۱۳۹۰/۳/۶

واقعی

من و کابوس‌ام جمعه‌ها را با هم می‌گذرانیم. روزهای ِ دیگر من سرم شلوغ است. کار می‌کنم.  انگشت‌های ِ دست ِ راست‌ام پوست‌ پوست شده‌اند. روزهای ِ شلوغ ِ هفته مانع از آن می‌شوند که ببینم‌شان. روزهای ِ جمعه اما فرصت ِ خوبی است. نگاهی به دست‌هایم بیاندازم. آن‌ها را به کا‌بوس‌ام نشان دهم. او آن‌ها را ورانداز کند. چیزی نگوید. سکوت‌اش آن‌قدر کش می‌آید که تمام ِ جمعه را بگیرد. او حرف نمی‌زند. پنج‌شنبه شب از راه که می‌رسد می‌نشیند درست مقابل‌ام و زُل می‌زند به چشم‌هایم. فرقی نمی‌کند جمعه را کجا باشم؟ او همراه من است. دوست دارد روزهای ِ تعطیل را همراه من باشد. می‌داند سرم خلوت است. می‌توانم به او برسم. می‌داند فقط این‌جور وقت‌هاست که حواسم هست که کابوس‌ام نشسته است جلوی ِ من و زُل زده به چشم‌هایم.
من اما ساکت نمی‌مانم. با او از هفته‌ام حرف می‌زنم. سرم را می‌اندازم پایین و یکریز حرف می‌زنم. فقط او گوش ِ شنوا دارد. درست است که کابوس‌ام است اما می‌شنود چه می‌گویم. خیلی برایم مهم نیست که می‌فهمد یا نه، آخر او کابوس‌ام است. قرار نیست حرف‌هایم را بفهمد. همین که بشنود برایم کافی است. همین که بدانم می‌توانم با کابوس‌ام صحبت کنم کافی است. 
دست‌هایم را نشانش می‌دهم و درباره‌ی کارهای ِ طول ِ هفته با او حرف می‌زنم. حالت ِ چهره‌اش عوض نمی‌شود. توقع ندارید که کابوس‌ام قیافه‌اش را مظلوم کند، طوری که یعنی دل‌اش برایم سوخته است. دل سوختنی ندارد. من ادامه می‌دهم. کمی از اوضاع و احوال ِ سیاسی برایش می‌گویم. او جانبداری نمی‌کند. فُحش را که می‌کشم به کسی چهره در هم نمی‌کشد. از یکی که دفاع می‌کنم، چشم‌هایش را برایم گشاد نمی‌کند. کا‌بوس‌ام می‌فهمد که دل‌ام سوخته است.
حرف‌هایم که تمام می‌شود بلند می‌شوم و حاضر می‌شوم. او همان‌طور که بود می‌ماند. در را که باز می‌کنم کنار دست‌ام است. از پیاده‌روی ِ بزرگمهر می‌گذریم. به وصال می‌رویم. کتاب‌های ِ پشت ِ شیشه‌ی مغازه‌های ِ خیابان انقلاب را می‌بینیم. راه‌مان را از میان ِ مردم جدا می‌کنیم. همین‌طور می‌رویم. فرقی نمی‌کند کجا و با چه کسانی؟ جمعه‌های ِ من به او تعلق دارد. سرم خلوت است. باید به کابوس‌ام برسم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر