۱۳۹۱/۹/۱۳

وقتی حزب بیاید ...

۱
تری ایگلتون، جایی می‌گفت، رادیکال‌ها هیچ نمی‌خواهند به اعتقادات و باورهایشان برای همیشه وفادار بمانند، آنها ترجیح می‌دهند هرچه سریع‌تر بتوانند از شر این باورها و اعتقادها خلاص شوند، البته با تحقق‌شان. گاهی فکر می‌کنم این تلاش ِ مداوم برای همراه کردن ِ باقی ِ آدم‌ها با خودمان چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ چرا این تلاش ِ خستگی‌ناپذیر برای اقناع دیگران مدام تکرار می‌شود؟ چرا باید کس ِ دیگری را هم مجاب کرد که به طاعون ِ « نگاه ِحیرت‌زده به همه چیز» آری بگوید؟ شاید نکته همین‌جاست، تلاش مداوم برای طاعونی نبودن، با گسترش طاعون.

۲
خوبی ِ آموختن یک زبان جدید این است که می‌توانی بروی سر کلاس و فقط توجه کنی. سر کلاس ِ یادگیری ِ انگلیسی نمی‌شود این کار را کرد. جسته گریخته چیزهایی می‌دانی، در میان جملات معلم کلماتی را تشخیص می‌دهی و خلاصه چیزی دست‌گیرت می‌شود. در کلاس‌های ِ درسی که هیچ نمی‌دانی، می‌توانی بهت‌زده محو ترکیب ِ آواهایی بشوی که برایت هیچ مفهومی ندارند، یک‌جور بازگشت ِ ابلهانه به تجربه‌ی نخست ِ فهم ِ زبان. جه بهتر وقتی معلم بخواهد که کلمات را به فارسی ترجمه نکنی. تصویر قرارست این تجربه را واقعی‌تر کند. این کلمه می‌شود این شکل. همین‌قدر ساده و همین قدر همراه با بُهت و ناباوری.

۳
سپید لیوان را از لابلای ِ کاغذ‌ها درآورد و داد دستم. سوقانی ِ سفر به روسیه بود. دور  ِ لیوان را یک خط ِ قرمز گرفته بود، همراه با کنارهای ِ طلایی گندم و در وسط تصویری از استالین. سپید بُهت زده لیوان را نگاه کرد و گفت «کثافت سرم را کلاه گذاشته، من لیوان ِ لنین رو انتخاب کرده بودم». خنده‌ام گرفته بود. قهقهه می‌زدم. گفتم بدی هم نیست. حالا همه همین‌کار رو می‌کنند. توی کاغذ چیز ِ دیگری را می‌پیچند و می‌دهند دست‌ات. باز که می‌کنی می‌فهمی ... خیلی از ما البته کاغذ را باز نمی‌کنیم. تا روزش ...

۴
سال‌ها قبل بود. لابلای ِ کتاب‌های دارینوش، که تنها کتاب‌فروشی ِ آن اطراف بود دیده بودم. عنوان ِ کتاب بود «وقتی کمونیسم بیاید ...» و حالا مدام در سرم می‌چرخد؛ وقتی حزب بیاید. 

پ . ن : جایی برای حرف‌زدن، وقتی کسی ازت نخواسته حرف بزنی و حرف ِ مهمی هم برای گفتن نداری؛ خوش‌آمدید. وبلاگ چُنین جایی است.

۱۳۹۱/۹/۱

چند پاره درباره‌ی مردمی چندپاره




۱
ورود فتح به سازمان آزادی‌بخش فلسطین در سال ۱۹۶۸ خصلت ِ انقلابی آن را کاهش داد. آنجه که از آن بیش از همه بیم‌ناک بودیم و در آن موقع باعث احتیاط ما شده بود، بالاخره به وقوع پیوست، جنبش ما گرفتار بوروکراسی (کاغذبازی،دیوان‌سالاری) شد. رزمندگی خود را از دست داد و به جای آن ابهت و احترام به دست آورد. ما به معامله و مذاکره با دولت‌ها و رجال ِ قدرت معتاد شدیم. روی عقاید و آرزوهای آن‌ها حساب می‌کنیم. وارد پیچ‌ و خم‌ها و بازی‌های ِ سیاسی حاکم بر روابط ِ اعراب شده و خواه‌ناخواه وارد میدان ِ سیاست در بدترین معنای ِ آن شدیم. از ترس اینکه مبادا از جانب ِ سیاستمداران ِکم و بیش مجرب متهم به «تروریسم»، «ماجراجویی» شویم، برای اثبات «میانه‌روی»، «نرمش» و «آشتی‌پذیری» خود در هر قدم شتاب کردیم. غافل از آنکه رسالت عمده‌ی ما اساساً این نیست.

