br /></div>
<div style="text-align: center;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
سی روز گذشته بود. آسمان از لباسم آبیتر بود. دوست داشتم اینطور باشد. دوست داشتم آفتاب ِ مرداد را مزه کنم. اولین فکر اگر نه آخرین فکری که آنجا به سرت میزند پوچی ِ همه چیز است. یک لحظه میآید میبینی حاضری برای یک نگاه دنیای گذشته را آتش بزنی و فرار کنی، انگار دنیا پشت سرت باشد. کارکرد ِ آن دیوارهای بیش از حد معمولی همین است. حتی اگر صدایی سرت بلند نشده باشد یا دستی صوت نکشیده باشد توی گوشهایت. حتی اگر هیچ اتفاقی نیافتاده باشد. ندانی کجا چه خبر است. کسی نتواند با تو تماس بگیرد. کسی پا پی ات نشده باشد که چهات هست و چه میکنی و ... هیچ اتفاق ِ بدی نیافتد. اصلا اتفاقی نیافتد. خاصیت ِ هیچ اتفاقی نیافتادن این است که میبینی چقدر راحت از روی صحنه محو شدهای. انگار که تا شده باشی از زیر در ِ در نیم بسته عبور کرده باشی و حالا دیگر دری در کار نباشد. </div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
حاشیهی چمران سبزتر از همیشه بود. انگار برای این سی روز برنامهی اهمیت دادن به «زیباسازی جزء معیارهای اصلی باشد» گذاشته بودند. از اینکه آسمان آنقدر آبی بود دلگیر بودم. از اینکه چمران سبز بود دلگیر بودم. از اینکه ماشینها از ما سبقت میگرفتند دلگیر بودم. از اینکه چرخ ماشینها چرخیده بود در همهی این روزها دلگیر بودم. از آدمهایی که توی ماشینهای در حال سبقتگرفتن میزدند آهنگ بعدی دلگیر بودم. از سرنشین نشسته بر روی صندلی شاگرد پاترول اداری که داشت از برنامهی فردایش برای همکارش صحبت میکرد دلگیر بودم. از خودم که گذاشته بودم این همه چیز دود شود و به هوا رود. ناراحتی همیشه شک در سختی و استواری بود و سی روز با اینکه زمان کمی بود اما دود کرده بود و به هوا برده بود.</div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
حالا سیصد روز چهارصد روز پانصد روز، دلات چگونه جایی داشته باشد. آن هم برای ِ ما، که مثل چرخ ماشینهای در حال سبقت آن روز چرخیدیم و چرخیدیم. که زدیم آهنگ بعدی. که برای همدیگر از روزهای گذشته، خاطرات سپری شده و امیدها و آروزها گفتهایم.</div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
دل ات برای ما جا نداشته باشد. مایی که جا ماندیم.</div>
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/09167701071643947404noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-67660492704635754512014-10-17T02:05:00.002+03:302014-10-17T02:14:27.391+03:30دربارهی تقاص<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0in; text-align: left;">
<span style="color: #999999; font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">متاسفانه تمام اتفاقات، لحظات، خاطرات واقعیاست.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR"><br /></span></span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">جبار
باید حتماً بشوی چهل کیلو؟ باید مثل عمو
رسول، آنقدر کوچک بشوی که دیگر نباشی؟
بغل بگیرندت و فکر کنند که دو مترو جای
بزرگی است برای مردی تا به این حد کوچک؟
که آنقدر سعی کرد قد بکشد که دست آخر آب
رفت؟ از چی آب رفت؟ نمیدانی؟ خودت نگفتی
دارد تقاص پس میدهد؟ تقاص ِ چی رو؟ هی
گفتی همه دارند تقاص پس میدهند</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">یا باید تقاص پس
بدهند</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">یا
بالاخره تقاص پس میدهند</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">هی
سقف را نگاه کردی و مطمئن بودی که یک دنیا
قرارست انتقام ِ تو را از همهشان پس
بگیرد</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">تو
چی؟ تو هم داری تقاص پس میدهی؟ تقاص ِ
شکست؟ </span></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">از
عکس با کراوات ِ شش تیغ برای ویزایی که
هیچوقت صادر نمیشود بود که آب رفت عمو
رسول؟ از پسرش بود که پشت تلفن برایش دروغ
و دروغ میبافت که بابا من اینجا پیگیر
کارهایت هستم و همین روزها نامه میآید
و تو میروی سفارت و میآیی و </span></span>...<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">؟
بعد هی روزها بگذرند</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">پاکتهای
بیشتری خالی شوند</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">قدم
بزند قدم بزند قدم بزند ولی جابهجاییاش
صفر باشد</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">او
سفر نمیرفت</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">میرفت
سر کوچه سیگار بگیرد و تخم مرغ و میآمد
و مدام سیگار میکشید</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">انگار
با سیگار با دود ِ سیگار پیغام میدهد که
</span></span>«<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">من
اینجا دارم میمیرم</span></span>.» <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">که
مُرد</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">هیچکس
پیامهای با دود را نمیگیرد</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">بعد تلفن را
بردارد</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">بگذارد
سر جایش</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">برود
سر کوچه کارت تلفن بگیرد و برگردد</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">بابا من اینجام</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">کمک</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">کارها دارد راست
و ریس میشود بابا خیالت تخت</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">خیال ِ عمو رسول
تخت بود</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">تخت میخوابید</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">غلت
میزد</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">بلند
میشد تخت میخوابید و به بالای تخت نگاه
میکرد و سیگار سیگار</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">سیگار
قد ِ آدم را کوتاه میکند جبار؟ چی قد آدم
را کوتاه میکند؟ مگر میشود؟ هی آب بروی
و کوچک شوی و کوچک</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">میخواست
نشانمان دهد دارد محو میشود؟ حالا چرا
باید هی از او بگویم؟ او که تا قدش بلند
بود آزار رساند؟ در ِ کمد را یادت هست؟ تو
که ندیده بودی</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">یک
عالمه چوب از درزهایش کنده شده بود</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">علیرضا میگفت
بعضی شبها میکند و با چوب میزندمان</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">این آدمی که
شدهست چهل کیلو همان است جبار؟ تو که
چوبی از در کمد نکنده بودی چرا؟ آمدی نشستی
جلوی دوربین و هی همه جا را نگاه کردی جز
دوربین را که چه؟ دوربین را نبینی من
نمیبینمت؟ چشمهای ِ من هم از صفحهی
تلویزیون فراریاند</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">وقتی
آن مردک قند را میمکد و توی لپاش
میچرخاند و قبل از بالا رفتن ِ چای
میگوید نگران نباش</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">درستش
میکنم</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">من
همان موقع باید بلند میشدم آن مردک را
درست میکردم</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">اما
تو چی؟ سلام جبار</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">صدای
همه میآید</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">من
باید گوش بخوابانم پشت ِ در که ببینم چه
میگویی؟ چه میگویی؟ چند بار پشت همین
میز ِ آشپزخانه گفتی تقاض پس میدهند</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">آنها دارند
زندگی میکنند جبار</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">تقاص
پس نمیدهند</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">تو
جلوی ِ دوربین چه میکنی؟</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">عمو
رسول از کارخانه درآمده بود</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">نشسته
بود گوشهی اتاق لیلا</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">گفت
من که همین چهار پاکت سیگار خرجمه</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">باقیاش برای
علیرضا و میلاد</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">بعد
آخر ماه میرفت فردوسی</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">پول
را از بانک میگرفت</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">خرجی
سیگار و تخممرغ را سوا میکرد</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">باقی را در اولین
صرافی تبدیل میکرد و میفرستاد</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">با آن پول در
فرنگ چه میشد خرید مگر؟ یک آبجوی ِ
اضافه برای ِ آخر هفتهها؟ یا یک «بچهها
همه امشب مهمان من هستید» توی رستوران؟ رفقا زنگ بزنیم
پیتزا بیاورند الدنگیمان را جشن بگیریم
که امشب پول از میدان فردوسی تهران رسیده
است و چه کیفی میدهد خوردن آن</span></span>.
</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">اینها
تقاص بود جبار؟ سفید بشود و کوتاه و با یک
اتوبوس برود فردوسی پول پیتزای دستجمعی
ِ چند جوان در اروپا را بفرستد؟ همهاش
همین بود؟ توی دوربین نگاه نکردی که همین
را بگویی؟ بگویی دارند تقاص پس میدهند؟
تو تقاص چی را پس میدادی؟ تقاص ِ توگوشی
آن روز باغفردوس را؟ هنوز دستانت روی
لولای ِ آبی در را به یاد دارم</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">همانها که آخر
سر نان خامهای تعارف کردند </span></span>« <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">که
اگر زدم برای خودت بود</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">که
مثل ما نشوی</span></span>». <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">من
قرار بود مثل کی نشوم؟ علیرضا و میلاد؟
تو یا عمو رسول؟ تقاص توگوشی محمود بود
که گفت تخمسگ میدونی چی آوردی؟ من همهی راه از دروازهغار را
دویده بودم</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">زیر
پل یواشکی مغازه فالوده فروشی را دیده
بودم که شلوغ است</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">تو
گفته بودی میروی پیش رضا امانتی را
میگیری و میآی</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">هیچجا
نمیروی</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">من
هیچ جا نرفته بودم</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">زود
آمده بودم</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">با
پاهایی هشت ساله همهی مسیر را دویده
بودم</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">تو
گوشی برای دویدن؟ برای حرف گوش کردن؟ برای
چی؟ این بار که به درس ربط نداشت و قرار
نبود مثل شما نشوم</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">من
حتی داخل نرفتم که فرنوش را ببینم</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">محمود گفت تخمسگ
میدونی چه گهی خوردی؟ و من گریه میکردم</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">آزاده درآمد که
گُه خوردی دست رویش بلند کردی</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">و
محمود گفت برای خودش است احمق</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">برای خودت</span></span>. برای <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">اون جبار هیچیندار... کی تقاص پس میداد؟</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">آن
روز ِ باگت را یادت هست</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">دوباره
با ماشین دیدمت</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">چند
سال بود پشت فرمان ندیده بودمت</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">همه جا را
زلمزیمبو آویزون کرده بودی</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">اسکلت و تسبیه
و انگشتر عقیق ِ روی داشبورد</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">پیاده که شدی
خواستم بخوابم کف جوب که نبینیام</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">کاپشن جین و
شلوات مرا برد به بچگی</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">آمدی
جلو بغلم کردی</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">گفتم
عصری برویم خرید</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">گفتی
برویم</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">بعد
رفتیم نشستیم و غذا زهرمار کردیم</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">زبانت زهر بود</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">ما داشتیم تقاص
چی را پس میدادیم؟ ما هم توی لیست بودیم
جبار؟ لیست ِ تو که همهی دنیا را
دربرمیگرفت که باید تقاص پس میدادند</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">عمو رسول، زنش
که در اروپا بود، آزاده، من، بهناز، محمود
و پدر بهناز و مادرش و همه؟ </span></span>
</div>
<br />
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">تو
نشسته بودی یک کناری که من نمیدیدمت. از پشت میز بلند شد و </span></span> <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">آمد
زیر بغلت را گرفت آوردت جلوی دوربین</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">همه دور نشسته
بودند</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">تو
آن وسط چسبیده به ستون روی فرشهای مندرس
جلوی دوربین</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">و
زمین را نگاه میکردی</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">صداها
میآمد</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">سلام
جبار</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">صدای
من به تو نمیرسید </span></span>«<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">جهان
جای جباری است</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">هیچکس
هیچوقت تقاص پس نمیدهد</span></span>.» </div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/09167701071643947404noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-92067115214086174292014-09-20T23:48:00.000+04:302014-09-20T23:53:05.261+04:30کتابحساب<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
حال یکیشان بد است. حال مامان فخری نه، مامان اشرف. زمین خورده و جفت دستهایش شکستهاند. سپید گفت بابا زنگ زده و زار زار گریه کرده که من خواب بودم و از صدای داد مامان اشرف بیدار شدم که دراز به دراز افتاده بوده کف ِ حیاط ِ خونه و صورتش خونی بوده. وقتی توی بیمارستان دیدم نشناختمش. لاغر و سیاه. چشمهایش شیطنت و آرامش قبل را نداشت. زنگ زدم به سپیده گفتم تو رو خدا نمیره؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
من مامان اشرف ِ توی تهران را نمیشناسم. آخرین تصویر ِ تهرانم ازش شبیه کاغذدیواریهای ِ بوی سیگار گرفتهی خونهی مولویه. شبیه کتلت رو پیکنیکی ِ سر ظهر و اذان که معنی ِ بد ِ مدرسه رفتن داشت. آخرین تصویر ِ از تهرانم از مامان اشرف مال خیابونهای دروازه غاره. مال سال اول دبستان. از اون سال که رفتند و ما هم از مولوی رفتیم دیگه نمیشناسمش. دیگه شده مامان اشرف ِ طار. که نطنز رو که رد میکنی دلات قرصه که پشت این پیچ نه پیچ ِ بعدی نه بالاخره یکی از این پیچها، همان خانه هست. با همهی تصاویر ِ کلیشهای ِ همیشگی ما از روستا. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
حالا یک ماهه که مامان اشرف تهرانه و من جز موقعی که بیمارستان بود نرفتم به دیدنش. از دیدنش وسط آدمهایی که فامیلم هستند گریزونم. منتظر نشستم بره ده که برم برای دیدنش. که با دست های شکسته و قند بالا انگار این اتفاق هیچوقت نمیافته. شاید هم دق بکنه. اون هم خود ِ تهرانش رو نمیشناسه. برای همینم هروقت که اومده سریع یقهی یکی رو گرفته که ده میری؟ منم ببر.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
بعد بابا زنگ زده به سپید که به امیر بگو که نمیخواد زنگ بزنه. همین که باشه و خوب باشه بسه. از سفر که برگشتم نه دیدمش و نه زنگ زدم. قبلش هم. امروز عصر که پشت ِ سینک وایساده بودم و لیوانها رو میشستم فکر کرده بودم بهش. به این که زنگ بزنم بهش. بعد اینطور شد. شایدم قبلترش. آره سپید گفت بابا اینطوری گفته. گفته بگو زنگ نزنه یه وقت. طعنه زده بود ولی من دلم خواست دیگه هیچوقت زنگ نزنم. سنگدل بمونم و از این سنگدلی بمیرم. آره این انتخاب تازهام بود. بعد هم شروع کردم به تصور خودم اگه مامان اشرف بمیره. اگه بابا بمیره. اگه مامان فخری بمیره. اگه هر کس دیگهای بمیره. همینطور آمدم جلو. نمیگذاشتم تصاویر از ذهنم با دور تند رد بشن. دقیق و موشکافانه خودم رو در این موقعیتها نگاه میکردم. عادی ایستاده بودم یه گوشه. نگاه میکردم که چطور همه گریه میکنند. باورشون نمیکردم. گریههاشون رو. بلند بلند زجه زدنهاشون رو. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
همیشه وقتی تو ختم همه دارند گریه میکنند من همهی حواسم به اینه که یه ساعت بعد باید توی یکی از رستورانهای بد بین بهشتزهرا و تهران، یا یکی دوباری که فامیلهای پولدارمون مرده بودند توی یکی از اون رستورانهای خوبش، کنار یکی از همینها که الان اگه ولشون کنی میخواهند بروند بغل جنازه دراز به دراز بخوابند توی قبر، بنشینم و غذا بخورم. از وقتی این فکر بیشتر افتاده به جونم، قسمت رستوران مراسم ختم رو میپیچم. نمیدانم به غذا خوردن بیشتر توهین میشه یا به مرگ. مهم نیست. بالاخره یکیاش زیر سوال میره. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
همهی اون روزهایی که علیشاه مرده بود. توی مراسم خونه یا سر خاک داشتم به نزدیکانش نگاه میکردم. تند تند نگاهم رو روی صورتهاشون میچرخوندم. میخواستم وقت باشه که به همهشون بگم باورشون نمیکنم. اما کسی به باور من احتیاج نداشت. برای همین چهارراه ولیعصر که رسیدیم اونا رفتند تو چلوکبابی محسن. من و عمادم رفتیم میدون فردوسی. رفتیم فلافل خوردیم. فلافلی که بوی جنازه نمیداد. جنازهای که هنوز تو خاک این رو به اون رو نشده بود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
حال یکیشان بد است. حال مامان اشرف. اما از بابام هم خبری نیست. و بیشتر از همه از خودم. توی مراسم مهسا که حرف ِ مرگ شد سریع گفتم من رو بهشتزهرا نبرید. و بعد همه یکطوری که حالا توام. ولی فکر میکنم مردهام. گریه نمیکنم. وقتی میخندم به خندیدن فکر میکنم و هنوز نرفتهام مامان اشرف را ببینم. </div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/09167701071643947404noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-36640613772484742742014-05-12T17:47:00.000+04:302014-05-12T17:48:41.239+04:30کارگران نامرئی میشوند<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgNdQzXR_asBSp5UZjiKCwFbOxFmkuDDlS0536MTpizY1Szi5qX_ueDj6ZYwyuXIs_hYEAro6Fr_p8MVhsv4UdaOdqDKpTVlu1BdHn8meW8r_woKQfXU0dYERLvi98od1VDtwMTe9pxbIU/s1600/ShowImage.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgNdQzXR_asBSp5UZjiKCwFbOxFmkuDDlS0536MTpizY1Szi5qX_ueDj6ZYwyuXIs_hYEAro6Fr_p8MVhsv4UdaOdqDKpTVlu1BdHn8meW8r_woKQfXU0dYERLvi98od1VDtwMTe9pxbIU/s1600/ShowImage.jpg" height="265" width="400" /></a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
خیلی از خیابانهای تهران این روزها شاهد ردیف ایرانیتهایی هستند که گوشههای خیابان را بستهاند، با انبوه ِ تابلوهای ِ «کارگران مشغول کارند». بیلبوردها و تابلوهای ِ بزرگ شرکت فاضلاب تهران، خبر از احداث شبکه عظیم لولهکشی فاضلاب پایتخت میدهند. شرکت فاضلاب به ما میگوید که دارد آب ِ رفته را به جوی باز میگرداند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
امروز ظهر وقت ِ ناهار از کنار یکی از این تونلهای ِ حیاتی رد شدم؛ گروهی از کارگران مشغول کار بودند و گروهی داشتند نهار میخوردند؛ نوشابه و نون بربری. همین.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
بیش از نیمی از آنها بچههای زیر هجده سال هستند. مشخص نیست به خاطر جثهی کوچکشان است که برای این کار انتخاب میشوند یا هزینهی کمی که به عنوان مزد بر گردن پیمانکار ِ خصوصی ِ به استخدام شرکت دولتی درآمده میگذارند. شایدم هر دو؛ مزد ِ کم، ساعات کاری نامحدود برای انجام کاری بزرگ؛ به جوی برگرداندن آب رفته.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<a href="http://www.hamshahrionline.ir/details/117686" target="_blank">گزارشی از همشهری آنلاین</a> به ما میگوید که فاضلاب تهران تا سال ۹۷ هم تکمیل نخواهد شد؛ با این حساب میتوان از حالا چشم انتظار کودکان کاری بود که در فاضلاب ِ تهران بزرگ میشوند. همشهری آنلاین به عنوان ارگان مجازی شهرداری تهران اما از «سودجویانی» نخواهد گفت که آنان را به کار گماشتهاند. شهرداری علیه شرکت فاضلاب تهران یا پیمانکاراناش بیلبورد نخواهد زد و جیبهای ِ پرپول پیمانکاران را نشان نخواهد داد. قبضهای فاضلاب شهروندان اما به وقت پرداخت خواهد شد. شهروندان اعتراض نخواهند کرد؛ شبکهی فاضلاب ِ گرانتر، تنها باز قبضها را سنگینتر خواهد کرد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
کار یدی از بین نرفته است و نمیرود. طبقه کارگر محو یا ادغام نشده است؛ آنها تنها بیدفاعتر، بیصداتر و ضربهپذیرتر از آن شدهاند که بتوانیم ببینیمشان یا صدایشان را بشنویم. آنها پشت ِ ایرانیتها، پشت تابلوهای «کارگران مشغول کارند» و در اعماق خیابانهای پایتخت نامرئی شدهاند.</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/09167701071643947404noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-28104876794184516372014-03-24T21:52:00.001+04:302014-03-24T21:52:56.509+04:30پاکت نامه باز شده است، مراقب باشید.<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
رفیقجان سلام،</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
این اولین نامهی من برای توست. یکی از آن تصمیمهای ِ اول ِ سال. که امسال باید بیشتر بخوانی، بیشتر بدانی، بیشتر بنویسی و همهی آن بیشترها که قبلتر هم میدانستیشان ولی درگیر ِ پرسش ِ «که چه؟» شده بودند و خلاص. خلاصه که یکی از آن بیشترها «نامه نوشتن» بود. بعد فکر کردم چرا این نامه باید خطاب به تو باشد. عذاب وجدان اولین گزینه بود. اما چرا من باید وجدانم را معذب میکردم؟ در جستجوی ِ دلیلی برای وجدانم معذبم گشتم. چیزی پیدا نکردم. معمولا بی دلیلی واقعی دچار این حس میشوم. تو که این یکی را خوب میدانی. فکر کردم شاید بابت سالی که گذشت و این همه گُسست درش بود عذاب وجدان دارم، اما چرا در برابر ِ تو؟ و چرا من باید از این بابت خودم را ملامت کنم؟ بعد تلاش کردم برگردم عقب و چیزی رو پیدا کنم که دلیل چنین حسی است. چیزهای زیادی بود. یکی آن همه کار نیمهرها کرده. همهی این سالها که نبودی تلاش کردیم چیزهایی را در تماس مداوم با هم زنده و پویا نگه داریم. تلاش کردیم از روزمرگی فرار کنیم و در چیزهایی سنگر بگیریم که امید بهار دارند. امسال از آن بارانهای ِ بهاری آمد که فقط شکوفههای درختهای میوه را از بین میبرند. من حتی نماز ِ شکر برای باران را هم دیدم. به خیال آنکه خشکسالی را میخشکاند. بی فکر آنکه این همه کویر به نیامدن بارانی پدید نیامده که با بارانی درست شود. بعد خودم خندیدم از این همه باورهای عجیب که داریم؛ اینجا که میرسد انگار ما آدمهایی باشیم که میخواهند با جمعآوری زبالهی آخر هفته در کوه طبیعت را نجات دهند. و انگار که یکی این را به رویمان آوردهست و ما سریع جمعش کنیم که داریم در برابر این همه سیاهی چراغی روشن میکنیم. تو که خوب میدانی که این چراغ فقط سنگری را لو میداد که موشکباران میشود و تمام. و سیاهی سیاهی باقی میماند. اینها عذاب وجدان میآورد یا من دیوانه شدهام؟ این یک نفس نوشتن یعنی دارم از زیر بار تمام حرفهایی که باید میزدم و حالا نمیزنم فرار میکنم. دیروز و امروز یادداشتهایی دربارهی زبان و ادبیات خواندهام. گیجام کردند. آنقدر که گمان کردم هر شکلی از دستبهمهرهی کلمه شدن خطایی است نابخشودنی. کار بالا گرفت. احساس کردم همهی این ماهها را بیهوده تقلا کردهام تا زبانی دیگر را بیاموزم در حالی که همین زبان را هم بیآنکه بدانم چطور دارم استفاده میکنم. آلوده به چیزهایی که نمیدانم و نمیخواهم و حالم همینطور بدتر شد؛ توی کافه نشسته بودم به نوشتن و گوشم کلماتی را میشنید که معنایی نداشتند. مشتریهای میز کناری داشت به زبان فارسی حرف میزدند؟ درست نمیفهمیدم. مسئله آنجا بود که تمرکز بیشتر نه تنها فایده نداشت که داشت اوضاع را بدتر میکرد. داشتم فراموش میکردم چه چیزی دقیقا «فارسی» ست. این مطلقا اهمیت نداشت. داشتم از بیکلمه شدن میترسیدم. میترسیدم شروع کنم به حرف زدن و از دهانم حباب بیرون بیاید. یا همین دیروز، وقتی از تونلها میگذشتم و به دوربرگردان نمیرسیدم و آنقدر تند حرف میزدم که انگار به اولین دوربرگردان که برسم فرصتم تمام میشود. میسوزم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
نترس. اینها مال خانهی بهارمستیان و کافه و خیابان است. به لطف ِ عید در حضور خانواده کلمههایم سر جایشان است. اگرچه با لُکنت میشنوم اما اطرافیانم چیزی مبتنی بر نامفهوم بودن ِ کلماتم به من نگفتهاند و این یعنی لابُد حرفم را میفهمند، اگر حرف بزنم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
امسال برای هیچ کسی تبریک عید نفرستادم. از این کار میترسیدم. ترسیدم یکیشان بلند شود بیاید پیدایم کند و بزند زیر گوشم. چرا نباید این کار را بکند؟ سال ِ مبارکی نیست. هرچند من این چهار روز را هم لبخند زدهام. خنداندهام و فکر میکنم چهار ِ روز خوش داشتهام. بعدا برایت از این خوشی مینویسم، بگذار ترس اختگی بگذرد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
تو برای من نمینویسی، اما من روی کلماتت حساب میکنم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
قربانت،</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
الف</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/09167701071643947404noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-19817085728916385482014-03-03T19:44:00.000+03:302014-03-03T19:44:58.668+03:30حذف ادغامی، یا عکسی سیاه سپید از موها، دستها<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">لبخند</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">لبخند</span></span>.</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">شیشهی
ماشین پایین است</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">دارد
میخندد</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">سرم
را میبرم پایین</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">ماشینها
دارند آن بیرون بوق میزنند</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">سرم
را بالا میآورم که فحش بدهم</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">با
ما نیستند</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">دوباره
سرم را میبرم پایین</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">دارد
میخندد و یک چیزی میگوید</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">من
هم دارم میخندم که یعنی درست فهمیدی</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">بله</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">همینطور است</span></span>.<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">در
حالی که حتی خودمم یادم نیست چی گفتهست</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">دارم به آن لحظهی
بعد فکر میکنم</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">باید
چند متر آنطرف باشم و شاهد یک شکلی از
هبوط</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">بعد
سرم را میآورم بیرون</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">میروم
میشاشم و میآیم</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">در
بین رفتن و برگشتن بین خاطره، کار و </span></span>«<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">حالا</span></span>»
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">ذهنم در نوسان
است</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">تمرین
کردهام و یادش دادهام که بپرد</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">از روی موضوعها،
از روی درد، از روی ناراحتی، و حالا از
روی ِ لبخند</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">چرا
باید میخندید و آن جمله را میگفت</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">نه</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">اشتباه میکرد</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">اما من نگفتم
داری اشتباه میکنی</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">من
لبخند زدم که یعنی ای بلا</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">تو
از کجا فهمیدی؟ اون هیچی رو نفهمیده بود</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">من با لبخند
خواستم در آن نفهمیدن ِ خودش بماند</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">از خودم هم
اینطوری انتقام گرفته بودم</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">دلم
میخواست او اینطوری فکر کند</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">چرا؟ نمیدانم</span></span>.</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">باقی
روشنی بود</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">حتی
فکر کردم برای اولین بار آن پیادهرو
برایم معنا پیدا کرد</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">قبلتر
فکر میکردم چرا آنجا باید پیادهرو
باشد اصلا؟ و به طرحهای خطرناک سالهای
بعد شهرداری فکر کردم</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">احتمالاً
یک زیرگذر از آنجا خواهد گذشت و دیگر
هیچجایی پیادهروئی باقی نمیماند</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">نهایتاً زیرگذر</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">تازه اگر هنوز
کسی پیاده باشد</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">مثل
آن جای ِ پلهها که دیگر پله نبودند</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">دیوار ِ صاف ِ
بیمعنی آن هم وسط آن خیابان</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">و
در حالی که ما به پلهها نیاز داشتیم نه
به دیوارهای ِ صاف</span></span>.</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">باقی
کلمه بود</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">سعی
میکردم مثل قدیمها فرمان را بچرخانم
در حالی که نمیفهمیدم قدیمها چه فرقی
داشت</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">سعی
کردم یک جوری بپیچم توی ِ همت که انگار
این همان همت است و هیچ فرقی نکرده است</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">بعد سعیهای
دیگری هم کردم</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">حتی
ناراحت شدم که معلوم است دارم سعی میکنم</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">اما خُب خیلی
معلوم بود و من میدانستم که سعی ِ من
دارد دیده میشود</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">بعد
یاد ِ بهاء و بهانه افتادم</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">به
خودم یادآوریاش کردم و از دل خودم
درآوردم</span></span>.
</div>
<br />
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">جلوتر
اتوبان شروع میشد و کوچه تمام</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">ضبط ماشین آهنگ
همیشگی را پخش کرد، اما همیشه نبود</span></span>.</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/09167701071643947404noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-81622336965548150572014-02-14T04:04:00.000+03:302014-02-14T04:04:44.008+03:30گیج و گُنگ از انفرادی؛ یا چرا باید دفترهای زندان را خواند<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
من با ادبیات ِ زندان کتابخوان شدم. سالن ِ شش ابراهیم نبوی را هنوز یادم هست. میلولیدم وسط واژهنامهی ته ِ کتاب پی اینکه بفهمم چرا زبان آنجا اینقدر فرق میکند. برایم همیشه سوال بود که زمان آنجا چطور میگذرد و روزها چطور. که این آدمها به چی فکر میکنند و چطور روز را شب میکنند. برای فهمیدن این چیزها سالن ِ شش اشتباه بزرگی بود. نبوی، حالا که خوب فکرش را میکنم، و شما ممکن است بگذارید پای ِ کینتوزی ِ سیاسی، همیشه همینقدر سطحی و مبتذل بوده است. حتی وقتی ایدههایی خوب داشته است. مثلا همان خانهی امن.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
بر فراز ِ خلیج ِ نجاتالهی را که خواندم فهمیدم زندان چطور جایی است. نجاتالهی راجع به چیزی بیشتر از «ملاقات دوچرخه» هم نوشته بود. او توانسته بود ملال و سردرگمی و تعلیق ِ زندان را در بیاورد. بر فراز ِ خلیج که بعدتر یک فارس هم ته اسم ِ کتابش افزودند که مشکلی برای چاپ نداشته باشد آنقدر تصویر زنده و دُرست از مبارزه سیاسی سالهای دهه ۵۰ داشت که زنداناش به چشم نیاید.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
بعدتر که زندان را تجربه کردم فهمیدم چقدر سخت است نوشتن از لحظاتی که آنقدر کش آمدهاند. نمیشود دربارهشان نوشت مگر همان موقع. آن لحظهی تاریخ را میشود کُند کرد و همپای ِ گذر زمان تصویرها، فکرها و احساسات را نوشت. اما زمان که میگذرد نوشتن از زندان ناممکن میشود. انگار برای نوشتن از هر لحظهاش عقب میمانی. نمیتوانی چیزی را در ذهن جمعوجور کنی که در واقعیت آنهمه کش آمدهست.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
امشب که دوباره مشغول ِ خواندن ِ «دفترهای زندان» تقی شهرام شدم دیدم آن لحظهها، آن هجوم ِ فکرها و ترسها و احساسات، آن ملاقات ِ بیبدیل ِ گذشته و حال و آینده چقدر دقیق در یادداشتهای تقی شهرام تصویر شدهاند. انگار که زمان ساکن شده باشد. انگار زمان در «انفرادی» ساکن میشود واقعا. فرقی نمیکند کدام یک از سالهای ِ سیاه ِ کدام تاریخ و کدام جغرافیا باشد؛ انفرادی و سکوناش تصویری یگانه دارد که در هر حال ترجمه میشود. شاید ترس اینقدر خوب ترجمهپذیر است. یک صحنهای از آن «باد بر مرغزارها میوزد» ِ کن لوچ هست که اضطراب ِ منتظران ِ شکنجه را نشان میدهد در سلول، در حالی که صدای شکنجهی یکی از خودشان را از بیرون میشنوند. چقدر آن ترس و آن مقاومت بیتاریخ و جغرافیا واقعی است. یاد ِ روزی میافتم که وسط صف ِ آگاهی پاستور روی زمین نشسته بودم. ۱۲ اردیبهشت بود. شب سختی رو گذرانده بودیم. به همهمان گفته بودند بند کفشهایمان را دربیاریم بدهیم نفر پشتیمان از پشت دستهایمان را ببندد. اینکار را با چه سرسپردگیای انجام میدادیم. دروغ نگویم برخیمان حتی بند رو سفت هم میکردیم مبادا مشکلی پیش بیاید. بعد یکی میآمد رندُم وسط ِ صف میچرخید و بیدلیل لگد میزد. یکی دیگر با چسب کارتن آمد شروع کرد روی دستهای بسته شده با بند کفش چسب کارتن میزد. میترسیدند فرار کنیم؟ اگه فرار کردنی بودیم که آنجا نبودیم. اصلا چرا بند کفش. دستبند نداشتند؟ یا میخواستند تحقیرمان کنند؟ یا چرا پروسهی دست بند زدن ما به خودمان مشارکتی نباشد؟ ها؟ راستی میدانستید روی دستبندهای ِ فلزی، روی تکتکشان نوشته بود ساخت ِ انگلستان؟ به نظرم اتفاقی بود؟ چرا باید اصلا روی دستبند بزنند ساخت کجاست؟ پیش ِ کی تبلیغ میکنند؟ دستبند رو پیش ِ زندانی تبلیغ میکنند؟ توهم توطئه دارد به مغزم فشار میآورد. باید برگردم درست سر جایی که داشتم مینوشتم. این اتفاقی است که در حین نوشتن از زندان بعد از زندان میافتد؛ ذهن میپرد و نمیتواند جمع کند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
آره. ترسها، فکرها و خیالها. همهشان همان است. همان لهله زدن برای خبر گرفتن از نگهبان. همان فکر کردن راجع به اینکه باید غذا بخورم؟ و چقدر؟ و اصلا چرا؟ همان لهله زدن برای روزنامه کتاب یا کلمه. جستن کلمات روی دیوارها. یکی همان «منصور اسانلو. زنده باد سندیکای شرکت واحد اتوبوسرانی» و چه زندهای ماند منصور جان.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
درست است. تصویرها. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
تقی شهرام نوشته است «فکر میکنم اگر نتوانم تغییری در سرنوشت خونباری که در انتظارم است بدهم، اما این امید و ایمان را به خودم دارم که این آرزو -تبلیغ علیه گروههای چپ- را به دل این قبیل گروهها بگذارم.»</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
* یادداشتهای زندان تقی شهرام را <a href="http://www.peykarandeesh.org/books/784-taghishahram2.html" target="_blank">از اینجا </a>دریافت کنید.</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/09167701071643947404noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-85685021796680720792013-11-25T18:27:00.001+03:302013-11-25T18:41:44.836+03:30خوب شد عرفان ممیزاده مُرد<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="http://www.etemaad.ir/Released/92-09-04/issue.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="http://www.etemaad.ir/Released/92-09-04/issue.jpg" height="400" width="288" /></a></div>
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR"><br /></span></span>
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR"><br /></span></span>
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR"><br /></span></span>
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">دانشجویان
دانشگاه امیرکبیر و ما با پدیدهی کارگران
زیر سن قانونی ناآشنا نیستیم</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">حتی
به لطف ِ خیابانهای توسعه یافتهی این
شهر و انبوه تقاطعها و چراغهایش دیگر
با پدیده کار کودک هم ناآشنا نیستیم</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">پس چگونهست که
باید در صحن ِ دانشگاه شاهد مرگ ِ کارگری
زیر سن قانونی بود تا به آن اعتراض کرد؟
چه چیزی جلوی ِ چشم ِ ما را میگیرد و
مانع از آن میشود که به کار ِ کودکان و
نوجوانان چشم بپوشیم؟ جز این است که ما
به پدیدهی کار کودکان عادت کردهایم؟
چرا هیچ کدام ِ از ما به انبوه بیلبوردهایی
که هر کجای این شهر سبز شدند و ما را تشویق
به پسزدن کودکان کار و متکدیان کردند
اعتراضی نکردیم؟ چه کسی به شهرداری به
عنوان جایی که از منابع مالی عمومی استفاده
میکند این اجازه را داد که آن را هزینهی
شوراندن بخشی از مردم علیه بخش دیگری از
مردم کند؟ چه کسی به آنها اجازه داد تا
بخشی از شهروندان را </span></span>«<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">سودجو</span></span>»
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">خطاب کنند و بخش
دیگر را مخاطب قرار دهند که مبادا گول ِ
سودجویی آنان را بخورند؟ </span></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">حالا
دانشجویان دانشگاه امیرکبیر به مرگ </span></span>«<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">عرفان
ممیزاده</span></span>»<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">ی
هفده ساله اعتراض کردهاند</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">باید
از آنان ممنون بود</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">و
باید همزمان پرسید که چرا هیچ کجای ِ این
شهر بیلبوردی به ما هشدار نمیدهد که
مراقب سودجویی کارفرمایی که کار ِ ارزان
ِ عرفان را میخرد باشیم؟ چرا دانشگاه
امیرکبیر نسبت به لغو قرارداد با چنین
پیمانکاری اقدام نمیکند؟ چرا ما توان
و شاید علاقهی لازم برای پیگیری مرگ
عرفان ممیزاده را نداریم؟ </span></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">اصلا چرا
عرفان ممیزاده در خبرها اسم ندارد؟ اسم
او برای تیترهای روزنامهها و خبرگزاریها
زیادی بلند است؟ او کارگری ۱۷ سالهست
که از داربست طبقهی ششم ساختمان ابوریحان
دانشگاه امیرکبیر به پایین سقوط کرده و
مرده است</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">او
کارگری روزمزد بوده است</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">کسی
که کارش را روزانه میفروشد و تنها به
یمن کار خوبش میتواند فردا هم سر آن کار
برود</span></span>.</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">خوب
شد عرفان ممیزاده مُرد</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">وگرنه
به خاطر اخلال در کار به هنگام سقوط از
طبقهی ششم حتماً فردایش نمیتوانست به
سر کار بیاید</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">خوب
شد عرفان ممیزاده مُرد وگرنه فردا باید
تیتر و عکس صفحههای خیریهی نشریات
میشد اگر شانس داشت</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">که
این نوجوانی است که سقوط کرده و لگن و دست
و پایش شکستهست و باید هفتجور عمل
جراحی بشود و چشم به راه کمک شماست مردم
ِ انساندوست</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">و
سازمان تأمین اجتماعی این کشور سرش شلوغتر
از آن است که به کارگران بپردازد</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">پس چه کسی بزرگراه
و آزادراه بخرد و از ماشینها عوارض
بگیرد؟ پس کدام سازمان بشود ملک طلق سعید
مرتضوی؟ </span></span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR"><br /></span></span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">ماجرا را سیاسی بکنیم اصلا</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">خوب شد عرفان
ممیزاده مُرد وگرنه فردا در کنار تصویر
ظریف و کری عیش ِ مردم ِ ایران را که همهشان
خوشحالاند را خراب میکرد</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">نهخیر جناب ِ
سردبیر و روزنامهنگار روزنامهی اعتماد</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">همهی مردم
خوشحال نیستند</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">آدمهایی
که از داربست ِ ساختمانهای در حال توسعهی
دانشگاهها میافتند خوشحال نیستند</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">پیرمرد ِ پیر
بلوار کشاورز که امشب هم در جستجوی ِ جای
خواب است و به گرمخانهی شهرداری تهران
نمیرود چون مثل زندان است خوشحال نیست</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">دانشجویانی که
صبح میبینند از دیوار ساختمانهای دانشگاه آدم پایین میریزد خوشحال نیستند</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">متأسفانه خبر
ندارید که توافق ژنو طنابی نمیشود که
عرفان ممیزاده را زنده نگاه دارد</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">او از طنابی که
باید او را زنده نگه میداشت ارزانتر
است و از هشت میلیارد دلار پول تفاهمنامهی
ژنو چیزیاش خرج طنابهایی که قرارست
آدمها را از مرگ نجات بدهند نمیشود</span></span>. تازه <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">اگر خرج طنابهای
دار نشود</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">بیربط
است؟ ما هم همین را میگوییم</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">بیربط است</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">تفاهمنامهها
در ژنو و در هیچ قبرستان دیگری مانع
بهرهکشی، استثمار، توهین و تحقیر، و
مرگ ِ کارگران در ایران نمیشود</span></span>.</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/09167701071643947404noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-87247029038365926042013-09-04T01:31:00.000+04:302013-09-04T01:47:54.228+04:30شریعتی رفت، شریعتیها ماندند<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<style type="text/css">P { margin-bottom: 0.08in; }</style>
<br />
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR"><br /></span></span></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjlGc-A6f9DKGxkgaFsd7zqi7f3ZJRMOOsJMckycKPrUJwP6Xu31evVfOvgZbAslEU0drZqXVcMaDzRU26wVAi7UBERs3R8hdfY61KT45PipQcliiQTAWFX8MK65K09UP8dfsoS6gbdnjE/s1600/allame.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjlGc-A6f9DKGxkgaFsd7zqi7f3ZJRMOOsJMckycKPrUJwP6Xu31evVfOvgZbAslEU0drZqXVcMaDzRU26wVAi7UBERs3R8hdfY61KT45PipQcliiQTAWFX8MK65K09UP8dfsoS6gbdnjE/s1600/allame.jpg" height="276" width="320" /></a></div>
<div dir="RTL" style="margin-bottom: 0in; text-align: left;">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<div style="text-align: left;">
<span style="color: #666666;"><span style="color: #666666;">به دوستانم در دانشگاه</span></span></div>
<div style="text-align: left;">
<span style="color: #666666;"><span style="color: #666666;"> </span>به آنهایی که ایستادند تا دانشگاه زنده بماند</span></div>
<div style="text-align: left;">
<span style="color: #666666;">همهی آزار دیدگان ِ این سالها</span></div>
<div style="text-align: left;">
<span style="color: #666666;">از ۵۷ تا ۹۲ </span></div>
<div style="text-align: left;">
<span style="color: #666666;"><br /></span></div>
<div style="text-align: left;">
<br /></div>
<br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">آخرین
باری که از در دانشگاه بیرون میآمدم حکم
ِ اخراجم از دانشگاه در دستم بود</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">یک سالی میشد
که راهمان نمیدادند</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">رئیس
کل کمیته انضباطی دانشگاه که آن زمان او
هم دیگر اخراج شده بود را در حیاط دانشگاه
دیدم</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">بغض
کرده بودم</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">از
اخراج نه، از تحقیری که شده بودم</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">گفت آمدهست
کارهای اداریاش را بکند</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">او
از سوی </span></span>«<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">شریعتی</span></span>»
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">برکنار شده بود</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">گفت در اخراج ِ
ما مقصر او نبودهست</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">گفت
که شریعتی به او هم رحم نکردهست</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">آنقدر تحقیر شده
بودم که نتوانم بایستم و بزنم توی دهناش</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">او همانی بود که
برای یک سفر به کردستان احضارمان کرد و
از ما بازجویی کرد که چرا سفر رفتهایم؟
چرا به کردستان رفتهایم؟ همانی که گفت
علامه جای ِ کمونیستها نیست</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">همانی که دو ترم
دو ترم محرومیت از تحصیل را </span></span>«<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">قانونا</span></span>»
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">به ما ابلاغ کرد</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">اما او هم مدعی
بود که قربانی شدهست</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">قربانی
شریعتی</span></span>.</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">دیشب
که خبر برکناری شریعتی آمد جای ِ آن بُغض
خنده نشسته بود</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">خندهای
که هیچ ربطی به رفتن شریعتی نداشت</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">دیدم که حالا
بازار ِ حکایتهای ِ ما قربانیان ِ شریعتی
داغ شده است</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">داستانمان
بفروش شده این روزها</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">برای
ِ داستان ِ سالهای سیاه ِ علامه سر و دست
میشکنند توی فیسبوک</span></span>.
</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">ما
در جایگاه ِ قربانیان ِ دانشگاه علامه
داستانمان شنیدنی شده بود؛ ما که میگوییم
نه ما طردشدهها، تعلیقیها و اخراجیها،
که لیسانس گرفتهها و فوقلیسانس گرفتهها
و دانشجویان ِ دکترا و استادان و انگار
همه</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">همهی
کسانی که در این سالها در <span style="font-family: DejaVu Sans;">علامهی ِ</span>شریعتی
بودند، خود را قربانی ِ شریعتی میدانند؛
از رئیس سابق کمیته انضباطی جناب آقای
</span></span>«<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">سیدی</span></span>»
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">تا دانشجویان ِ
دکترا، استادانی که در این سالها تدریس
کردند و ما حذف شدگان ِ دانشگاه علامه
طباطبایی</span></span>.</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">من
شریعتی را دو بار دیدم</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">در
آن دو دیدار نه حکم اخراجی به من ابلاغ شد
و نه حکم تعلیقی، او همهی ما را تحقیر
کرد، پیگیر برخورد با استادان و دانشجویان
شد، منصوبان و زیردستاناش در قلع قمع
دانشجویان و استادان و نهادهای دانشگاه
کم نگذاشتند و </span></span>...</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">حالا
شریعتی دارد میرود</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">او
بیش از اینها که گفته میشود مقصر است</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">در این میان گاهی
پیش میآید که من به همهی این هشت سال
فکر کنم</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">به
آنچه کردیم و آنچه گذشت</span></span>.<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">ما
راهی را انتخاب کرده بودیم که بیشریعتی
هم به سرانجامهای بهتر نمیرسید؛ راه
ِ مقاومت در برابر ِ سرکوب دانشگاه، و من
بسیاری را دیدم که بی طی چنین مسیری هم از
کثافت ِ شریعتی بینصیب نماندند</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">من شاهد مادری
بودم که در دفتر شریعتی گریه میکرد تا
دخترش بدون پرداخت شهریه دانشجوی ِ شبانه
شود و در خوابگاه پذیرفته شود و جواب
شریعتی تکرار یک جمله بود </span></span>« <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">ما
دانشجوی ِ نسیهای نمیگیریم حاج خانم</span></span>».
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">من شاهد انبوه
دخترانی بودم که هر روز درگیر ِ چگونگی
زیستن در خوابگاه بودند</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">انبوه
ِ کسانی که روزها و هفتهها مسیر ِ اتوبان
ِ همت را تا انتها میپیمودند تا راهی به
کلاس و دانشگاه و خوابگاه بیابند، فقط به
این خاطر که پوشششان نامناسب قلمداد
شده بود، یا رفتاری کرده بودند که از نظر
دانشگاه </span></span>«<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">توجیه
پذیر نبود</span></span>». <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">من
شاهد ِ روزهایی بودم که بدون ِ نگهبان حتی
برای گرفتن ِ حکم اخراج راهمان نمی
دادند</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">شاهد
ِ همهی آنچه که بر ما رفت و سالهای سیاه
ِ علامه را برای ِ همهی ما رقم زد</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">برای ِ همهی
کسانی که در آن فضا تنفس میکردند؛
دانشجویان، استادان، کارمندان و … </span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR"> </span></span><br />
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">دانشگاه علامه
که مأمن ِ فعالان جنبش زنان بود، در این
سالها تبدیل شد به سیاهترین سالهای
ِ دختران ِ دانشجو و استادان و زنان کارمند</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">ما همهی اینها
را دیدیم و گذشت؛ شریعتی رفت</span></span>.</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">شریعتی
رفت و من حالا شاهد ِ کمپین ِ درخواست از
استاد حسن نمکدوست تهرانی برای بازگشت
به دانشگاهام</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">انگار
همین دیروز بود که تجمع ِ اعتراضی به اخراج
دکتر نمکدوست در حیاط ِ کوچک علوم اجتماعی
و ارتباطات علامه برگزار میشد</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">انگار همین دیروز
بود که شریعتی ِ منحوس به دانشکده کوچک
ما آمد و پروژه حذف ِ تدریجی ِ منتقدان از
دانشگاه کلید خورد</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">همان
روزی که فقط سه نفر ایستادند و به او گفتند
که دانشگاه رئیس انتصابی نمیخواهد</span></span>.</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">شریعتی
رفت، و من احساس ِ خوبی ندارم</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">شاید به این خاطر
که رفتن ِ او به مقاومت ِ ما ارتباطی نداشت</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">شریعتی نه در پی
ِ فشارهای ما که وقتی رفت که دیگر کارهایش
را کرده بود؛ او دانشجویان و استادان
منتقد را اخراج، رشتهها را تک جنسیتی و
خوابگاهها، دفترهای انجمن و شورای صنفی
و نهادهای علمی را از ساکنان ِ واقعیاش
خالی کرده بود و حالا میرود</span></span>.
</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">نگرانی
برای ِ اجرای ِ عدالت در مورد شریعتی بیش
از اندازه پوچ است</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">بسیاری
از کسانی که باید مورد ِ نوازش ِ عدالت ِ
معهود قرار بگیرند امروز تازه به کار
بازگشتهاند و داد میگسترند، پس انتظار
برای اجرای عدالت در مورد ِ شریعتی طرحی
خندهدار است</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">به
جای ِ کینتوزی ِ شخصی در مورد شریعتی،
که البته باید جوابگوی ِ اعمالش باشد،
ترجیح میدهم تمام ِ روزهای ِ باقیمانده
تا بازگشت به دانشگاه را که شاید تا پایان
ِ عمرم قد بدهد به این پرسش بیاندیشم؛ <b>آیا
او </b></span></span><b>«<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">تنها</span></span>»
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">بود؟</span></span></b></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">این
شریعتی بود که صبحها در ورودی ِ در
دانشکدهها به لیست ِ ممنوعالورودها
به دانشگاه نظری میانداخت و کارتهای
دانشجویان را یک به یک میدید؟ این شریعتی
بود که با چادر در گوشهی در ورودی
میایستاد و لباس ِ ما را ورانداز میکرد
و به ما تذکر میداد؟ این شریعتی بود که
در سمت ِ رئیس کمیته انضباطی،
نماینده دانشجویان در کمیته انضباطی،
نماینده استادان در کمیته انضباطی، معاونت
علمی و پژوهشی و کوفت و زهرمار در کمیته
انضباطی به محرومیت و اخراج ِ دانشجویان
رأی میداد؟ این شریعتی بود که به تعداد
ِ کلاسهای درس تکثیر شده بود تا ببیند
دانشجویان به اندازه کافی التزام ِ عملی
و صلاحیت ِ عمومی دارند؟ تا فالگوش
بایستد و حرفهای دانشجویان و استادان
را گزارش کند؟ این شریعتی بود که خیره
ایستاد و نصب دوربینها در دانشگاهها
را نگریست؟ شریعتی بود که فردای انتخابات
۸۸ اصرار داشت امتحاناش را بدهد چون
تابستان سفر خارجی در پیش داشت؟ آيا شریعتی
ظهرها در حیاط و سلف و کوچههای پُشت ِ
دانشگاه در جستجوی ِ موارد ِ بکر ِ تخلف
میگشت؟ شریعتی در دفاتر بسیج مینشست
و برای حذف ِ مخالفان ِ دانشجوییاش
برنامه میچید؟ شریعتی پس از تعلیق
نمایندگان واقعی دانشجویان در انجمنها
کاندیدا شد و در همان دفترهای به زور پلمپ
شده نشست و سخنرانیها کرد؟ شریعتی بسیج
ِ استادان را میگرداند؟ شریعتی در
میانهی تجمعهای ِ ما پیدا میشد و از
</span></span>«<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">دموکراسی
میگفت</span></span>»<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">؟
از اینکه ما باید به بسیجیها در تریبون
آزادی که با هزینهی تعلیق کسب کردهایم
حق ِ صحبت بدهیم؟</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">اینهایی
که شریعتی نبودند و در تجمعهای ِ
دانشجویی از حق ِ آزادی ِ بیان ِ دانشجویان
ِ بسیجی دفاع میکردند موقع ِ قلع و قمع
دانشجویان کجا بودند؟ ما سزاوار حق ِ
آزادی ِ بیان نبودیم؟ اینهایی که شریعتی
نبودند و استاد بودند موقع ِ اخراج ِ
دانشجوهایشان کجا بودند؟ موقع اخراج
همکارانشان کجا بودند؟ اینهایی که
شریعتی نبودند و دانشجو بودند آنروزهای
ِ سیاه کجا بودند؟ تنها نظارهگر ِ روزهای
ِ سیاه ِ همکلاسیهایشان شدند؟</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">شریعتی
رفت</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">آن
روزهای ِ سیاه هم رفتند؟ شریعتی رفت، من
اما فراموش نمیکنم او شریعتیهای ِ
بسیاری را در علامه بر جای گذاشت؛ همهی
آنهایی که با سکوتشان هشت سال ِ تمام
پایههای میز ریاست او را قوت بخشیدند</span></span>.
</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">این
متهم کردن ِ دیگران نیست</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">چرا
که همهی ترسها، دلهرهها، و معذوریتهای
ِ آن آدمها قابل فهم است، اما این
سالهای ِ سیاه برای ِ همهی شما و ما به
یک اندازه سیاه نبود و نیست</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">این
متهم کردن ِ دیگران نیست</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">چون
نگارندهی این متن در تمام این سالها
هیچ توقعی از هیچ کدام ِ از آنهای که
ماندند و نظاره کردند نداشته و ندارد،
تنها میخواهد به آنها یادآوری کند که
شریعتی ماند، یکی هم چون شما نایستادید</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">شریعتی پیشتر
نرفت چون خیلیها ایستادند و در نهایت
او فقط وقتی رفت که کارش را تمام کرده بود</span></span>.
<span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">برای ِ رفتن ِ
او دهانتان را شیرین نکنید</span></span>. <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">او
مثل ِ رییساش به جاهای ِ بهتری خواهد
رفت و با سکوت ِ شریعتیهای ِ دیگری بر
پشت میزش تکیه خواهد زد و ما باید در یاد
داشته باشیم که انقلاب فرهنگی – صد البته
با تفاوتهای بسیار </span></span>- <span style="font-family: DejaVu Sans;"><span lang="fa-IR">در
این کشور تکرار شد، نه فقط چون حاکمان
خواستند، چون ما و شما اجازهی تکرارش
را دادیم</span></span>.</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/09167701071643947404noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-82551630243673290922013-06-20T01:52:00.000+04:302013-06-20T01:54:23.304+04:30ایولله ایولله<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<style type="text/css">P { margin-bottom: 0.08in; }</style>
<br />
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<div style="text-align: left;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR"><span style="color: #666666;">به آیدین، و شبهای صفحهبندی</span> </span></span></div>
<br />
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">از
صبح ِ فردای عاشورای ِ ما تا صبح ِ فردای
ِ انتخابات چند دهه گذشته است؟ چقدر زمان
لازم بود تا این همه از هم دور شویم؟ چه
میزان خشم و نفرت – و شاید حتی واقعبینی
– تا بر هم بشوریم؟</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">من
نمیدانم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">. </span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">کمی
بُهت زدهام</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">گروهی فکر
میکنند این بُهت </span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">جا
خوردن ما از اقدام پیشبینی ناپذیر ِ
مردم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">» </span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">است</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">آنها ما را
از مردم حذف میکنند</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">فقط ما را؟ نه</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">یک کشور هفتاد
میلیونی را که چهل میلیوناش میتوانسته
</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">مردم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">»
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">باشد و حالا
هجده میلیوناش </span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">مردم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">»
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">است و باقی
معلوم نیست تحت چه عنوانی زیست میکند،
هر چه هست آنها </span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">مردم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">»
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">نیستند</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">ما حتی اگر
فردای انتخابات رفته باشیم توی یکی از
این خیابانها گلویمان را دریده باشیم
</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">مردم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">»
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">نیستیم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">یکی از دوستان
آقای فلانی دو ساعت از این ایالت به آن
ایالت رانندگی کرده است و رأی داده</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">او </span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">مردم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">»
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">است، ما هنوز
معلوم نیست چی هستیم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">یکی از دانشجویان
راه دور چند خطی در باب ِ </span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">خیانت</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">»
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">ما و
</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">مسئولیتناپذیر</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">»
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">بودنمان نوشته
است</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">. </span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">ما
از قطار ِ </span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">مردم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">»
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">پیاده شدیم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">در صف نایستادیم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">رأی ندادیم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">از رایمان
عکس نگرفتیم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">عکس را بر روی
شبکههای اجتماعی نگذاشتیم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">از </span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">روحانی</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">»
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">و </span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">اعتدال</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">»
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">ذوق نکردیم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">از رفتن
احمدینژاد هلهله و بایبایمان هوا
نرفت</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">. </span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">و
به همین سادگی از قافلهی مردم جا ماندیم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.</span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">از
صبح ِ فردای عاشورا، از فردایی که دیگر
همهمان زندگیهایمان زیرورو شد و از
آن روز دویدیم تا به امروز، نمیدانستیم
که یک روزی میآید که روز ِ تعینیابی
</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">مردم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">»
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">است</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">میشد در تمام
این روزها و ماهها سر در گریبان برد؛
میشد رفت سفر، نشست خانه، کتاب خواند،
فیلم دید، اصلاً هر چی … میشد این روزها
و ماهها را اصلاً از تقویم خط زد و در
روز ِ موعود </span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">مردم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">»
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">ماند</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">بیچاره آن
آدمهایی که این روزها را در زندان خط
زدند و از </span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">مردم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">»
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">خط خوردند</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">البته ممکن است
در مورد آنان تخفیف قائل شوند</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">آنها از فضا
دور بودند و از خطایشان میشود گذشت</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">اصلاً این به
آن در</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">. </span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">از
تقصیر زندانی سیاسی میشود گذشت</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">اما باقی؟ نه</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.</span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">رفیقهای
ِ خوب ِ من،</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">در
تمام این روزها که عدهای به تمسخر باقی
افتادند</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">. </span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">عدهای
به فحاشی و عدهای به تعیین </span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">مردم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">»
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">مشغول بودند،
برخی هم – اصلاً به اشتباه – در فکر
فرداهای ِ یأس و ناامیدی بودند</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">حالا دیگر
نهایتاش به قول آن دوست ِ شیمیخواندهمان
که چند روزی است کتابهای سیاسی را ورق
میزند، باید برویم مطالعه کنیم دیگر؟
باشد</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">. </span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">میرویم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">مگر تا امروز
قرارمان جز این بودهست؟ آموختن و آموختن
و آموختن؟ از همین روزها باید آموخت</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">کلاه ِ رُخداد
دارد همینطور شعبده میکند</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">باشد</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">ما نگاه میکنیم
و در کارگاه ِ </span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">سیاستورزی</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">»
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">ِ مردم میآموزیم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span>
</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">بدبخت
آن عده که از امروز منتظرند که روز ِ دگر
فرارسد؛ تا به دیگری ثابت کنند این هم
تغییر، یا این هم عدم تغییر</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">مشکل همینجاست</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">مشکل حذف ِ ما
از تغییری است که قرار بود بیافرینیم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">اما همین جاست
که باید آموخت، که کدام تغییر؟ و برای چه
کسانی؟</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">حالا
با فحش، کنایه و هلهله و هر چیز ِ دیگر هر
حرف و انرژیای هست خالی کنیم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">روزهای سختی
را گذراندهایم، و هر کاری که بکنیم
رواست</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">. </span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">ایرادی
ندارد</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">. </span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">اما
اگر برنامه این است که کسانی را مرعوب
کنیم و از صحنه خارج کنیم؟ نه</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">شرمندهام</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">ما شاید از
</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">مردم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">»
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">نباشیم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">شاید چهار تا
خس و خاشاکی باشیم که خواستیم جشن مردم و
جنبش مردم را متوقف کنیم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">اما آموختهایم
که مبارزه نه از ۲۴ خرداد آغاز شده و نه
در آن پایان یافتهست</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">برای ما در آن
روز غیبت رد کنید</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">بگذارید از
فردایش به همان راهی برویم که قصد و نیت
همهمان بودهست</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">یک چندی هم
</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">مردم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">»
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">ما را پس بزند
چون در پای صندوقها به کار نیامدهایم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">ایرادی ندارد</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">امیدواریم روزی
در خیابانها به کار بیاییم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/09167701071643947404noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-59394980973883369432013-05-18T11:44:00.001+04:302013-05-18T11:44:21.681+04:30راگو - یک<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<style type="text/css">P { margin-bottom: 0.08in; }</style>
<br />
<div dir="RTL" style="margin-bottom: 0in; text-align: left;">
<span style="color: #999999;"><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">به
سعید، </span></span></span>
</div>
<span style="color: #999999;">
</span><div dir="RTL" style="margin-bottom: 0in; text-align: left;">
<span style="color: #999999;"><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">و
روزهای ِ تلخ ِ با هم بودن</span></span></span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<br />
</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">من <span style="font-family: Tahoma;">شور ِ</span>
این روزهای هشتاد و هشت را به یاد ندارم</span></span>.
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">این روزهای هشت و
هشت ِ من هیچ شوری نداشت</span></span>. <span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">ما
در یک اتاق دوازده متری بودیم، که نیمیاش
با پردهای مشمایی به حمام و دستشویی
اختصاص یافته بود</span></span>. <span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">روزی
چند بار به لطف درهای باز شده برای صبحانه،
ناهار و شام میتوانستیم تا سه متر
آنطرفتر را ببینیم</span></span>. <span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">دیوار
ِ سلول ِ جلویی</span></span>. <span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">ارتباط
ِ ما با جهان بیرون مردی بود که تحقیر خوب
میدانست</span></span>. <span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">برای
ما که یازدهم اردیبهشت ۸۸ در پارک لاله
با فحاشی و کتک بازداشت شده بودیم هنوز
هیچجای ِ جهان سبز نبود</span></span>. <span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">وقتی
در کلانتری ۱۴۸ انقلاب رستهی دانشگاه
علامهای ها را جدا کردند</span></span>. <span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">وقتی
در میان آزادشدگان ِ شب یازدهم اردیبهشت
نبودیم</span></span>. <span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">وقتی
شب را بیست نفری در سلولی دوازده متری در
کلانتری سنایی گذراندیم و نوبتی ایستادیم
تا همه بتوانند بخوابند</span></span>. <span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">وقتی
برای تفتیش منزل نیمههای شب به خانه
آمدیم</span></span>. <span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">وقتی
سپیده گریه کرد</span></span>. <span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">مادربزرگم
نفرین کرد و مرد کتشلوای ِ نسبتاً مؤدب
آن شب به من یادآوری کرد که کاری نکنم که
در مقابل خانوادهام مجبور به کتکزدنم
بشوند</span></span>. <span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">وقتی
باز بودن دستبند در مقابل خانوادهام
لطفی بود که از سر احترام به من میشد</span></span>.
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">وقتی کتاب شعاعیان
را از کف اتاقم برداشت و خواند که بفرما،
</span></span>«<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">هشت نامه
به چریکهای فدایی خلق</span></span>» <span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">،
گفتی اتفاقی پارک لاله بودی؟ </span></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">در
همهی این لحظهها هیچ چیز سبز نبود</span></span>.
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">اردیبهشت گند هشتاد
و هشت در روزهای سخت اوین بود که سبز شد؛
با دیدن مجید توکلی در بند دویست و چهل،
وقتی لبخند روی لباش هنگام پخش ناهار
به تو یادآوری میکرد که میشود در میان
دیوارها آزاد بود</span></span>. <span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">آن
اردیبهشت با دیدن ابراهیم مددی ِ سندیکای
کارگران شرکت واحد اتوبوسرانی در اندرزگاه
هفت زندان اوین سبز شد</span></span>. <span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">وقتی
دست به جیب برد که کارت تلفناش را به ما
تازهواردها بدهد</span></span>. <span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">اردیبهشت
هشتاد و هشت با دیدن فرزاد کمانگر در آن
کتابخانهی کوچک سبز شد</span></span>. <span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">فرزاد
کمانگری که تنها باید از نزدیک میدیدماش
تا باور کنم که نه دورهی قهرمانیها
گذشتهست و نه زمان آرمانها و روزگار
ِ سرسپردن و جان فدا کردن به پای آرمانهای
بزرگ با امیدهای کوچک</span></span>.</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">اردیبهشت
سبز ما را نه روزنامهها که اتفاق ِ اول
ماه می هشتاد و هشت سبز کرد</span></span>. <span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">روزهایی
که سخت گذشت، اما یادآوری کرد که ایستادن
چگونهست</span></span>. <span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">حالا
چهار سال گذشتهست</span></span>. <span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">در
این خیابانها دویدیم و مجید توکلی در
زندان ماند</span></span>. <span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">در
این خیابانها دویدیم و ابراهیم مددی
بعد از گذراندن روزها و روزها در اوین، و
نه به لطف ِ دویدنهای ما و شما، آزاد شد</span></span>.
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">در این خیابانها
دویدیم و فرزاد کمانگر</span></span>. <span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">فرزاد
کمانگر</span></span>. <span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">فرزاد
کمانگر در اردیبهشت دیگری رفت و حالا دیگر
همه چیز تنها رنگ و بوی ِ دِین دارد</span></span>.
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">دِینی که بسیاری
حتی از آن خبر هم ندارند</span></span>.</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<br />
</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<br />
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/09167701071643947404noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-41514236919541608132013-04-08T16:21:00.000+04:302013-04-08T16:21:45.459+04:30من همدست ِ تودهام، و این بار با تاسف.<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: left;">
<a href="http://praxies.org/?p=1704" target="_blank">در واقع برخلاف ادعای ریاکارانهمان، شرایط موجود بهترین وضعیت ممکن است و تمام تلاشمان این است که آسیبی به وضعیت شکننده موجود وارد نشود. بدبینی توجیهگر شرایط موجود ماست و دلیلی محکم و قاطع برای خیالپردازی در باب وضعیت «آنچه موجود است». به واسطهی بدبینیْ به شرایط موجود بیشتر احترام میگذاریم. خلاصه آنکه «بدبینی» هم استراتژی است هم تاکتیک.</a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: left;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
با بُهت به این چهار سال نگاه میکنم. برای من که هنوز اردیبهشت بوی ِ اول ماه می ِ آن سال را دارد، این چهارسال عجیب است. باورش نمیکنم. احساس میکنم یک روز صبح از خواب بلند شدهام و دارم ریزریز میخندم که عجب خواب ِ مهملی دیدهام و چه خوب که بیدار شدهام و سقف سپید بالای سرم است و صدای همهمهی کوچه هست و ... . بیدار نمیشوم. اصلا به خواب نرفتهام. تکتک ِ آن روزها گذشتهست.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
من یک وقتهایی زُل میزنم به صورت ِ آدمهای انقلاب ِ ۵۷، نه ناظران که کسانی که درگیر ِ همهی آن روزها و لحظهها بودهاند و هنوز بهمن که میشود چشمهایشان برق میزند از تصاویر آرشیوی، حتی اگر لبهایشان به لعنت و غرولند باز شود. من خیره میشوم به آن سکون و وحشت میکنم. وحشت میکنم که میشود رفیق داد و زنده ماند. میشود حبس همسنگر را دید و زنده ماند. میشود عشق را داد و زنده ماند. میشود مُرد و زنده ماند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
بُهت، ترس و سکونی که میبینم در لحظه خشکام می کند. که چهارسال گذشت؟ </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
من حالا از نگاه ِ بهتزدهی آدمها به صورت ِ ما آدمهای خرداد ِ ۸۸ میترسم. از ترس ِ آنها از دیدن ِ آن سکون میترسم. و دروغ چرا، در چشمهای ِ ما برقی نیست.</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-49083946173205397432013-02-03T05:09:00.000+03:302013-02-03T05:09:52.139+03:30بحران در حزب ِ ما<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
نادر عزیزم سلام،</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
باید برای تو اعتراف کنم که همیشه دلم میخواست یادداشتی با این عنوان بنویسم. اول در شکوه ِ استقامت و پایداریمان چند سطر احساسی بیاورم. بعد از موفقیتها و گامهای رو به جلویمان بگویم و در نهایت برسم به مسئلهی اصلی؛ به بجرانی که دامن گیرمان شده. خیلی راحت و با اعتماد به نفس از توانایی ِ جمعمان در حل و فصل مسائل سخن بگویم، از اهمیت آرمانها و اهدافمان دلیل بیاورم و در نهایت راهحلی پیش بگذارم که کار را یکسره کند؛ دشمن را عقب نشاند و عظم و ارادهی ما را برای پیش رفتن و جنگیدن دو چندان کند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
مشکل از جایی شروع شد که ما حزب نداشتیم. مسئله اسم ِ حزب نبود. تو بگو سازمان، گروه، محفل، مهمل، هرچی. ما هیچی نداشتیم. ما جمعهای دوستیمان هم از هم پاشید. من حتی نتوانستم مطلبی با عنوان ِ «بحران در جمع ِ دوستی ِ ما» بنویسم. نباید خیلی اغراق کنم. جمع ِ دوستی را که دیگر داشتیم. یکی و دو تا هم نه، اما نمیشد برایش «بحران در حزب ِ ما» نوشت. دعواها بیش از اندازه شخصی و پیش و پا افتاده بودند. بحث بر سر سانترالیسم دموکراتیک یا شکل کار شبکهای نبود. استقامت و پایداری کرده بودیم، اما نه آنقدر که بشود دربارهاش چند سطر احساسی نوشت. موفقیتها و گامهای رو به جلو؟ نمیدانم. اما از عدم توانایی ما در حل و فصل ماجراها خوب اطلاع دارم؛ دشمن عقب ننشست. دشمن حتی نیم نگاهی هم به من و ما نیانداخت و عزم و ارادهی ما برای پیشرفتن و جنگیدن پس نشست. حالا اینها سیاهنمایی است. سیاهنماییهای زیادی شخصی، آن هم برای ِ چی؟ برای اینکه نتوانستهام یادداشتی بنویسم با عنوان «بحران در حزب ِ ما». </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
امروز مقالهی کالینیکوس درباره بحران در اسدبیلوپی را خواندم؛ <a href="http://www.socialistreview.org.uk/article.php?articlenumber=12210" target="_blank">آیا لنینیسم تمام شدهست؟ </a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
حق با رفیقمان است، حرف جدیدی ندارد. اما به نظرم کالینیکوس به آرزوی زندگیاش رسیده است. او «بحران در حزب ِ ما» ی خودش را نوشته است، گیرم که هیچ اشارهای به بحران ِ واقعا موجود ِ حزبشان نکرده باشد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
باید بروم سراغ ِ «شورش نه، گامهایی سنجیده در راه انقلاب». برای نوشتن این یکی فرصت بسیار هست و خوشبختانه میشود بدون داشتن حزب دست به کار نوشتناش شد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
از بابت ِ اوضاع خیالت راحت</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
بحرانی نیست، چون حزبی در کار نیست</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
میدانی که دلم تنگ است، مراقب خودت باش</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
قربانت</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
الف</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-13675675499363985482013-01-12T03:07:00.001+03:302013-01-12T03:07:22.712+03:30چنان کن سرانجام کار؛ بهاء و بهانه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
۱ </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
خیلی ساده اتفاق افتاد. همه چیز برمیگشت به کار. ماجرای تنبلی در میان نبود. کل دیماه و حتی نیمهی آذر به کار و کار گذشت. کار در مادیترین شکل ِ ممکناش. نه فقط سردرگمی و سرشلوغی ِ همیشه که شامل جفت و جور کردن هزار تا چیز ِ بیربط میشد. بلکه دوباره ایستادن و روزی دوازده ساعت ِ تمام کار کردن. میشد پیشبینی کرد که آن تلاش ِ نیمهشبها، آن دویدن ِ سر ظهرها و آن دیررسیدنها نتیجهاش اینطور بشود. به هر حال. یک امید ِ دیگر از دست رفت. شاید از دسترفتن فعل ِ زیادی سهمگینی به نظر بیاید اما واقعا از دست رفت. اولین لحظات ِ پس از آن چهارشنبهی لعنتی که یکی از همان لبخندهای ِ همیشگیام را گذاشته بودم وسط ِ صورتم، با ترکیبی از خشم از خودم و وضعیتام و حس ِ لجبازی دیوانهوار که عیب ندارد خودم درستش میکنم گذشت. بعد هر چه پیشتر آمدم بیشتر باورم شد که من چقدر ناتوانم در درست کردن خیلی چیزها. حالا باید دوباره برنامهها را از اول بنویسم. باید دوباره خودم را قانع کنم که این چرا و چطور اینقدر اهمیت دارد برایم و دوباره در خودم توان طی کردن آن مسیر را بیابم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
۲ </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
اینها به کنار، تمام ِ روز ِ چهارشنبه را داشتم با یک خاطره کلنجار میرفتم. دبیرستانی بودم و گیر یکی از آن آخوندهای ِ خوب افتاده بودم. یکی از همانها که سعی میکند دنیا را به آخرت درست و حسابی پیوند بزند. همین شده بود که میشد سر کلاس ِ دینی آن سال از نیچه - با همان بیسوادی ِ و حماقت یک بچه دبیرستانی - تا فلان فیلم را موضوع بحث کنیم. لای یکی از همین بحثها گیر ِ این بهشت و جهنم دوباره بالا زد. درست یادم نیست اما معلممان برایمان توضیح داد که بهشت رو به بها نمیدهند، به بهانه میدهند، چرا که کار ِ انسان اساسا چنین بهایی ندارد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
من بعدتر خیلی راحت از دین گذشتم. اما بخشی از آن همیشه با من ماند. و یکی از این بخشیها خودش را توی ِ آن عصر ِ نکبتی ِ چهارشنبه رو کرد. وقتی که من فهمیدم هنوزم این دوگانهی بهانه و بهاء چقدر برایم ناروشن و چقدر موجب ِ سوءتفاهم است؛ هنوز باور داشتم که باید به خاطر دشواری و زحمتی که کشیده بودم بهایی کسب کنم. انگار هنوز باورم نشده که هیچ چیز ِ این دنیا، در برابر بهای ِ چیزی نیست که برایش پرداختهایم و خب من همیشه چه بیبهانه باخته بودم و برخلاف وعدهی بهشت، همیشه پاداش چه بیربط بود، به بهانه و البته به بهاء.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
۳</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
تلاش کردم از خشم ترکیبی انسانی بسازم. آن روز تلاش کردم بر «خود» ِ همهچیزخواه فائق بیایم. تلاش کردم به دور و وریهایم بفهمانم که «رهاش کن بره رئیس». و از اونجا تا کار و بعد تا خانه و بعد تا امروز را فقط با اتکاء به آن حس توانستهام ادامه بدهم. این که من دست ِ کم بر خودم و بر آدمهایی که سعی می کردند هر شکلی از پرنسیب اخلاقی رو زیر پا بگذارند مسلط شدم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
۴</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
نگاه کافی نیست. این را بنویسم اینجا تا یادم بماند.</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-69479677094187310822012-12-03T02:37:00.001+03:302012-12-03T02:37:26.416+03:30وقتی حزب بیاید ...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
۱</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
تری ایگلتون، جایی میگفت، رادیکالها هیچ نمیخواهند به اعتقادات و باورهایشان برای همیشه وفادار بمانند، آنها ترجیح میدهند هرچه سریعتر بتوانند از شر این باورها و اعتقادها خلاص شوند، البته با تحققشان. گاهی فکر میکنم این تلاش ِ مداوم برای همراه کردن ِ باقی ِ آدمها با خودمان چه معنایی میتواند داشته باشد؟ چرا این تلاش ِ خستگیناپذیر برای اقناع دیگران مدام تکرار میشود؟ چرا باید کس ِ دیگری را هم مجاب کرد که به طاعون ِ « نگاه ِحیرتزده به همه چیز» آری بگوید؟ شاید نکته همینجاست، تلاش مداوم برای طاعونی نبودن، با گسترش طاعون.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
۲</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
خوبی ِ آموختن یک زبان جدید این است که میتوانی بروی سر کلاس و فقط توجه کنی. سر کلاس ِ یادگیری ِ انگلیسی نمیشود این کار را کرد. جسته گریخته چیزهایی میدانی، در میان جملات معلم کلماتی را تشخیص میدهی و خلاصه چیزی دستگیرت میشود. در کلاسهای ِ درسی که هیچ نمیدانی، میتوانی بهتزده محو ترکیب ِ آواهایی بشوی که برایت هیچ مفهومی ندارند، یکجور بازگشت ِ ابلهانه به تجربهی نخست ِ فهم ِ زبان. جه بهتر وقتی معلم بخواهد که کلمات را به فارسی ترجمه نکنی. تصویر قرارست این تجربه را واقعیتر کند. این کلمه میشود این شکل. همینقدر ساده و همین قدر همراه با بُهت و ناباوری.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
۳</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
سپید لیوان را از لابلای ِ کاغذها درآورد و داد دستم. سوقانی ِ سفر به روسیه بود. دور ِ لیوان را یک خط ِ قرمز گرفته بود، همراه با کنارهای ِ طلایی گندم و در وسط تصویری از استالین. سپید بُهت زده لیوان را نگاه کرد و گفت «کثافت سرم را کلاه گذاشته، من لیوان ِ لنین رو انتخاب کرده بودم». خندهام گرفته بود. قهقهه میزدم. گفتم بدی هم نیست. حالا همه همینکار رو میکنند. توی کاغذ چیز ِ دیگری را میپیچند و میدهند دستات. باز که میکنی میفهمی ... خیلی از ما البته کاغذ را باز نمیکنیم. تا روزش ...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
۴</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
سالها قبل بود. لابلای ِ کتابهای دارینوش، که تنها کتابفروشی ِ آن اطراف بود دیده بودم. عنوان ِ کتاب بود «وقتی کمونیسم بیاید ...» و حالا مدام در سرم میچرخد؛ وقتی حزب بیاید. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
پ . ن : جایی برای حرفزدن، وقتی کسی ازت نخواسته حرف بزنی و حرف ِ مهمی هم برای گفتن نداری؛ خوشآمدید. وبلاگ چُنین جایی است.</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-11140995112581845552012-11-21T21:52:00.001+03:302012-11-21T21:52:30.098+03:30چند پاره دربارهی مردمی چندپاره<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg73OggPYyFMjQ5LOjR_T55FwTN8DfABvD46KkrGwRfGe3jCpzYgayOzXhyphenhyphen0HwPgNRvTUbME8aXaVKYBvf9J50zYT4lbqD-BxritlGgtCGc8_jtP-SSXuB0lFrGW97eRqcke5MAH7w1Gvx0/s1600/486308_10151270336923249_1626465909_n.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg73OggPYyFMjQ5LOjR_T55FwTN8DfABvD46KkrGwRfGe3jCpzYgayOzXhyphenhyphen0HwPgNRvTUbME8aXaVKYBvf9J50zYT4lbqD-BxritlGgtCGc8_jtP-SSXuB0lFrGW97eRqcke5MAH7w1Gvx0/s1600/486308_10151270336923249_1626465909_n.jpg" height="320" width="320" /></a></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR"><br /></span></span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR"><br /></span></span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">۱</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">ورود
فتح به سازمان آزادیبخش فلسطین در سال
۱۹۶۸ خصلت ِ انقلابی آن را کاهش داد</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">آنجه که از آن
بیش از همه بیمناک بودیم و در آن موقع
باعث احتیاط ما شده بود، بالاخره به وقوع
پیوست، جنبش ما گرفتار بوروکراسی
</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">(</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">کاغذبازی،دیوانسالاری</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">)
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">شد</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">رزمندگی خود
را از دست داد و به جای آن ابهت و احترام
به دست آورد</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">ما به معامله
