۱۳۹۰/۳/۲

داستان ِ کوتاه ِ مردی که بلند زندگی کرد

به حسین مختاری و چراغ روشن ِ بالای ِ تابلوی «اصفهان ۹۵ کیلومتر»

۱
بی‌سواد بود، از آن بی‌سوادها که شاهنامه و حافظ را از بَر هستند. خودش می‌گفت اینقدر توی ِ قهوه‌خانه‌ها شنیده داستان‌ها و شعرها را که حفظ شده است. 
دروغ نمی‌گفت جز به وقت‌اش. فکر می‌کرد ماجرای ِ کودتای ۲۸ مرداد علیه دولت ِ مصدق یکی از آن وقت‌هاست. کسی توی ِ خانواده‌ی ما برای ِ پدربزرگم نگفته بود که دیگر سال‌هاست که قصه‌‌ی کودتا سکه‌ی بازار نیست. که اینجا قهوه‌خانه نیست و ما هم لوتی‌های ِ بازار. ابروها را گره می‌کرد توی هم و می‌گفت من خودم اون روز تو میدون بودم. ما بودیم که شاه رو برگردوندیم. ما بودیم که مملکت رو نجات دادیم. شاه‌پرست نبود، که اگر بود از همان جنس حماسه‌ها در بهمن ِ ۵۷ نمی‌گفت، این بار با آب و تاب ِ کم‌تر. گمان‌اش این بود که کودتای ِ ۲۸ مرداد و انقلاب ِ ۵۷ هر دو چیزی بودند هم‌رده‌ی هم. توی هر دو مملکت نجات یافته است و او هم توی ِ صف ِ نجات‌دهنگان بوده است.

۲
مثل هم‌سن و سال‌هایش و هم‌دوره‌ای‌هایش یکی از آن شلوارهای سوراخ سوراخ داشت. همان‌ها که پای بحث‌ها و بحث‌ها سوراخ سوراخ شده‌ بودند. یکی دیگر از آن «به وقت ها» همین‌جا بود؛ دکتر برای ِ بابابزرگ ما تجویز کرده بود که بِکِشد. سیگار نباید بکشد اما آن یکی ایرادی ندارد. یک هاله‌ی قانونی و اخلاقی با تجویز ِ دکتر برای بساط عصرهای پدربزرگ فراهم شده بود. حالا دیگر لازم نبود بساط را جمع کند بچپد توی ِ زیرزمین یا یکی از اتاق‌ها. همان‌جا وسط ِ پذیرایی ِ خانه‌ی قدیمی پُشتی و تشکی چیده بودند و سور ِ عصرانه به پا بود؛ چای ِ کنار ِ آتش و پولکی و باقلوا و البته حرف. حرف و حرف و داستان. یکی همین داستان ِ کودتای ِ ۲۸ مرداد. یکی همین داستان ِ انقلاب ِ ۵۷. که حالا دیگر سعی شده بود به روز باشد. یکی از همان قصه‌های ِ همیشگی ِ خانواده‌های ایرانی؛ زیر ِ ماجرای ِ انقلاب که نمی‌شود زد. همه با انقلاب عکس ِ تکی داشتند. اما می‌شود با ولی و اما جمع‌اش کرد. پدربزرگ من هم ولی و امایش را بلد بود؛ «ولی ما گول خوردیم. ولی ما در حق ِ شاه ظلم کردیم. ولی شاه نمی‌خواست بکشه، وگرنه این انقلاب شدنی نبود. ولی ....»

۳
دوره‌ی ِ سی‌دی و فول‌آلبوم که نبود. کاست هم کیمیایی بود که دست ِ هر کسی نمی‌رسید. اگر هم می‌رسید آن نبود که می‌خواستی. مدونا بود و مایکل جکسون و بعدتر مدرن‌تاکینگ. دست ِ کم شرق ِ تهران پُر بود از این داستان‌ها. گه‌گاه اگر شب ِ جمعه‌ای دستگاه وی‌اچ‌اسی کرایه می‌شد و فیلمی هم در کار بود، جای ِ ما توی ِ اتاق بود. یکی دو نمره از شماره‌ی چشم‌ها لای ِ درز ِ همان در اتاق جا ماند. تلاش ِ بی‌فایده برای ِ دیدن ِ فیلم یا ویدئو کلیپ از فاصله‌ی بیست - سی متری آن هم از لای ِ درز ِ در. آن هم مثلا چه شاهکاری؟ چیزی در حد ِ شو ِ بریک‌دنس. این‌ها اما برای ِ جوان‌های ِ خانواده بود. پدربزرگ اگر دلش هوای ِ موسیقی می‌کرد باید خودش دست به کار می‌شد. و چه وقتی بهتر از همان سور ِ هر روزه‌ی ِ دور ِ منقل؟ 
آن روز‌ها که اختلاف‌ها بالا گرفته بود و پدربزرگ توی ِ یکی از همان نقل‌های ِ حماسی‌اش گیر کرده بود و جنگ جنگ ِ پدر و پسری بود. هر روز عصر همان تک ترانه را می‌خواند؛ « تا هستم بیا ... بیا ... به خدا دلگیرم ...» و آن‌قدر می‌خواند تا بغض‌اش بترکد. بلند شود برود توی ِ حیاط ور برود به درخت ِ مو. بعد حالش بهتر بشود و صدا بزند که فخری چایی ...

۴
یکی دو ماه یک‌بار، بساط ِ عصر پیوند می‌خورد به بساط ِ دیگری. بچه‌ها همه دور ِ پدرشان جمع می‌شدند توی ِ پذیرایی و بازی و خنده و شلوغ‌بازی تا نیمه‌شب ادامه داشت. اول با سکوت و خنده‌های ِ بی‌صدا و بعدتر جوان‌تر‌ها را می‌دیدی که افتاده‌اند دور ِ خانه به دنبال ِ دسته‌ی جارو برقی. به شکل ِ میکروفن می‌گرفتندش جلوی ِ بازیکن ِ بازنده و او باید توضیح می‌داد که چطور حاکم کُت شده است.
بازی اگر نبود بحث ِ همیشگی ِ ساختن ِ خانه بالا می‌گرفت. ورق و خودکار می‌آوردند و هزار بار حساب می‌کردند که چطور می‌شود این خانه‌ی دویست متری را خراب کرد و ساخت و جای ِ بهتری فراهم کرد برای ِ زندگی ِ آن‌ها و البته پول ِ بیشتری که نصیب خانواده می‌شد. نقشه‌ها و طرح‌ها و حساب و کتاب‌هایی که عملی شد اما وقتی که دیگر چیزی‌اش نصیب او نمی‌شد.