۲
در برابر این سؤال که آیا ما تهدیدی بر علیه اسرائیل خواهیم بود؟ اولاً باید بگویم که آیا این ادعا حداقل مبین یک تضاد نیست؟ و آن اینکه عمده‌ترین قدرت نظامی منطقه که بیست کشور عرب را – حتی در حال اتحاد با یکدیگر – در برابر خود به زانو در می‌آورد، بتواند مدعی شود که این همسایه فوق‌العاده کوچک‌اش امنیت و موجودیت او را تهدید می‌کند.
اگر روزی خردمندی بر جاه‌طلبی‌های ارضی افراطیون اسرائیلی فایق آید، چنانچه روزی صلح – صلحی عادلانه و نه صلح کمپ‌دیویدی – برقرار شود کاملاً طبیعی خواهد بود که مرزهای میان اسرائیل و همسایگان عرب‌اش مفتوح باشد. در آن صورت منطقی و عادی خواهد بود که جریان مبادله میان هویت‌هایی که در موارد زیادی مکمل یکدیگرند، برقرار شود. حداقل از جانب خود می‌توانم بگوییم در حالی که بیش از پانصدهزار نفر فلسطینی در اسرائیل (در داخل مرزهای سال ۱۹۴۸) به سر می‌برند و آرزو دارند با برادران‌شان که در اردن کوچک و غزه در پادشاهی اردن هاشمی و جاهای دیگر در کشورهای متعدد عرب زندگی می‌کنند، در ارتباط دائم باشند، چگونه می‌تواند غیر از این باشد؟
در مقام رهبری جنبش فلسطین، ما اساساً مخالفتی با مرزهای آزاد نداریم. بالعکس ما نسبت به آرمان خود – و بنابر تعبیر یاسر عرفات به رؤیای خود – دایر بر وحدت فلسطین در یک دولت غیرمذهبی و دموکراتیک که یهودی، مسیحی‌ها و مسلمانانی را که ریشه در این سرزمین مشترک دارند، گرد آورد، وفادار هستیم.به این ترتیب مرزهای آزاد یقیناً منجر به برخورد آراء و افکار و سپس منجر به تفاهم برای چنین وحدتی خواهد شد. در چنین حالتی مبارزه‌ی طبقاتی جانشین درگیری‌ها و مبارزات ملی خواهد شد. در یک طرف این مبارزه توده‌های یهودی و عرب قرار خواهند داشت و در طرف دیگر آن استثمارگران این توده‌ها و امپریالیست‌ها، یعنی همان‌ها که میان این دو ملت آتش کینه و خصومت را برافروخته و میان ان‌ها جنگ به راه انداختند.
در اردوی ما مانع و رادعی برای انجام چنین تحولی وجود ندارد. این دولت اسرائیل است که تمایل به صلحی جامع و پایدار ندارد. این راهبران ِ تندروی ِ آن هستند که از مرزهای آزاد وحشت دارند.

[ فلسطینی آواره | خاطرات ابوایاد، مسئول بخش اطلاعات و امنیت ساف | اریک رولو، ترجمه‌ی حمید نوحی | نشر گام‌نو]

۱۳۹۱/۸/۴

خواب ِ آشفته‌ی خیابان

نشسته بودم بین ِ دانشجویان. در برابرم ردیف ِ اساتید، پرده‌ی نورانی ِ نوشته‌ها و تصاویر. و کلمات که قطع نمی‌شدند. انگار که خواب باشم. روایت ِ روزهای هشتاد و چهار تا هشتاد و هشت ِ جنبش زنان ایران بود. جند سال گذشته‌ست مگر؟ تازه آبان نود و یک آمده‌ست و ما شده بودیم کیس ِ قابل مطالعه‌ی رشته‌ی مطالعات فرهنگی. این آزارم نمی‌داد. خوشحال بودم از اینکه هنوز هم می‌شود در آن خراب‌شده‌ها به جایی از واقعیت چنگ زد و کندوکاوش کرد برای فهم ِ آنچه باید می‌شد و نشد.
گفتم خراب‌شده؟ ها. کوچه‌ها و خیابان‌ها را بالا و پایین کردم تا آدرس را یافتم. هوا تاریک شده بود و از توی ماشین کورمال کورمال دنبال یافتن جایی بزرگ بودم. دانشگاه‌ها معمولاً جاهایی بزرگند. برخلاف ِ آن خراب‌شده‌ی ِ وسط ِ گل‌نبی که آن همه دوستش داشتم.
ساختمان ِ بزرگ نشانی از دانشگاه نداشت اما به دانشگاه می‌خورد. ترمز کردم و شیشه را پایین دادم؛
« آقا ببخشید این دانشگاه علم و فرهنگ کجاست؟»
« همین خراب‌شده‌ست
و حالا ما در یکی از همین خراب‌شده‌ها شده بودیم کلمات ِ قابل ِ کندوکاو. آنتاگونیسم ِ درونی و بیرونی‌مان را مثال می‌آوردند برای موفقیت و شکست‌مان و دعوا سر ِ دال ِ تهی ِ آن سال‌ها بود. اینکه چه شد که شکست خوردیم. اینکه چرا صدایمان شنیده نشد. یا شاید هم شد. اینجا را استادان بهمان تخفیف دادند.
این‌ها را با حرص نمی‌نویسم. بُهت‌زده بودم و هستم از دیدن ِ تصویر ِ دلارام بر پرده‌ی روی دیوار. از عکس‌های هفت‌تیر و موسسه‌ی رعد و …
اگر تمام نشده بود جلسه و اگر دوباره به خیابان بازنگشته بودم باورم می‌شد این همه همان چیزی بود که روزی روی ِ جلد کتاب‌ها زدیم؛ خواب ِ آشفته‌ی خیابان.
حالا اما همان خواب‌های ِ آشفته‌‌ی خیابان‌ها در زندان‌ها ادامه دارند. آن تصویر ِ اوین ِ آزاد شده به دست ِ مردم در سال ِ پنحاه و هفت عاقبت چقدر کار دست چند تای ِ این مردم می‌دهد؟

۱۳۹۱/۴/۱۳

لبیروت، من قلبی سلام ...


ماری عزیزم، سلام

این آخرین شبی است که در بیروت ام. حالا درست ده روز از زمانی که تصمیم گرفتم این سفر را بیایم می گذرد و این نامه مدام به تاخیر افتاده ست. نمی دانستم باید از کجا بنویسم و چطور، گرچه می دانستم بیروت بهانه ی خوبی است، می شد از بیروت بنویسم، گفتم چشم های تو باشم در بیروت، ببینم و بگویمت. می شد با پاهای تو بر سنگفرش های حمراء قدم بزنم، می شد با دست هایت دیوارهای رنگ به رنگ این شهر را لمس کنم. اما نه، نمی توانستم چشم های تو باشم. تو با چشم های خودت، خودت را در همه ی کادرها تصور نمی کنی. تو در برابر خودت آینه ای نمی گذاری و تکثیر نمی شوی.

من راز ترک کردن را فهمیدم. راز پشت سر گذاشتن‌ها را وقتی در فرودگاه امام خمینی بودم فهمیدم. آن سقف بلند و لبخندهای این طرف شیشه‌ای‌ها، آن جنب‌و‌جوش بی‌حاصل پشت ِ ورودی و ترس از عبور از آن گیت ِ سپاه، همه‌ی وابستگی‌ها را می شست و می برد، دست کم آدم‌ها این طور به نظر می رسیدند، آنها سفر و احتمالا زندگی پیش رو چشم هایشان را پر کرده بود،من به طرف دیگر ِ شیشه عادت داشتم اما چون ما همیشه آن طرف این شیشه‌ها بوده ایم، آنجا که باید با یک جای خالی به شهر و ازدحامش باز می گشتیم.

از پرواز چیز زیادی ندارم که برایت بگویم، وسط بسته های صادراتی از ایران نشسته بودیم، ازدحامی از روحانیون آیپد به دست و زنان ِ برقع پوش. یک آن گمان کردم ما این وسط چقدر اشتباهی هستیم و این تصویر تا فرودگاه بیروت ادامه داشت. تا آنجا که موی ِ دم‌اسبی ِ دختری که پاسپورت‌ها را چک می‌کرد خیال‌ام را راحت کرد، که تصویر از بیروت با آنچه در دو ساعت پرواز دیدم متفاوت است.

زمین عجیب گرد بود ماری، این را شاید حتی قبل از گالیله، رسول یونان گفته بود، یا دست کم ما عادت کرده‌ایم که چیزها را از زبان شاعران بشنویم تا دانشمندان. اما ما باور نکرده بودیم، ما از فرودگاه بیروت که درآمدیم راست با بلوار امام خمینی مواجه شدیم. فرودگاه در قسمتی از شهر واقع بود که متعلق به حزب الله لبنان است. جایی یکسره متفاوت با جاهای دیگر در بیروت.

گفتن از هفت روز بیروت، کار سخت و آسانی‌ست ماری. می توانم برایت از خیابان‌های ِ شلوغ و پُر سر و صدای بیروت بگویم، که شب‌ها هم نمی خوابند. از آدم های یله و راحتی که هر یک گوشه‌ای از این خیابان‌ها را برای تنهایی‌شان انتخاب کرده ست. بگذار ببینم، تنهایی؟ بیروت شهر آدم های تنها نیست ماری. اینجا حتما جایی هست که آدم بتواند با دوستانش جمع شود و خوش بگذراند و خوشحال باشد. دوستان؟ بگذار تصویر پیشین را اصلاح کنم، بیروت شهر آدم‌های خیلی تنهاست. دوستی‌ها ساده‌تر از آنچه گمان می کنی است. اما مگر در تهران اوضاع طور دیگری‌ست؟ نمی‌دانم. شاید بیروت این رویش را نشان من نداد. مثل خیلی چیزهای دیگری که هر چه بیشتر جُستم کمتر یافتم.

اینجا شهر تساهل و تسامح ست ماری. نه نخند. می‌دانم که می پرسی پس این جنگ های داخلی چیست؟ از ترکیبی از بنیادگرایی مسیحی و اسلامی و چیزهایی عجیب و غریب‌تر چه انتظاری داری؟ لبنانی‌ها اما خوب آموخته اند که چطور تقسیم کار کنند. شهر تساهل و تسامح؟ بله، اما چطور؟ خودشان می گویند حزب الله خوب است، اما تا وقتی در مرزهاست و در برابر اسرائیل. سیاه‌ها و فیلیپینی‌ها و دیگرانی از آسیای جنوب شرقی خوب‌اند، اما برای کار. و حمراء؟ ماری، حمراء می تواند بهترین خیابان ِ دنیا باشد، پر از کافه‌ها و بارهای ِ شبانه، اما برای چه کسانی؟

من روزهای اول مقهور این خیابان شدم ماری. چیز عجیبی نداشت. پر بود از فروشگاه‌ها و سالن‌های غذاخوری، بارها و کافه‌ها و همین. پلیس نداشت. حتی کسی که چهارراه ها را کنترل کند. بوق در بیروت جای همه‌ی این‌ها را پر کرده بود. نمی دانم چه چیزی مرا دربند کرده بود. اما خیلی زود آن شعف دیدن حمراء خوابید. بخشی‌اش از 'زبان‌' است ماری. من نمی توانستم خیلی حرف بزنم، هنوز جرأت حرف زدن به انگلیسی را نیافته بودم و عربی هم که هیچ، و تو که می دانی من بند وجودم به زبان‌ام بسته است. تو که فکر می کردی من فقط زبان‌ام اصلا. هی حرف می زنم حرف می زنم از همه چیز همه کس و سؤال می‌کنم آقایان گرامی، خانم‌های محترم این شهر این کشور به همه‌ي آدم‌ها متعلق‌ست؟، اما حرف باد هواست. مگر نه ماری؟

آن تساهل و تسامح، زیادی همه گیر شده ست ماری. به فلسطینی های مهاجر که می رسد، می‌شود تاریخی از تل الزعتر تا نهرالبارد امروز. راستی من بالاخره از صبرا و شتیلا هم سردرآوردم. یک ایرانی، ماری یک دانشجوی ایرانی، در بیروت می گفت همه ی بدبختی در لبنان زیر سر مهاجران فلسطینی است. می‌بینی؟

عدن ماه ها قبل که به تهران آمده بود می گفت فکر می کردم اینجا پر باشد از المان های ضداسرائیلی، و البته فلسطینی و نا امید شدم. من در بیروت خواستم بهش بگویم که من چه توقع‌ها از بیروت داشتم و چه دست خالی برمی‌گردم.

همه اش هم همین نبود، بیروت عروس خاورمیانه ست هنوز. با ساختمان های بلند و بالکن‌هایی با پرده های رنگ رنگ. اعراب همگن نیستند مثل مردمان ِ همه‌ی دنیا، که لقب میهمان نواز و یا ضد خارجی تنها برچسبی‌ست بر پیشانی‌شان. در همان روزهایی که مردم ِ میهمان نواز ِ ایران مشغول ِ سوزاندن ِ خانه‌های کارگران مهاجر ِ افغان در یزد بودند، من جایی در بیروت میهمان ِ جمع کوچکی از اعرابی بودم که با من بر سر یک میز نشسته بودند و از نگرانی‌هایشان از جنگ ِ داخلی در سوریه می‌گفتند.
اعراب را می‌گفتم؛ آن‌ها هم مثل همه‌ی مردم ِ دنیا، خوب و بد دارند. برخورد هر کدام‌شان با تو یک جور است، اما در مجموع در تمام این روزها احساس کردم برخورد مردم اینجا با آدم‌ها، فارغ از ملیت و مذهب‌شان انسانی‌تر از چیزی‌ست که ما در تهران تجربه می کنیم. من به گمان ام آمد که ما عصبی تر، خسته‌تر و کم حوصله‌تریم. در شهر زندگی می‌کنیم و نه، در جمع هستیم و نه. بیروت اما شهر ِ جمع‌های ِ کوچک و بزر گ است { یک تناقض دیگر، و تو که از تناقض‌ها کلافه می‌شوی.}
بیروت جای خوبی ست برای زندگی. آن پیچ انتهای ِ خیابان‌های ِ مرکز شهر که به دریا می‌رود، آن آرامش شب‌ها و آزادی ِ مردم در شهر آدم را وسوسه می کند. وسوسه به اینکه فکری برای تهران کند.
این همه آسمان و ریسمان بافتم. ماری، سوغات ِ فرنگ. ما سوغات‌مان هم بی‌نمک است و مملوء از کلمه و حرف. جز این‌ها صدای ِ فیروز هم هست، برایت به یادگار آورده‌ام و گذاشته‌ام گوشه‌ی کمد.

دلم برای تهران تنگ شده است و نمی‌دانم چرا نگرانم.
مراقب خودت باش
الف
شب یکشنبه دوازدهم تیر نود و یک
بیروت

۱۳۹۱/۲/۱۶

از من آلزایمر نخواه

اسکله
فرودگاه
ایستگاه
این قدر پا به پا نکن
کسی نگران ِ نرسیدن‌ات نیست
زوزه‌ی باد                آزارت می‌دهد
فریاد کسی               در
نقاشی ناشیانه ای      بر
دیوار قهوه‌خانه‌ای با
بادبان سفید قایقی که
کبود در غروب دریایی     مغموم
دست بجنبان در هوا        تا
به هم بخورد حالت           از
شهرهایی که بوی شاش و شرجی
لحظه‌هایت را سگی
برگشتن به جایی که
کسی نیامدنت           را
های لایت نمی کند
لابه‌لای کلمات ِمثلن عاشقانه         در
فاصله‌ی «های» تا «بای»
چه فایده اصلن
چه می‌خواهی از خودت را بغل کن ِ شیزوفرن
که
لبت افتاده روی چانه ات               بی‌حس
آخر
جای خالی کسی             خالی
برای تمام فصول که نمی‌ماند
مثل
دندان پوسیده ات که پُر می‌کنی
دلت را هم      هم     هم   
ببین
گوش بخوابانی اگر          در همهمه‌ی خیابان
قایق های بسیاری
حامله از حرف‌های عاشقانه
به دست باد داده‌اند       بادبان ها
سپید می‌کنند       موی ملاح‌ها را
غمگین است          این قایق
شبیه آن کشتی       در       تلاقی نیلی و آبی


حروف چین صفحه‌ی سوگوار روزنامه
به آرزوهای دست نیافته‌ی تو فکر نمی کند
فقط
بادبان برآمده       بی پارو
قایق را به سویی می‌برد
دست بردار از خودت را بغل کن ِ
این لحظه‌های      های         های       های
چقدر شبیه زمستان پارسال است
پاییز امسال
و تو
هیچ شباهتی به عکس شناسنامه ات نداری
بجنب که به پرواز نمی رسی
هی 
پاس ات را جا نگذاری


شاید
پایین ترین فرودگاه جهان
بلندترین نقطه از سطح دریا باشد              در
آن دوردست کوهی از طلا                        یا
آفتاب غروب ِ آن نقاشی                            یا
اژدهایی که آتش بالا می‌آورد                 شاید
چیزی شبیه یک ضرب‌المثل چینی
از چشم‌های تو الهام گرفته است             تا
وارد شوند واژه‌های ورم کرده‌ی تابستانی
تلو تلو خوران به سطرهای من


هیچ کس از مادرش قاتل درنیامده
از فال ِ این چهره‌ی چین خورده         دست بردارید
بگذارید بگذرد          از مرز         با
بادبان پوسیده         عکس بی حافظه    دندان ِ حامله
البته روتوش رفتار دوستانه است
اما
بی جای پای رنج ها     چه طور      بشناشم خودم را
چه‌طور
حالا که
پشت ِ سرم سفید
یعنی تمام ِ خاطره‌ها ..... ؟

[ علیشاه مولوی ]

پ . ن : البته که رتوش حق توست وقتی همه چیز کدر است. دلم خالی است. صورتم تکیده. این شب هیچ وقت تمام نمی‌شود. دست کم تا روزی که تو نخواهی.

