۱۳۹۰/۵/۱۱

و آدم‌ها سریع‌تر بیهوده می‌شدند

آن آقا ایستاده بود در یک قدمی ِ من. خودش را کشیده بود تا روی ِ صورتم و داشت حرف می‌زد. تمام ِ سعی‌اش را کرد که مرا بترساند. من به رویش نمی‌آوردم که نترسیده‌ام. نه که نترس باشم. عادت کرده بودم. من سکوت کرده بودم ببینم تا کجا می‌خواهد این ماجرا را کش بدهد. همین‌طور که داشت داد می‌زد و توقع داشت من چیزی بگویم من داشتم فکر می‌کردم که چند بار در زندگی‌ام خودم را کشیده‌ام تا روی ِ صورت کس دیگری تا بتوانم خوب فریاد بزنم، بترسانم‌اش و بر او مسلط شوم. همین‌طور داشتم دنبال ِ مورد مشابه در گذشته‌ها می‌گشتم که متوجه شدم حالا آن زمانی است که باید بگویم 'حق با شماست'. گفتم. او از آنکه شنیده بود حق با اوست خر کیف شده بود. خودش را از روی ِ صورت ِ من جمع کرده بود، و داشت ادامه می‌داد. چند بار در زندگی‌ام به آدم‌هایی که حق با آنها نبود گفته بودم حق با شماست؟ 'حق با شماست' ِ مصلحتی؟ می‌گردم. می‌گردم. زیاد بودند از این 'حق با شماست'‌های ِ مصلحتی. از ناظم و مدیر و معلم شروع شده بود تا مادر و پدر و دوست و رفیق و البته حالا مشتری.
آن آقا ارضاء شد بود. همین‌طور داشت می‌آمد پایین‌تر. لحن صدایش عوض شده بود. حتی می‌توانم بگویم مظلوم شده بود. یک‌طوری حرف می‌زد که  دل‌ام برایش می‌سوخت. کم مانده بود از روی ِ صندلی ِ دسته‌دار ِ گوشه‌ی اتاق بلند شوم بروم بغل‌اش کنم بگویم خودت را اذیت نکن. ما خریم. احمقیم. عامل بیگانه‌ایم. تو خودت را ناراحت نکن.
مظلومیت‌اش داشت کش می‌آمد. حتی در آمد که 'چایی می‌خوری؟' می‌خوردم اما گفتم نه. هنوز هُرم ِ نفس‌هایش را در صورتم حس می‌کردم و این‌طوری چایی از گلویم پایین نمی‌رفت. این نه کار ِ خودش را کرده بود. داشت اوج می‌گرفت. آن روی ِ سگ‌اش داشت بالا می‌آمد. داشتم فکر می‌کردم چند بار آن روی ِ سگم بالا آمده بود که صدای ِ برخورد ِ آن روی ِ سگ‌اش با صورتم توی ِ گوش‌هایم پیچید. کم مانده بود بلند شوم بگویم که ... . یادم آمد که باید برگردم توی ِ گذشته‌ام نگاه کنم ببینم چند بار صدای ِ برخورد ِ آن روی ِ سگ ِ خودم با صورت بقیه‌ی آدم‌ها را شنیده‌ام.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر