۱۳۹۰/۳/۱

عصر جمعه لعنتی‌تان به‌خیر جناب ِ خودم

۱
زُل زده‌ام به تخته‌سیاه ِ پشت ِ ویترین. پرفروش‌های موسیقی ِ هفته را نوشته است. اسم‌ها آشنا هستند. خبری از شجریان و کلهر و علیزاده نیست. اسم‌ها زیادی آشنا هستند. از آن اسم‌هایی که ماه‌ها و ماه‌ها هر روز باهاشان سر و کار داشتم. از آن اسم‌های ِ آشنا که اتفاقاً یادآور ِ تخته سیاه هم هستند. یادآور ِ روزهای ِ خوب ِ دبیرستان.
بغض، ترس، نه بُهت بهترین انتخاب است. چشم می‌گردانم و ویترین ِ شهر کتاب را برانداز می‌کنم. گوشه‌ی چشمم به تخته‌سیاه است. می‌روم و برمی‌گردم و دوباره نگاه می‌کنم. خود ِ خودشان هستند. بُهت چرا؟ با ور ِ بیمار مغزم درگیرم. سعی می‌کنم ادب‌اش کنم. باید خوشحال باشد. باید مغرور باشد؟ باید مشعوف باشد. شعف ِ از داشتن ِ چنین دوستانی؟یادم می‌آید که دیگر دوستانم نیستند. گذشته‌ی داشتن چه می‌شود؟ لغت‌نامه‌ی ذهن‌ام را مرور می‌کنم. دوستانی داشته‌ام که «پیروز» شده‌اند. که توانسته‌اند دست‌کم بخشی از رویایشان را نجات دهند. آن‌ها توانسته‌اند کاری را بکنند که می‌خواستند. آن‌ها توانسته‌اند آن بشوند که روزگاری آرزو می‌کردند. جو می‌دهد ذهن‌ام. برمی‌گردانمش سر جای ِ قبلی و تکرار می‌کنم « آن‌ها بخشی از رویایشان را نجات داده‌اند».
دوستان ِ بیشتری داشته‌ام که جاهای ِ بهتری از دنیا را اختیار کرده‌اند، اما درباره‌ی هیچ کدام‌شان این حس را نداشته‌ام. اینکه رویایی را تحقق بخشیده‌اند. بُهت ِ آن لحظه بخشی‌اش مال ِ همین اتفاق ِ ساده بود. کسانی بودند این نزدیکی‌ها، که بی‌ آنکه بروند توانسته‌ بودند رویایی را نجات دهند. چقدر ترسناک است که چنین چیزی بُهت‌آور می‌شود.

۲
ور ِ حسود ِ ذهن‌ام صداقتش گُل کرده بود. زل زده بودم به تصویر ِ خودم که روی شیشه‌ی شهرکتاب منعکس شده بود. آن ور ِ شیشه تخته‌سیاهی بود با عنوان پرفروش‌های موسیقی هفته و اسم ِ دوستان‌ام بر آن نقش بسته بود. این سوی ِ شیشه خودم بودم و بر شیشه تصویری از من با موهایی کوتاه، ریش‌هایی بلند و نامرتب، هیکلی گنده و صورتی فرسوده. فرسودگی را نمی‌دانم از پیش بر چهره داشتم یا این یکی حس ِ آن لحظه‌ام بود؛ اینکه همان لحظه بر شیشه فرسوده شدم.
بیست و سه سالگی برای فرسودگی زیادی زود است. حتی ژست‌اش هم با عددش نمی‌خواند. پیش نمی‌روم. نمی‌روم بگویم «سلام آقا، آن آلبوم ِ پرفروش ِ روی ِ تخته را می خواهم. همان که اسم ندارد. اسم ِ پدیدآورندگان را اما نوشته‌اید، تک به تک ...»
در حال ِ سرکوب ِ ور ِ حسود ذهن‌ام هستم. آشفتگی حاصل از حقارت هم اضافه شده است. یکی از آن علامت سؤال‌های ِ موقع ِ فوت کردن ِ شمع ِ تولد هم سبز شده است روی ِ سرم؛ «من چه کردم؟»

۳
از عصر ِ جمعه این «من چه کردم؟» مثل خوره یا شاید خُره افتاده است به جونم. حسادت و آشفتگی و حقارت‌ام فرو نشسته است. استیصال سر باز کرده است. تاریک‌خانه‌ی ذهن‌ام را زیر و رو می‌کنم. در جستجوی ِ طرحی که فراموش شده است، راهی که گم کرده‌ام، راستی که چپ پیچیده‌ام یا چپی که راست رفته‌ام.
ور ِ منطقی ذهن‌ام صاف ایستاده است توی رویم که این نمایش را پایان دهم؛ اسطوره‌ی استعداد ِ کشف نشده و انسان ِ شکست‌خورده و فنارفته و تکرار «زخم‌هایی که مثل خوره … » …
حق با اوست. هیچ رمز و رازی در این مسأله نهفته نیست. برای اینکه دوستان‌ام آنجا باشند و من اینجا، هیچ دست ِ پنهانی توطئه نکرده است. قسمت ِ سخت ِ قضیه این‌جاست. آن‌جا که هی زیر ِ لب زمزمه می‌کنی «چُنین که دست ِ تطاول به خود گشوده من‌ام»، «چُنین که دست ِ تطاول به خود گشوده من‌ام» ...

۱ نظر:

  1. من كه هيچ كار نكرده ام. در واقع مي دونيد حتي خسته شده ام از اينكه هي نشستم و غر زدم كه اين چه مملكتيه در حاليكه خيلي ها تو اين مملكت تونستن حتي بخش كوچكي از روياشون رو نجات بدن.

    پاسخحذف