۱۳۹۱/۲/۹

سکوت


ماری عزیزم،
این را باید شنید و نامه ها عجیب ساکت اند. من برایت می نویسم اش. شاید روزی هم زمزمه اش کردم:

اگر زمان و مکان به دست ما بود
هزار سال پیش از طوفان نوح عاشق ات می شدم
و تو می توانستی تا قیامت برایم ناز کنی
یکصد سال به ستایش چشمانت می گذشت
و سی هزارسال
صرف ستایش تن ات
و تازه در پایان عمر
به دل ات راه میافتم.

۱۳۹۱/۱/۲۳

حقایقی درباره‌ی کیوسک ِ شلخته‌ی سر ِ ظفر


جدایی سرآغاز و سرانجام ِ نمایش است
[جامعه‌نمایش | گی‌دُبور]

ماری ِ عزیزم سلام،

هجده ساله بودم. 'عقاید یک دلقک' هاینریش بُل را لای ِ کتاب ِ بزرگ ِ جغرافیا می‌خواندم و مادرم به گمان آنکه سر درس خواندن پیدا کرده‌ام همه‌ی روز رهایم می‌کرد توی ِ اتاق. روزها به خواندن داستان می‌گذشت. غروب که می‌شد، خسته از درسی که نخوانده بودم، خیابان ِ شریعتی را پیاده گز می‌کردم تا سر ظفر، دکه‌ی روزنامه‌فروشی به‌همریخته‌ی سر ظفر، دکه‌ی مورد علاقه‌ام بود. شریعتی داشت تبدیل می‌شد به ویترین بزرگی از لوازم ِ خانه. تلویزیون‌ها کش می‌آمدند و پَخ‌تر می‌شدند و مردم تلویزیون‌های بزرگ‌تر می‌خریدند، ماشین‌های لباس‌شویی را ورانداز می‌کردند و به دنبال نسخه‌های ِ کوچکتری از ماشین‌های ظرفشویی می‌گشتند.
من آن‌روزها کُفرم درمی‌آمد از ماری ِ کتاب ِ هاینریش بُل، که هانس را با آن وضعیت رها کرده بود و رفته بود. به روایت ِ بُل این ماری بود که هانس ِ باذوق و هوش و عاشق را رها کرده بود تا برگردد به آغوش ِ جامعه. به آغوش ِ خانواده و کلیسا و مردم. ما با هانسی مواجه بودیم که ریا و تزویر ِ کلیسا، خانواده‌اش و دوستان و آشنایان ِ قدیمی را نشانه رفته بود. او قربانی ِ صراحت‌اش در حمله به ساختار ِ فاسدی شده بود که همه‌ی آلمان را فرا گرفته بود. ماجرا اما این نبود. ماجرا برای ِ من ۱۸ ساله هانس بود که نمی‌توانست ماری را برگرداند. ماری دیگر از دست رفته بود.

در همه‌ی این سال‌ها، ماجرای ِ ماری حاشیه‌ای‌تر شد. فساد ِ جامعه‌ی آلمان در آن زمان بیشتر چشم‌ام را گرفت. آن‌قدر که فراموش کردم هاینریش بُل مرا فریفته است. ماجرا از زبان ِ هانس روایت شده بود. او همه را متهم می‌کرد – هنوز هم معتقدم به درستی – که ریاکارند و مزور و خائن.این هانس بود که ماری را هُل داده بود درون ِ همان ساختار ِ بیمار و مرا درگیر جزئیاتی کرده بود که هیچ ارزش ِ قابل لمسی نداشت؛ چیزی شبیه ِ لذت ِ خیره شدن به بازکردن ِ در ِ خمیردندان توسط ِ ماری.

ماری ِ عزیزم
چیزی که در ورودی نامه از گی‌دُبور برایت نوشته‌ام کاملاً تزئینی است. راستش را بخواهی آن جمله یک‌سره بی‌ربط است. در ادامه‌ی آن جمله گی‌دوبور می‌رود سراغ فرآیند جدایی ِ کار و کارگر و همه‌ی آن چیزهایی که می‌دانی. نامه‌ها باید با یک چیزی شروع شوند و من هیچ چیزی را به خاطر نیاوردم که بتواند درباره‌ی جدایی حرف بزند.
در رابطه با هاینریش بُل هم، من خودم و تو را گمراه کرده‌ام. هنوز هم معتقدم حق با هانس است. اگر چه او با اهمال‌اش ماری را از دست داد، اما من هنوز هم طرفدار ِ بازنده‌ها هستم. هنوز هم در تمام ِ زندگی در لحظه‌ی پیروزی برای خودم جفت پا گرفته‌ام و هنوز هم شرمسار ِ تک و توک نقطه‌هایی هستم که از دیگران پیش افتاده‌ام.
می‌خواهم بگویم آنجا که تو قربانی ِ ماجراها بوده‌ای من طرف ِ تو هستم. و اگر بخواهم روراست باشم یک لحظه‌هایی من قربانی ِ این ماجراها بوده‌ام و طرفدار ِ خودم.
بگذار دقیق‌تر بگویم؛ جزئیات همیشه مهم بودند و هنوز مهم‌اند. می‌شود زمان را فراموش کرد. اما نمی‌شود از جزئیات گذشت. تو حق داری که کُفرت دربیاید از این همه نبودن. و این نبودن از قضا در لحظه‌های ِ کوچک و بی‌معنی است که مهم‌اند، نه در روزهای ِ بزرگ. که آدم‌های ِ مهم ِ زندگی ِ ما درست در زمان‌هایی پیدایشان می‌شود که اصلاً لزومی ندارد پیدایشان بشود. همان جاهای ِ خالی، همان‌هاست که هیچ‌کس به صرافت ِ پُر کردن‌شان نمی‌افتد و آن‌ها پُرشان می‌کنند.
من هم می‌توانم همچنان درگیر جزئیات باشم. و قسمت ِ بد ِ ماجرا این‌جاست؛ جزئیات قابل لمس نیستند، چون اکثراً حتی به چشم نمی‌آیند.

تو حق‌ داری خشمگین باشی
و من می‌توانم با استیصال به نوشتن، به بیهوده نوشتن ادامه بدهم. هر چند باید اعتراف کنم که در مورد ِ تو، این تنها جایی است که هیچ‌گاه نخواسته‌ام ببازم و از دست بدهم. تو اشتباه می‌کنی، هراس ِ این از دست دادن همیشه با من بوده و هنوز هست.
می‌بوسمت
الف

۱۳۹۱/۱/۳

قلاده‌های‌ طلا، یا چرا ما بُهت زده نمی‌شویم

من این فیلم را هیچ‌گاه نخواهم دید، بنابراین خطر ِ لو رفتن ِ داستان وجود ندارد، و شما می‌توانید کماکان به سینِما بروید، بابت ِ این پول بدهید و خفت بکشید.

ماری ِ عزیزم،
سلام

باید برای ِ تو از چیزهایی بنویسم که لبخند را بر لب‌هایت بنشاند. این کاری است که کمتر موفق به انجام‌اش شده‌ام. و حالا که شکست‌ام را پذیرفته‌ام، نباید دست از نوشتن برای ِ تو بکشم. کاش نگویند که باید قید ِ آن لبخند‌ها را بزنم.
شاید حق با آن آقا باشد که رمانتیسیسم ضدانقلابی است، اما من می‌کوشم در میان ِ انبوه ِ ضدانقلابی‌ها دست‌کم چیزی را رستگار کنم. ولو آن که بدانم تمام ِ این کلمات تنها خرج ِ رستگار کردن ِ وجدان ِ معذب‌ام می‌شود، که در آخر رستگار هم نمی‌شود. پس خیلی ساده با خودم کنار می‌آیم؛ ضدانقلابی، ضدانقلابی است.
نوشتن از بهار، سال ِ نو و آرزوها و آرزوها برای ِ خودم، تو و همه‌ی آنچه در پیرامون ِ ما در جریان است، کار عبثی است. تمام ِ سعی‌ام برای زنده‌ماندن متکی بر «امیدواری» است و این امید حالا چقدر پوشالی بودن‌اش بر همه‌ی ما هویدا شده است. شده‌ایم شبیه ِ آدم‌های لبخند به لب ِ فیلم‌ها، البته پیش از وقوع فاجعه، و من هر روز صبح که پا به خیابان می‌گذارم، همچنان امیدوارم که همان تکاپوی ِ بی‌مقدار ِ همیشگی را شاهد باشم. می‌ترسم یک روز پا به خیابان بگذارم و بُهت جای ِ همین را گرفته باشد. هر چند همین هم حالا سؤال‌ام شده؛ چرا ما بُهت زده نمی‌شویم؟

تو حتماً باید دیده باشی. یکی از همین پوسترهای ِ تبلیغاتی ِ رایج در سطح ِ شهر است؛ رویش تصویر ِ جوانی است که دست‌هایش را به علامت ِ پیروزی بالا برده است. دور ِ مُچ ِ دست‌اش نوار سبزی است. تصویر البته به نمای ِ آشنای ِ دیگری هم مزین شده است؛ تصویر ِ گاردی‌ها و آتش ِ یک ماشین. آن جوان زیادی آشناست. آن‌قدر که توقع ندارم روی ِ بیلبوردهای تبلیغ ِ یک فیلم ببینم‌اش. تصویر ِ شهید امیر جوادی‌فر است.

ماری ِ عزیزم،
تو در این خیابان‌ها دویده‌ای. اگر کتک هم نخورده باشی، شاهد ِ کتک‌ خوردن ِ خیلی‌ها بوده‌ای. حتما می‌دانی که سال‌ها از آن اتفاق‌ها نمی گذرد. حتی شمار روزهایش از هزار نگذشته است. ما اما فراموش کرده‌ایم. ما به کمک ِ امید فراموش کرده‌ایم. به کمک ِ آینده، به کمک عقل، سیاست‌ورزی و دوراندیشی، و حالا پدر و برادر یکی از ما، که در یکی از همین خیابان‌ها بود و حالا دیگر نیست، باید شاهد ِ تصویر ِ کسی باشند بر روی ِ در و دیوار ِ این شهر که تلاش ِ بسیار شده است تا به شهید ِ آن‌ها شباهت یابد، اثری از شهید ِآن‌ها اما نیست. بالای ِ تصویر نوشته شده است «قلاده‌های طلا».
تو می‌دانی که چنین امیدی، و چنین خردی که ما را به تحمل ِ همه‌ی آنچه در جریان است وا می‌دارد، هیچ ارتباطی به انقلاب ندارد. امید حالا ضدانقلابی است. والتر بنیامین جایی گفته بود در صورت پیروزی دشمن، حتی مُردگان نیز ایمن نخواهند بود. حالا که با مُردگان ِ ما چنین می‌شود، می‌شود گفت دشمن پیروز شده است. هیچ‌کس نفهمید دشمن پیروز شده است و هیچ‌کس بُهت‌زده نشد. حتی وقتی عکس شهدای ۸۸ را با چنین عنوانی گرداگرد شهر آویختند. پیروزی ِ دشمن را باید با سیلی به امیدواران فهماند. شاید پس از بُهت ِ حاصل از سیلی بشود فکری کرد.

مرا ببخش که برایت از سیاهی‌ها نوشتم، با اینکه می‌دانم تو همه را خوب می‌بینی
الف

۱۳۹۰/۱۲/۲۸

عشق و تاریخ

سن‌پل در نامه به رومیان از Redemption یا رستگاری ( بازخرید ِ ) ما از گناهان سخن می‌گوید. به واقع مسیح کسی است که با مصلوب شدن‌اش ما را از اسارت و بردگی گناهان بازخرید. لفظ «بازخریدن» یکی از معانی Redemption یا رستگاری است. مسئله‌ی سن‌پل عشق است. در برابر آنکه دوستش داری گذشته‌ات باید رستگار شده باشد. عشق به او نیروی رستگارساختن ِ گذشته را به تو می‌دهد. بناست تمام لحظات ِ این گذشته‌ی تاریک و شکست‌خورده را نجات دهی. اما می‌دانیم که تمام ِ لحظات نجات نخواهند یافت و مردگان زنده نخواهند شد. اما چه کسی می‌داند؟

[تفکر اضطراری | عشق و تاریخ | امید مهرگان | گام‌نو]

۱۳۹۰/۱۰/۲۱

درباره‌ی سوسیالیسم

به ساکنان سربالایی ِ خوب

۱
مادرم می‌گفت آینده‌ آینده. صدایش بوی حسرت می‌داد. پدرم می‌گفت در گذشته‌های دور. لحن‌اش خسته و دور بود. خواهرم می‌گفت امروز امروز امروز. او صادق‌ترین بود. لحن و بوی ِ خودش را داشت. من آن روزها می‌گفتم حالا. فقط همین حالا. بعدتر فهمیدم که درست‌اش هیچ‌وقت است. بی‌زمان است. شروع و پایان ندارد. یک «آن» اتفاق می‌افتد. باید مراقب ِ «آن»ات باشی. 

۲
ما نسل ِ کلاه‌ات را سفت بچسبیم. یاد هم نگرفته‌ایم خیلی‌هایمان. اما این چیزی از بی‌ارزشی‌های ِ نسل‌مان کم نمی‌کند. 
ما نسل ِ بپا وگرنه باخت‌ایم. مدام هم باخته‌ایم‌ها. اما این هم چیزی از تقلاها و تلاش‌های‌مان کم نمی‌کند. از دست و پا زدن‌های‌مان. آن هم دست و پا زدن‌هایی بی‌اعتقاد.

۳
هیچ کجای ِ هیچ‌ کتابی به من یاد نداد «زندگی جمعی» یعنی چی. حتی جدا جدا. این که جمع یعنی چی و زندگی یعنی چی. خوشبختی یعنی چی. سعادت و موفقیت یعنی چی. ما جا پای جای ِ باقی باید می‌گذاشتیم. کوچکترین انحرافی از آن مسیر خودش پیشاپیش بدبختی تعبیر می‌شد.

۴
یک سایتی داشتیم. بالایش نوشته بودیم «ناسازگار می‌مانیم».

* تیتر تزئینی است.

۱۳۹۰/۱۰/۱۷

عکس‌ها افسرده‌اند امید



امیدخان
این نامه را برای تو می‌نویسم. باید می‌نوشتم و باید برای کسی می‌نوشتم. نامه عنوان می خواهد. مخاطب می‌خواهد. تو نیستی که نیمه‌ی شبی باشد که بشود آمد و حرف زد. حالا باید بنویسم. اما فقط از دوری ِ تو و نبود ِ مخاطب نیست که خطاب این نامه به توست. این نامه قرارست به تو بگوید تو بُردی. این نامه قرارست به تو بگوید حق با تو بود؛ من هم دریافتم که این جهان گرد است و دست از سر گالیله برداشتم. این نامه قرارست به تو بگوید من هم فهمیدم حرف‌ها کلمه‌ها جمله‌ها بومرنگی‌اند که می‌روند و می‌روند، اما روزی برمی‌گردند و البته که در دست‌های تو قرار نمی‌گیرند، به صورت‌ات می‌خورند.
این نامه قرار نیست بگوید اوضاع همان است که بود. که چیزها تغییر نکرده‌اند. که روز همان است و سرکوب همان. این نامه قرارست بگویدت که چقدر همه چیز عوض شده است و چقدر ما بدبختیم که هر چقدر هم اوضاع عوض شود ما همان جای سابق هستیم. ما در جایگاه ِ «استیصال» باقی می‌مانیم. جایگاهی که نه قیمت دلار جابه‌جایش می‌کند و نه بیانیه‌ها و نه هیچ چیز دیگر. [ از جُرگه‌ی رفقا بیرون می‌مانم اگر بگویم حتی «جنبش»‌ها؟ ]
و اما نامه ... داشتم فراموش می‌کردم این نامه قرارست نوشته شود.

امید ِ عزیز، سلام
حالا چند ماهی است که رفته‌ای. قیمت‌ها خودشان را کشیده‌اند بالا. ما خودمان را کشیده‌ایم پایین. مدام آمدیم پایین‌تر پایین‌تر. سعی کردیم جایی باشیم که دیده نشویم شنیده نشویم. سینه‌خیز خوابیدیم کف ِ زمین که نبینندمان شاید کاری به کارمان نداشتند. کاری به کارمان ندارند امید. تکنیک‌ها عوض شده امید. دیگر توی ِ سرمان نمی‌زنند. البته که کاری هم نمی‌کنیم که بزنند. دیگر دست ِ بازارست که توی ِ سر ِ مردم می‌زند. بی سر و صدا.
چقدر این حرف‌ها کمونیستی است و چقدر موجب اختلاف می‌شود. من اما سال‌هاست که دارم کار می‌کنم امید. به لطف ِ هنر ِ خانواده‌ام و به لطف سال‌های سال کار ِ مادرم برای خودمان کار می‌کنم. اوضاع همان است که بود اما. ما موفق نشدیم هیچ جای ِ دنیا را بگیریم. خانه‌ی فریمان را جمع کرده‌ام. برگشته‌ام پیش ِ خانواده. اجاره‌ی خانه نمی‌شود داد امید. شب‌ها پیاده می‌آییم میدان ِ ولی‌عصر. سرود هم می‌خوانیم تو راه. یواشکی پنهانی. خستگی کار را می‌گیرد. آن‌قدر امید می‌دهدت که به خانه برسی. بعد هم که خواب است و صبح دوباره کار. 
میدان ِ ولی‌عصر ِ یازده شب اتوبوس پرسرعت دارد و تاکسی ِ دربستی. اتوبوس‌های پرسرعت آخر ِ شب تفکیک جنسیتی ندارد امید. کسی نمی‌تواند به آدم‌های خسته‌ی کار و زندگی ِ ساعت یازده شب بگوید آقا بفرمایید توی قسمت مردانه بایستید تا این دو زن و سی صندلی خالی این‌طرف اسلام را نگاه‌دار باشند. کسی شب‌ها از این حرف‌ها نمی‌زند. آدم‌ها روی صندلی‌ها می‌لولند امید. آن‌ها می‌خواهند از این یک ساعت خواب در مسیر استفاده کنند و این صندلی‌های پلاستیکی. این صندلی‌های لعنتی پلاستیکی نمی‌گذارند. این صندلی‌ها ساخته‌ شده‌اند برای مقاوم بودن. راحتی در اتوبوس شهری جایی ندارد. ممکن است کسی تصمیم بگیرد بی‌خود این راه را رفت و برگشت برود. ممکن است کسی سردش باشد.
از پارک‌وی برای نوبنیاد و از وسط‌های اتوبان صدر پیاده تا خانه. شام. حرف زدن درباره‌ی کار. تلاش برای خواندن. تلاش برای نوشتن. اغلب تلاش‌ها بی‌نتیجه‌اند امید. خواب. بیداری. کار.
حالا این روایت از تکرار بدبختی در اینجا قرارست به چه کارآید امید؟ 
ما آدم‌های تصمیم گیرنده‌ای نبودیم. این همه‌ی چیزی است که می‌خواستم برایت بنویسم. ما هیچ‌وقت در زندگی‌مان حق ِ انتخاب نداشته‌ایم. ما همیشه مجبور بوده‌ایم چیزهایی را انتخاب کنیم و چه تبحری در این کار پیدا کرده‌ایم. ماجرا از این قرارست امید. حالا در مقابل ِ من راه قرار داده‌اند. من تلاشی برایش نکرده‌ام. من در جستجوی‌اش نبودم. وسوسه‌ی فرار از روزمرگی‌ها همیشه با من بوده است. با همه‌ی ما بوده است. من بلد نیستم انتخاب کنم امید. من از اشتباه می‌ترسم و اگر چه یاد گرفته‌ام که با دست‌هایی آلوده زندگی کنم، اما از دست‌هایی که هیچ‌گاه پاک نمی‌شوند می‌ترسم.

دل‌ام برای کشف‌هایت تنگ شده است
موسیقی باروک، احمدرضای احمدی و چیزهای ِ دیگر
مراقب خودت باش
الف
تهران

پ . ن : کنار ِ آن دخترک ایستاده‌ام. بستنی ِ کیم به دست. شهربازی پارک ِ بسیج. اردوی کلاس اول دبستان ابوذر غفاری محله‌ی باغ‌فردوس ِ مولوی ِ تهران

۱۳۹۰/۱۰/۱۲

نامه‌هایی که نمی‌رسند و سلام

 فقط می‌شود نامه نوشت. نامه‌نگاری یگانه فُرم ِ معنادار ِ نوشتن در چنین وضعیتی است. در بی‌معنایی انتشار برای عموم باید خوش‌شانس بود که یقه‌ی کسی را گرفت و مخاطب قرارش داد. آکسیانای عزیزم. فلانی عزیزم. عزیزم. البته اگر آقای نوری‌زاد بگذارد. 
نامه‌ نوشتن واجد شکلی از صمیمیت است. صمیمیتی که نمی‌گذارد مثلا به هیتلر نامه نوشت و در آن به او یادآوری کرد که بوی ِ گوشت ِ سوخته‌ی یهودیان آن چیزی نبود که هیتلر قول‌اش را پیش از انتخابات داده بود. چنین حرفی را باید در ِ گوش ِ هیتلر گفت. نمی‌توانیم کسی را خطاب قرار دهیم بی‌آنکه بدانیم او چطور می‌خواند. چطور فکر خواهد کرد. چطور خواهد نوشت. اصلا می‌خواند؟
اصلا می‌خواند؟ این مهم‌ترین پرسش کسی است که نامه می‌نویسد. زمانی پرسش اصلی چیز ِ دیگری بود؛ نامه به دست‌اش خواهد رسید؟
نمی‌شود بی‌مخاطب نامه نوشت. ما حرف‌هایی نداریم که بخواهیم برای عموم بزنیم. ما اشخاصی را داریم که باید با آن‌ها حرف بزنیم. روزنامه‌های حزبی، نشریات داخلی و احتمالا نامه‌نویسی تنها شکل‌های معنادار نوشتن هستند که به لطف نوری‌زاد، جبهه مشارکت و احتمالا جمهوری اسلامی حالا دیگر همین‌ها هم بی‌معنی شده‌اند. بحران ِ مخاطب ِ نامه اما دیگر ربطی به سیستم سیاسی ندارد. باید بنویسی فلانی ِ عزیزم، سلام. این البته جستجوی فقط یک نفر نیست.