و مذاکره با دولتها و رجال ِ قدرت معتاد
شدیم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">. </span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">روی
عقاید و آرزوهای آنها حساب میکنیم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">وارد پیچ و
خمها و بازیهای ِ سیاسی حاکم بر روابط
ِ اعراب شده و خواهناخواه وارد میدان ِ
سیاست در بدترین معنای ِ آن شدیم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">از ترس اینکه
مبادا از جانب ِ سیاستمداران ِکم و بیش
مجرب متهم به </span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">تروریسم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">»</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">،
</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">ماجراجویی</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">»
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">شویم، برای
اثبات </span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">میانهروی</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">»</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">،
</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">نرمش</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">»
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">و </span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">آشتیپذیری</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">»
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">خود در هر قدم
شتاب کردیم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">غافل از آنکه
رسالت عمدهی ما اساساً این نیست</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.</span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<br />
</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">۲</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">در
برابر این سؤال که آیا ما تهدیدی بر علیه
اسرائیل خواهیم بود؟ اولاً باید بگویم
که آیا این ادعا حداقل مبین یک تضاد نیست؟
و آن اینکه عمدهترین قدرت نظامی منطقه
که بیست کشور عرب را – حتی در حال اتحاد
با یکدیگر – در برابر خود به زانو در
میآورد، بتواند مدعی شود که این همسایه
فوقالعاده کوچکاش امنیت و موجودیت او
را تهدید میکند</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.</span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
…</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">اگر
روزی خردمندی بر جاهطلبیهای ارضی
افراطیون اسرائیلی فایق آید، چنانچه روزی
صلح – صلحی عادلانه و نه صلح کمپدیویدی
– برقرار شود کاملاً طبیعی خواهد بود که
مرزهای میان اسرائیل و همسایگان عرباش
مفتوح باشد</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">. </span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">در
آن صورت منطقی و عادی خواهد بود که جریان
مبادله میان هویتهایی که در موارد زیادی
مکمل یکدیگرند، برقرار شود</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">حداقل از جانب
خود میتوانم بگوییم در حالی که بیش از
پانصدهزار نفر فلسطینی در اسرائیل </span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">(</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">در
داخل مرزهای سال ۱۹۴۸</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">)
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">به سر میبرند
و آرزو دارند با برادرانشان که در اردن
کوچک و غزه در پادشاهی اردن هاشمی و جاهای
دیگر در کشورهای متعدد عرب زندگی میکنند،
در ارتباط دائم باشند، چگونه میتواند
غیر از این باشد؟</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">در
مقام رهبری جنبش فلسطین، ما اساساً مخالفتی
با مرزهای آزاد نداریم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">بالعکس ما نسبت
به آرمان خود – و بنابر تعبیر یاسر عرفات
به رؤیای خود – دایر بر وحدت فلسطین در
یک دولت غیرمذهبی و دموکراتیک که یهودی،
مسیحیها و مسلمانانی را که ریشه در این
سرزمین مشترک دارند، گرد آورد، وفادار
هستیم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">به
این ترتیب مرزهای آزاد یقیناً منجر به
برخورد آراء و افکار و سپس منجر به تفاهم
برای چنین وحدتی خواهد شد</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">در چنین حالتی
مبارزهی طبقاتی جانشین درگیریها و
مبارزات ملی خواهد شد</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">در یک طرف این
مبارزه تودههای یهودی و عرب قرار خواهند
داشت و در طرف دیگر آن استثمارگران این
تودهها و امپریالیستها، یعنی همانها
که میان این دو ملت آتش کینه و خصومت را
برافروخته و میان انها جنگ به راه
انداختند</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.</span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">در
اردوی ما مانع و رادعی برای انجام چنین
تحولی وجود ندارد</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">این دولت اسرائیل
است که تمایل به صلحی جامع و پایدار ندارد</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">این راهبران ِ
تندروی ِ آن هستند که از مرزهای آزاد وحشت
دارند</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.</span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: x-small;">[ فلسطینی آواره | خاطرات ابوایاد، مسئول بخش اطلاعات و امنیت ساف | اریک رولو، ترجمهی حمید نوحی | نشر گامنو]</span></div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-82638890270792586752012-10-25T13:55:00.001+03:302012-11-21T20:11:30.295+03:30خواب ِ آشفتهی خیابان<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">نشسته
بودم بین ِ دانشجویان</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">در
برابرم ردیف ِ اساتید، پردهی نورانی ِ
نوشتهها و تصاویر</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">و
کلمات که قطع نمیشدند</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">انگار
که خواب باشم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">روایت
ِ روزهای هشتاد و چهار تا هشتاد و هشت ِ
جنبش زنان ایران بود</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">جند
سال گذشتهست مگر؟ تازه آبان نود و یک
آمدهست و ما شده بودیم کیس ِ قابل مطالعهی
رشتهی مطالعات فرهنگی</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">این
آزارم نمیداد</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">خوشحال
بودم از اینکه هنوز هم میشود در آن
خرابشدهها به جایی از واقعیت چنگ زد
و کندوکاوش کرد برای فهم ِ آنچه باید میشد
و نشد</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.</span>
</div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0in; text-align: justify;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">گفتم
خرابشده؟ ها</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">کوچهها
و خیابانها را بالا و پایین کردم تا آدرس
را یافتم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">هوا
تاریک شده بود و از توی ماشین کورمال
کورمال دنبال یافتن جایی بزرگ بودم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">دانشگاهها
معمولاً جاهایی بزرگند</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">برخلاف
ِ آن خرابشدهی ِ وسط ِ گلنبی که آن
همه دوستش داشتم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span>
</div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0in; text-align: justify;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">ساختمان
ِ بزرگ نشانی از دانشگاه نداشت اما به
دانشگاه میخورد</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">ترمز
کردم و شیشه را پایین دادم؛</span></span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0in; text-align: justify;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">آقا
ببخشید این دانشگاه علم و فرهنگ کجاست؟</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">»</span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0in; text-align: justify;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">«
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">همین
خرابشدهست</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.»</span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0in; text-align: justify;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">و
حالا ما در یکی از همین خرابشدهها شده
بودیم کلمات ِ قابل ِ کندوکاو</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">آنتاگونیسم
ِ درونی و بیرونیمان را مثال میآوردند
برای موفقیت و شکستمان و دعوا سر ِ دال
ِ تهی ِ آن سالها بود</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">اینکه
چه شد که شکست خوردیم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">اینکه
چرا صدایمان شنیده نشد</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">یا
شاید هم شد</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">اینجا
را استادان بهمان تخفیف دادند</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.</span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0in; text-align: justify;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">اینها
را با حرص نمینویسم</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">بُهتزده
بودم و هستم از دیدن ِ تصویر ِ دلارام بر
پردهی روی دیوار</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">از
عکسهای هفتتیر و موسسهی رعد و …</span></span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0in; text-align: justify;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">اگر
تمام نشده بود جلسه و اگر دوباره به خیابان
بازنگشته بودم باورم میشد این همه همان
چیزی بود که روزی روی ِ جلد کتابها زدیم؛
خواب ِ آشفتهی خیابان</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.</span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0in; text-align: justify;">
<span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">حالا
اما همان خوابهای ِ آشفتهی خیابانها
در زندانها ادامه دارند</span></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">.
</span><span style="font-family: Tahoma;"><span lang="fa-IR">آن
تصویر ِ اوین ِ آزاد شده به دست ِ مردم در
سال ِ پنحاه و هفت عاقبت چقدر کار دست چند
تای ِ این مردم میدهد؟</span></span>
</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-23234604255316587002012-07-03T06:09:00.000+04:302012-07-03T06:09:20.191+04:30لبیروت، من قلبی سلام ...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjl69mOULW7yXNXucMPA-Gtcc0IY4Gy-qszewnctK2kV68DWel7ql-CRhZSyKHcZ333H2DMCCB1Do7W-tH4GLbU8UYyEk1pXNp3E2AGdDQtflQCkDLhv96Cngxd8061uv3cfMpBheKbo1SW/s1600/IMG_20120703_044014.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjl69mOULW7yXNXucMPA-Gtcc0IY4Gy-qszewnctK2kV68DWel7ql-CRhZSyKHcZ333H2DMCCB1Do7W-tH4GLbU8UYyEk1pXNp3E2AGdDQtflQCkDLhv96Cngxd8061uv3cfMpBheKbo1SW/s400/IMG_20120703_044014.jpg" width="400" /></a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<style type="text/css">
<!--
@page { margin: 0.79in }
P { margin-bottom: 0.08in }
-->
</style>
</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;">ماری
عزیزم، سلام</span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<br /><span style="font-family: Tahoma;">این
آخرین شبی است که در بیروت ام</span>. <span style="font-family: Tahoma;">حالا
درست ده روز از زمانی که تصمیم گرفتم این
سفر را بیایم می گذرد و این نامه مدام به
تاخیر افتاده ست</span>. <span style="font-family: Tahoma;">نمی
دانستم باید از کجا بنویسم و چطور، گرچه
می دانستم بیروت بهانه ی خوبی است، می شد
از بیروت بنویسم، گفتم چشم های تو باشم در
بیروت، ببینم و بگویمت</span>. <span style="font-family: Tahoma;">می
شد با پاهای تو بر سنگفرش های حمراء قدم
بزنم، می شد با دست هایت دیوارهای رنگ به
رنگ این شهر را لمس کنم</span>. <span style="font-family: Tahoma;">اما
نه، نمی توانستم چشم های تو باشم</span>. <span style="font-family: Tahoma;">تو
با چشم های خودت، خودت را در همه ی کادرها
تصور نمی کنی</span>. <span style="font-family: Tahoma;">تو در برابر
خودت آینه ای نمی گذاری و تکثیر نمی شوی</span>.</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<br /><span style="font-family: Tahoma;">من
راز ترک کردن را فهمیدم</span>. <span style="font-family: Tahoma;">راز
پشت سر گذاشتنها را وقتی در فرودگاه
امام خمینی بودم فهمیدم</span>. <span style="font-family: Tahoma;">آن
سقف بلند و لبخندهای این طرف شیشهایها،
آن جنبوجوش بیحاصل پشت ِ ورودی و ترس
از عبور از آن گیت ِ سپاه، همهی وابستگیها
را می شست و می برد، دست کم آدمها این
طور به نظر می رسیدند، آنها سفر و احتمالا
زندگی پیش رو چشم هایشان را پر کرده بود،من
به طرف دیگر ِ شیشه عادت داشتم اما چون ما
همیشه آن طرف این شیشهها بوده ایم، آنجا
که باید با یک جای خالی به شهر و ازدحامش
باز می گشتیم</span>.</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<br /><span style="font-family: Tahoma;">از
پرواز چیز زیادی ندارم که برایت بگویم،
وسط بسته های صادراتی از ایران نشسته
بودیم، ازدحامی از روحانیون آیپد به دست
و زنان ِ برقع پوش</span>. <span style="font-family: Tahoma;">یک آن
گمان کردم ما این وسط چقدر اشتباهی هستیم
و این تصویر تا فرودگاه بیروت ادامه داشت</span>.
<span style="font-family: Tahoma;">تا آنجا که موی ِ دماسبی ِ
دختری که پاسپورتها را چک میکرد خیالام
را راحت کرد، که تصویر از بیروت با آنچه
در دو ساعت پرواز دیدم متفاوت است</span>.</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<br /><span style="font-family: Tahoma;">زمین
عجیب گرد بود ماری، این را شاید حتی قبل
از گالیله، رسول یونان گفته بود، یا دست
کم ما عادت کردهایم که چیزها را از زبان
شاعران بشنویم تا دانشمندان</span>. <span style="font-family: Tahoma;">اما
ما باور نکرده بودیم، ما از فرودگاه بیروت
که درآمدیم راست با بلوار امام خمینی
مواجه شدیم</span>. <span style="font-family: Tahoma;">فرودگاه در
قسمتی از شهر واقع بود که متعلق به حزب
الله لبنان است</span>. <span style="font-family: Tahoma;">جایی یکسره
متفاوت با جاهای دیگر در بیروت</span>.</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<br /><span style="font-family: Tahoma;">گفتن
از هفت روز بیروت، کار سخت و آسانیست
ماری</span>. <span style="font-family: Tahoma;">می توانم برایت از
خیابانهای ِ شلوغ و پُر سر و صدای بیروت
بگویم، که شبها هم نمی خوابند</span>. <span style="font-family: Tahoma;">از
آدم های یله و راحتی که هر یک گوشهای از
این خیابانها را برای تنهاییشان انتخاب
کرده ست</span>. <span style="font-family: Tahoma;">بگذار ببینم،
تنهایی؟ بیروت شهر آدم های تنها نیست
ماری</span>. <span style="font-family: Tahoma;">اینجا حتما جایی هست
که آدم بتواند با دوستانش جمع شود و خوش
بگذراند و خوشحال باشد</span>. <span style="font-family: Tahoma;">دوستان؟
بگذار تصویر پیشین را اصلاح کنم، بیروت
شهر آدمهای خیلی تنهاست</span>. <span style="font-family: Tahoma;">دوستیها
سادهتر از آنچه گمان می کنی است</span>. <span style="font-family: Tahoma;">اما
مگر در تهران اوضاع طور دیگریست؟
نمیدانم</span>. <span style="font-family: Tahoma;">شاید بیروت این
رویش را نشان من نداد</span>. <span style="font-family: Tahoma;">مثل
خیلی چیزهای دیگری که هر چه بیشتر جُستم
کمتر یافتم</span>.</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<br /><span style="font-family: Tahoma;">اینجا
شهر تساهل و تسامح ست ماری</span>. <span style="font-family: Tahoma;">نه
نخند</span>. <span style="font-family: Tahoma;">میدانم که می پرسی
پس این جنگ های داخلی چیست؟ از ترکیبی از
بنیادگرایی مسیحی و اسلامی و چیزهایی
عجیب و غریبتر چه انتظاری داری؟ لبنانیها
اما خوب آموخته اند که چطور تقسیم کار
کنند</span>. <span style="font-family: Tahoma;">شهر تساهل و تسامح؟
بله، اما چطور؟ خودشان می گویند حزب الله
خوب است، اما تا وقتی در مرزهاست و در
برابر اسرائیل</span>. <span style="font-family: Tahoma;">سیاهها
و فیلیپینیها و دیگرانی از آسیای جنوب
شرقی خوباند، اما برای کار</span>. <span style="font-family: Tahoma;">و
حمراء؟ ماری، حمراء می تواند بهترین
خیابان ِ دنیا باشد، پر از کافهها و
بارهای ِ شبانه، اما برای چه کسانی؟</span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<br /><span style="font-family: Tahoma;">من
روزهای اول مقهور این خیابان شدم ماری</span>.
<span style="font-family: Tahoma;">چیز عجیبی نداشت</span>. <span style="font-family: Tahoma;">پر
بود از فروشگاهها و سالنهای غذاخوری،
بارها و کافهها و همین</span>. <span style="font-family: Tahoma;">پلیس
نداشت</span>. <span style="font-family: Tahoma;">حتی کسی که چهارراه
ها را کنترل کند</span>. <span style="font-family: Tahoma;">بوق در
بیروت جای همهی اینها را پر کرده بود</span>.
<span style="font-family: Tahoma;">نمی دانم چه چیزی مرا دربند
کرده بود</span>. <span style="font-family: Tahoma;">اما خیلی زود آن
شعف دیدن حمراء خوابید</span>. <span style="font-family: Tahoma;">بخشیاش
از </span>'<span style="font-family: Tahoma;">زبان</span>' <span style="font-family: Tahoma;">است
ماری</span>. <span style="font-family: Tahoma;">من نمی توانستم خیلی
حرف بزنم، هنوز جرأت حرف زدن به انگلیسی
را نیافته بودم و عربی هم که هیچ، و تو که
می دانی من بند وجودم به زبانام بسته
است</span>. <span style="font-family: Tahoma;">تو که فکر می کردی من
فقط زبانام اصلا</span>. <span style="font-family: Tahoma;">هی حرف
می زنم حرف می زنم از همه چیز همه کس و سؤال
میکنم آقایان گرامی، خانمهای محترم
این شهر این کشور به همهي آدمها
متعلقست؟، اما حرف باد هواست</span>. <span style="font-family: Tahoma;">مگر
نه ماری؟</span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<br /><span style="font-family: Tahoma;">آن
تساهل و تسامح، زیادی همه گیر شده ست ماری</span>.
<span style="font-family: Tahoma;">به فلسطینی های مهاجر که می
رسد، میشود تاریخی از تل الزعتر تا
نهرالبارد امروز</span>. <span style="font-family: Tahoma;">راستی
من بالاخره از صبرا و شتیلا هم سردرآوردم</span>.
<span style="font-family: Tahoma;">یک ایرانی، ماری یک دانشجوی
ایرانی، در بیروت می گفت همه ی بدبختی در
لبنان زیر سر مهاجران فلسطینی است</span>.
<span style="font-family: Tahoma;">میبینی؟</span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<br /><span style="font-family: Tahoma;">عدن
ماه ها قبل که به تهران آمده بود می گفت
فکر می کردم اینجا پر باشد از المان های
ضداسرائیلی، و البته فلسطینی و نا امید
شدم</span>. <span style="font-family: Tahoma;">من در بیروت خواستم
بهش بگویم که من چه توقعها از بیروت
داشتم و چه دست خالی برمیگردم</span>.</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<br /><span style="font-family: Tahoma;">همه
اش هم همین نبود، بیروت عروس خاورمیانه
ست هنوز</span>. <span style="font-family: Tahoma;">با ساختمان های
بلند و بالکنهایی با پرده های رنگ رنگ</span>.
<span style="font-family: Tahoma;">اعراب همگن نیستند مثل مردمان
ِ همهی دنیا، که لقب میهمان نواز و یا
ضد خارجی تنها برچسبیست بر پیشانیشان</span>.
<span style="font-family: Tahoma;">در همان روزهایی که مردم ِ
میهمان نواز ِ ایران مشغول ِ سوزاندن ِ
خانههای کارگران مهاجر ِ افغان در یزد
بودند، من جایی در بیروت میهمان ِ جمع
کوچکی از اعرابی بودم که با من بر سر یک
میز نشسته بودند و از نگرانیهایشان از
جنگ ِ داخلی در سوریه میگفتند</span>.
</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;">اعراب
را میگفتم؛ آنها هم مثل همهی مردم ِ
دنیا، خوب و بد دارند</span>. <span style="font-family: Tahoma;">برخورد
هر کدامشان با تو یک جور است، اما در
مجموع در تمام این روزها احساس کردم برخورد
مردم اینجا با آدمها، فارغ از ملیت و
مذهبشان انسانیتر از چیزیست که ما
در تهران تجربه می کنیم</span>. <span style="font-family: Tahoma;">من
به گمان ام آمد که ما عصبی تر، خستهتر و
کم حوصلهتریم</span>. <span style="font-family: Tahoma;">در شهر
زندگی میکنیم و نه، در جمع هستیم و نه</span>.
<span style="font-family: Tahoma;">بیروت اما شهر ِ جمعهای ِ
کوچک و بزر گ است </span>{ <span style="font-family: Tahoma;">یک تناقض
دیگر، و تو که از تناقضها کلافه میشوی</span>.}</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;">بیروت
جای خوبی ست برای زندگی</span>. <span style="font-family: Tahoma;">آن
پیچ انتهای ِ خیابانهای ِ مرکز شهر که
به دریا میرود، آن آرامش شبها و آزادی
ِ مردم در شهر آدم را وسوسه می کند</span>.
<span style="font-family: Tahoma;">وسوسه به اینکه فکری برای
تهران کند</span>.</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;">این
همه آسمان و ریسمان بافتم</span>. <span style="font-family: Tahoma;">ماری،
سوغات ِ فرنگ</span>. <span style="font-family: Tahoma;">ما سوغاتمان
هم بینمک است و مملوء از کلمه و حرف</span>.
<span style="font-family: Tahoma;">جز اینها صدای ِ فیروز هم
هست، برایت به یادگار آوردهام و گذاشتهام
گوشهی کمد</span>.</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<br /><span style="font-family: Tahoma;">دلم
برای تهران تنگ شده است و نمیدانم چرا
نگرانم</span>.</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;">مراقب
خودت باش</span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;">الف
</span>
</div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;">شب
یکشنبه دوازدهم تیر نود و یک</span></div>
<div align="JUSTIFY" dir="RTL" style="margin-bottom: 0in;">
<span style="font-family: Tahoma;">بیروت</span></div>
</div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-27534667852958321082012-05-05T06:33:00.000+04:302012-05-05T06:46:57.207+04:30از من آلزایمر نخواه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right; font-family: Tahoma;">
اسکله</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
فرودگاه</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ایستگاه</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
این قدر پا به پا نکن</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
کسی نگران ِ نرسیدنات نیست</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
زوزهی باد آزارت میدهد</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
فریاد کسی در</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نقاشی ناشیانه ای بر</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دیوار قهوهخانهای با</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بادبان سفید قایقی که</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
کبود در غروب دریایی مغموم</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دست بجنبان در هوا تا</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
به هم بخورد حالت از</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
شهرهایی که بوی شاش و شرجی</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
لحظههایت را سگی</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
برگشتن به جایی که</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
کسی نیامدنت را</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
های لایت نمی کند</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
لابهلای کلمات ِمثلن عاشقانه در</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
فاصلهی «های» تا «بای»</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چه فایده اصلن</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چه میخواهی از خودت را بغل کن ِ شیزوفرن</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
که</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
لبت افتاده روی چانه ات بیحس</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آخر</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
جای خالی کسی خالی</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
برای تمام فصول که نمیماند</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
مثل</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دندان پوسیده ات که پُر میکنی</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دلت را هم هم هم </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ببین</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
گوش بخوابانی اگر در همهمهی خیابان</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
قایق های بسیاری</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
حامله از حرفهای عاشقانه</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
به دست باد دادهاند بادبان ها</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سپید میکنند موی ملاحها را</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
غمگین است این قایق</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
شبیه آن کشتی در تلاقی نیلی و آبی</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
حروف چین صفحهی سوگوار روزنامه</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
به آرزوهای دست نیافتهی تو فکر نمی کند</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
فقط</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بادبان برآمده بی پارو</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
قایق را به سویی میبرد</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دست بردار از خودت را بغل کن ِ</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
این لحظههای های های های</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چقدر شبیه زمستان پارسال است</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پاییز امسال</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
و تو</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
هیچ شباهتی به عکس شناسنامه ات نداری</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بجنب که به پرواز نمی رسی</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
هی </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پاس ات را جا نگذاری</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
شاید</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پایین ترین فرودگاه جهان</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بلندترین نقطه از سطح دریا باشد در</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آن دوردست کوهی از طلا یا</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آفتاب غروب ِ آن نقاشی یا</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اژدهایی که آتش بالا میآورد شاید</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چیزی شبیه یک ضربالمثل چینی</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از چشمهای تو الهام گرفته است تا</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
وارد شوند واژههای ورم کردهی تابستانی</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تلو تلو خوران به سطرهای من</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
هیچ کس از مادرش قاتل درنیامده</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از فال ِ این چهرهی چین خورده دست بردارید</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بگذارید بگذرد از مرز با</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بادبان پوسیده عکس بی حافظه دندان ِ حامله</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
البته روتوش رفتار دوستانه است</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اما</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بی جای پای رنج ها چه طور بشناشم خودم را</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چهطور</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
حالا که</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پشت ِ سرم سفید</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یعنی تمام ِ خاطرهها ..... ؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
[ علیشاه مولوی ]</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پ . ن : البته که رتوش حق توست وقتی همه چیز کدر است. دلم خالی است. صورتم تکیده. این شب هیچ وقت تمام نمیشود. دست کم تا روزی که تو نخواهی.</div>
</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3214548998196822824.post-39399178966375007342012-04-28T16:02:00.000+04:302012-04-28T16:02:15.927+04:30سکوت<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<br />
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt;">ماری عزیزم،</span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt;"></span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt;">این را باید
شنید و نامه ها عجیب ساکت اند. من برایت می نویسم اش. شاید روزی هم زمزمه اش کردم:</span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt;">اگر زمان و
مکان به دست ما بود</span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt;">هزار سال پیش
از طوفان نوح عاشق ات می شدم</span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt;">و تو می
توانستی تا قیامت برایم ناز کنی</span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt;">یکصد سال به
ستایش چشمانت می گذشت</span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt;">و سی هزارسال</span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt;">صرف ستایش تن
ات</span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt;">و تازه در
پایان عمر</span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt;">به دل ات راه
میافتم.</span></div>
</div>Unknownnoreply@blogger.com1