۵
یخچال ِ گوشه‌ی ِ بالکن پر شده بود از بعد ِ سفر ِ حج. تمام ِ یخچال شیشه‌های ِ آب ِ زمزم بود. ترکیب ِ ایرانی‌گری و میل‌شان به باور ِ شفاء باعث شده بود که تمام ِ بار ِ سفر را آب ِ زمزم بیاورند. آب ِ خود ِ چشمه‌ی زمزم ِ عربستان را.
وقتی دیگر بطری‌ها تمام شده بود و درد دوا نشده بود. وقتی دکتر‌ها تلاش کرده بودند و درد دوا نشده بود، تیر ِ آخر هم شلیک شد؛ درمان در خارج. در یکی از همان بیمارستان‌های ِ مجهز. این را بچه‌ها می‌گفتند. پدربزرگ دل نمی‌کند. دل‌اش خوش بود به سفر ِ تابستان ِ ده و باغ‌هایش که باید بهشان رسیدگی می‌کرد. یکی پیدا شده بود که کک ِ زعفران را انداخته بود به تنبان ِ این اصفهانی‌ها. و باغ پشت ِ باغ بود که زیر ِ درخت ِ به و گلابی و گردو را زعفران می‌کاشتند. سفر؟ آن هم وقت ِ چیدن ِ گل. حرف‌اش را هم نزنید. مشکل اما فقط فصل ِ گل ِ زعفران نبود. پدربزرگ نمی‌توانست از سور ِ عصرانه هم دست بکشد. آن حرف‌ها و حرف‌ها، کشیدن‌ها و چای‌ خوردن‌ها و سر ِ آخر آوازها.
وقتی فهمید که دیگر کار از کار گذشته و بلیط و ویزا و همه چیز جور شده فکر این آخری را هم کرد؛ ورق ِ کاربن پاشنه‌ی آشیل ِ دستگاه ِ تفتیش ِ فرودگاه است. این یکی را چه کسی یاد ِ پیرمرد داده بود؟ خودش با خنده تعریف می‌کرد که فخری همه‌ی راه غُر زده بوده که این کفش‌ها سنگینه و پایش را اذیت می‌کند و او اصرار که حتی توی ِ هواپیما هم کفش‌ها به پایش باشد. زشت است و مردم چه می‌گویند؟ رسیده، نرسیده خاله شهناز را صدا زده بود که کفش‌ها را بیاورد و چاقو و انبر را. کفش‌ها را جلوی ِ چشم‌های ِ حیرت زده‌ی خاله و مامان‌فخری پاره کرده بود و غش غش خندیده بود که فکر ِ همه‌جایش را کرده‌ام. این‌طوری دست ِ خالی که سفر نمی‌روند. قهر ِ فخری را به جان خریده بود. می‌خواست آنجا سر ِ حال باشد. پیش ِ دختر و داماد و نوه‌هایش سرحال باشد.

۶
یقه‌ی اشکان را گرفته بود و آرش را. که شما چهار ساله آمدید اینجا همه چی یادتان رفته؟ پول‌تان را می‌برید می‌ریزید توی ِ این دستگاه‌ها که بازی کنید؟ پس پسرخاله‌تان چی؟ همبازی‌ گذشته‌تان؟ و دست ِ آخر دست ِ خالی برنگشته بود. دستگاه پلی‌استیشن رو آورده بود برای ِ سوغاتی. 
گفت من دیدم این‌ها زیادی دارد خوش به حال‌شان می‌شود. گفتم تو بی‌نصیب موندی. این را برداشتم آوردم برای ِ تو. اهل ِ بازی نبودم. همان موقع تب ِ گیم‌نت‌ها بالا گرفته بود. ساعتی ۶۰۰ تومن. از سونی و میکرو شروع شده بود و حالا کار درست‌هایشان تک و توک پلی‌استیشن آورده بودند. فروختم و زدم به زخم ِ دیگری. مزه‌اش اما هنوز زیر ِ دندانم هست. مزه‌ی آن به یاد ِ من بودن و آن سوغاتی.

۷
خاله‌ام پشت ِ تلفن زار می‌زده و تعریف می‌کرده. هی خاطره می‌گفته و زار می‌زده. مادرم هم این‌ور داشت از حال می‌رفت اما گفتن ِ خبر را به عهده‌ی او گذاشته بودند. «دوقلو‌ها از پس ِ هم بهتر برمی‌آیند». می‌توانست راضی‌اش کند که نیاید و این‌طوری می‌شد زودتر جنازه را دفن کرد. زار می‌زد و تعریف می‌کرد که روی ِ عرشه‌ی کشتی وقت ِ رفتن به فنلاند یا یک جای ِ دیگر بغل‌اش کرده است. گفته این سفر خیلی خوب بوده. این که بیایی دنیای ِ دیگری را هم ببینی. این که بیایی دخترت را خوشبخت ببینی. بعد گفته بوده دلش برای ِ آن بساط ِ عصرها تنگ شده. دل‌اش برای باغ و حیاط ِ خونه‌اش. که دلش برای ِ او هم تنگ می‌شود و خواسته برایش بخواند و چی هم خوانده بود ؟ « مرا ببوس، مرا ببوس، برای ِ آخرین بار، خدا تو را نگه‌دار، که می‌روم به سوی ِ سرنوشت ...»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر