۱۳۹۰/۷/۱۹

کارت‌پستال - یک


آکسیانای عزیزم، سلام

این احتمالاً اولین نامه‌ای خواهد بود که از من خواهی داشت. گفته بودم که برایت می‌نویسم و حالا این اولین‌شان. نه اینکه پیش‌تر برایت ننوشته باشم، اما این‌بار فرق می‌کند. این نامه‌ها برای تو نوشته می‌شوند. چیزی جز تو نمی‌توانست مرا به نوشتن‌شان وادارد، اما برای ِ تو از خودم به تنهایی نخواهم نوشت، این بار برایت از اوضاع اینجا خواهم گفت. می‌دانم که این دو از هم جدا شدنی نیستند، مخصوصاً حالا که هر شکلی از زندگی ِ خصوصی رفته است زیر چتر ِ بزرگ ِ چشم‌هایی که می‌پایندت و از قضا به همین خاطر است که فکر می‌کنم هر چه از خودم بیشتر بگویم تو بیشتر دست‌ات می‌آید که اوضاع از چه قرارست. می‌دانم که دیوانه‌وار خبرها را پیگیری می‌کنی و حالا که دور شده‌ای بی‌شک این خواهد توانست دست‌کم تصویری از آنچه این‌جا می‌گذرد را برایت بازسازی کند، گیرم تصویری شخصی را ...
حالا خیلی وقت است که رفته‌ای. پاییز پشت ِ در مانده‌ و مردد است. آسمان تهران هنوز نباریده، البته اگر آن قطره‌های ِ اندک چند روز ِ پیش روی ِ شیشه‌های ماشین، در شلوغی همت را باران ننامیم. اما فقط باران نیست که در را برای پاییز باز می‌کند. شلوغی ِ خیابان‌ها نشان می‌دهد که رخوت تابستانی پایان گرفته و همه چیز شروع شده است. از تو چه پنهان این اولین سالی است که وقتی از انقلاب یا پل سیدخندان می‌گذرم حسود می‌شوم. کم نبوده پاییزهایی که ما پُشت ِ درهای ِ بسته‌ی دانشگاه مانده‌ایم. راستش حتی برای سال‌ها آرزویمان این بود که پاییز نیاید، یا دست ِ کم پاییز بی‌مدرسه بیاید. حالا اما ماجرا فرق می‌کند. این اولین پاییزی است که با تمام ِ وجود حس ِ بیرون‌ماندگی را دارم.
درس‌خواندن مثل همه‌ی کارهای ِ دیگر تا وقتی در دسترس است بی‌معنی است. درست همان وقتی که کسی تابلوی ِ ایست را در مقابل تو گرفت می‌توانی برای دقایقی کنار بمانی و حرص و طمع خودت برای به چنگ‌آوردن آنچه از آن منع شده‌ای را ببینی. ماجرا از این قرارست که حالا دیگر برایم روشن شده است که اینجا دیگر هیچ‌وقت – دست کم تا وقتی اوضاع چنین است – نمی‌توانم درس بخوانم.
سه روز پیش به لطف ِ لبخند یک کارمند ساده‌ی نگهبانی، که مرا هنوز به یاد داشت، توانستم برای دقایقی وارد دانشکده شوم. اتفاق عجیبی نیافتاد. ساعت ۷ بعدازظهر بود و اصلاً کسی نبود و شاید برای همین بود که سخت‌گیری مرسوم برای ممانعت از ورود ما به لطف آن لبخند فاکتور گرفته شد. با دو تا از دوستانم نشستیم توی حیاط، از بوفه‌ی دانشکده چای خریدیم. گپ زدیم. خندیدیم و خیلی زود از دانشکده بیرون رفتیم. زودتر از آنکه ماجرا بخواهد برای آن کارمند ساده مشکل‌ساز شود. تمام ِ گوشه‌های دانشکده دوربین بود. بچه‌ها می‌گفتند چهارصد میلیون خرج نصب آن‌ها شده است، من سعی کردم به مرگ ِ دختر دانشجوی امیرکبیر در حمام غیراستاندارد خوابگاه فکر نکنم. من نمی‌خواهم برای تو از خبر بگویم و بیشتر از خبر. ماجرا طور دیگری است. راستش دل‌چرکین‌ام از اینکه نتوانستیم چیزی را واقعاً تغییر دهیم. احساس ِ بطالت می‌کنم و می‌دانی از چه چیزی تا سرحد مرگ خشمگین می‌شوم؟ از اینکه نمی‌توانم این حس را با آدم‌ها در میان بگذارم. واکنش‌شان را حدس نمی زنی؟ خواهند گفت که آن‌ها می‌دانستند که آن کارها بی‌نتیجه است. می‌بینی؟ حالا نتیجه‌ی بی‌عملی‌ها را بر سر ما می کوبند. همان‌ها که تنها نگاه می‌کردند حالا پوزخندی هم کاشته‌اند گوشه‌ی صورت‌شان؛ که دیدید همان شد که ما می‌دانستیم؟ دیدید شکست خوردید؟ آن‌ها کاسه‌شان را خیلی وقت است از ما سوا کرده‌اند.
دلم می‌خواست می‌توانستم من هم پوزخندی بزنم و بُراق شوم توی صورت‌شان که حالا این ما نیستیم که باید زیر نگاه همیشگی دوربین‌ها درس بخوانیم و زندگی کنیم. اما خُب این دقیقاً همان نگاه ِ آن‌ها به دنیاست.
چه می‌گویم؟ دارم خشم ِ فروخورده‌ام را برای ِ تو رو می‌کنم. بی‌فایده‌ست که ماجرا را با خشمی که می‌گذرد سرهم بندی کنم. نوک ِ تیز ِ نقدم باید برگردد سمت ِ خودم. ما شکست خوردیم چون پیگیر نبودیم. این اگرچه بی‌عملی آن‌ها را توجیه نمی‌کند، اما دست ِ کم می‌تواند به من بیاموزد تنها چیزی که می‌تواند به کارم بیاید «پیگیری» است. در این باره همین دیشب بحث‌ها کردم. باید برایت بنویسم‌شان. اما نه حالا. برای اولین نامه به نظرم روده‌درازی هم کرده‌ام.

مراقب خودت باش
می‌گویند سرمای آنجا که بیاید، نصف ِ شهر را می‌اندازد.
قربانت
الف