۱۳۹۰/۵/۹

دیده‌ها شنیده‌ها ...

سه بخش از یک نثر ِ طولانی از احمدرضا احمدی است. همین؛

۱
من کم‌کم همه‌ی کتاب‌ها را که خوانده بودم، جدول ضرب، آسمان آبی، نام ِ گیاهان، سنگ قبر  ِ یاران، بلوغ، سنگدلی، تفکر، سوال، دریا، و بوی تو را فراموش می‌کردم.
...
از آن شب که آن‌ها به اتاق آمدند هزاران گل ِ سرخ در گلدان بی‌آب و بی‌باران ماند. تو دیگر درباره‌ی آشپزی، سوسیالیسم، باغبانی، پرستاری، فکر نکردی. ما دیگر به فکر داشتن بچه هم نبودیم. دیگر خریدن پرده برای اتاق و لذت گفتن آن برای مادر تو از ما سلب شد. آن‌ها ما و اتاق را در عریانی می‌خواستند. آن‌ها راز را دوست نمی‌داشتند. آن‌روز که پرده خریدیم تو لبخند زدی و در رخوت یک چهارشنبه بعدازظهر گم شدیم.

۲
در اتاق بودی قصاب روبروی ِ تو بود. قصاب لبخند را دوست نداشت تو با لبخند به قصاب می‌گفتی : آقای قصاب من مردن در راهروهای زیرزمینی و ایستگاه‌های راه‌آهن را هنوز اعتراف نکرده‌ام ولی بدون تهدید و دشنام و شکنجه می‌توانم فقط برای خود بیاد آورم مردی در لحظه‌ی تیرباران از میدان تیر گریخت. به خانه آمد نه برای اینکه اسناد، شماره‌های ِ تلفن و عکس‌های یاران را بسوزاند او فقط به خانه آمد تا انارهای پاییزی را بر درختان بیاویزد تا فریادش در روز رستاخیز همه را به حقانیت انارها بر درختان گواه باشد. در میان کنجکاوی آن هزاران نفر در اتاق که از میان پارچه‌های سفید از سفر بازمی‌گشتند ترسیدم. قصاب در پایان خواب هولناکش دوباره بیدار شد. گفت: هنگام سوالات درباره‌ی انارها که در پرونده ضبط است از شما سوال خواهد شد، عجله نکنید. قصاب دوباره به خواب رفت. ولی غصه داشتم. می‌ترسیدم ما تبدیل به کارمندان محترم شویم که صبح هنگام خروج از خانه برای هزارمین بار دندان‌ها را در آیینه ببینیم و آن‌ها را شمارش کنیم...
ما دیگر تنها رستگاری را در ورق زدن کتاب خودآموز آشپزی و در حضور مهمانان فرهنگ لغات سیاسی یافته بودیم.

۳
[قصاب گفت :] اشتباه دیگر شما در جوانی نخریدن یک دوربین عکاسی بود. امروز تعطیلات گذشته‌ی شما فقط برای خودتان خاطره است. شما امروز نمی‌توانید شرح اولین گردش خود را بیاد بیاورید. ولی ما اولین گردش شما را در جوانی به خاطر داریم.

پ . ن :‌ زبان‌ها قُفل می‌شوند گاهی. چشم‌ها اما می‌بینند. می‌خوانند. دست‌ها هم کار ِ زبان را می‌کنند. قُفل‌ها باز نمی‌شوند. چشم‌ها بی‌فایده‌اند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر