من آدم ِ ورزش کردن نبودهام هیچوقت. پایم اگر به توپ ِ فوتبال میخورد، محض ِ شوت کردن ِ تنهاییهایی بود که در دورانی تنها با گره خوردن با فوتبال به سر میآمد. دورانی که یگانه شکل ِ فعالیت جمعی فوتبال بازی کردن بود، و اگر تو بازیکن خوبی نبودی، میشدی یکی از آن خرخوانها. بچهها عنوان ِ دیگری هم برایش گذاشته بودند؛ قاشقچایی خوری. کسی که کارش کنار نشستن و درس خواندن است و شیرینکردن خودش برای معلمها.
وقتی جزء ورزشیها نبودی و قاشقچاییخوری هم نمیشدی دیگر شده بودی چوب دو سر گُهی. نه دنیا را داشتی و نه آخرت را.
یارگیری فوتبالی مقدمهی یارگیریهای ِ بعدی هم بود. برای دعوا و گشت و گذار و همهچی باید جای ِ خودت را در جمع پیدا میکردی و یگانه راه «فوتبال» بود. مدرسه راهنمایی که میرفتم راههای کم حاشیهتری هم پیدا شد؛ بسکتبال، پینگپونگ و ...
همهی راهها به ورزش ختم میشد و من آدم ِ ورزش کردن نبودم.
۲
سالهای ِ آخر راهنمایی و سالهای دبیرستان ما انتقاممان را از ورزشیها و قاشقچاییخوریها گرفتیم. ما با کتاب به جنگ ِ ورزش رفته بودیم. جمعمان بزرگ و بزرگتر شد. کلاسهای ِ بیشتری را میپیچیدیم. بیشتر دور ِ هم جمع میشدیم. کمکم پای فیلم و موسیقی به جمعمان باز شد و ما هم گنگ ِ خودمان را ساختیم و یاد گرفتیم و یاد دادیم. با رمانها زندگی کردیم. با کتابها و روزنامهها بحث کردیم و جنگیدیم با موسیقی و فیلم ...
۳
دانشگاه که آمدیم از هم پاشیدیم. نیمی از ما سرگرم واحدها و حساب و کتاب شدند. بخشی از همان روزهای ِ اول خواب ِ اپلای دیدند. بخشی دیگر خواب ِ چیزهای دیگر. از هم پاشیدیم.
جمعهای ِ دیگری ساخته بودیم. حول ِ کوه رفتن، حول ِ تحصن، اعتصاب، تجمع، حول ِ مراسم مختاری-پوینده، خاوران و ... حول ِ دم حسینیه ارشاد جمع شدن، حول ِ مجله دانشجویی درآوردن، سایت راه انداختن ...
حالا چیزی از آن همه اتفاق باقی نمانده است که حولاش چیزی شکل بگیرد. حالا اصلا کسی نمانده است که حول ِ چیزی گرد آید.
از آن همه نوستالژی کوه رفتن اما همیشه زنده ماندهست. منی که هیچوقت آدم ِ ورزش کردن نبودهام از آن همه فقط حسرت روزهایی را میخورم که صف ِ دوستانام پیچ میخورد در دامنهی کوه و سرودی آشنا زمزمه میشد. منی که ته ِ صف بودم و نگاهام به بالا، حالا حسرت ِ آن نگاه را میخورم. حسرت ِ جمعی که دوباره قرارش به کوه باشد و به سرود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر