۱۳۹۰/۴/۲۰

اولین روز از بقیه‌ی زندگی ِ ما

«ساعت هفت صبح بیدار می‌شوم و به خودم می‌گویم: این دومین روز از بقیه‌ی زندگی ِ من است. مشکل خاصی وجود ندارد. فقط حس می‌کنم به امان خدا رها شده‌ام. مثل این است که قایقم دو روز پیش از اسکله جدا شده باشد و حالا در سفر باشم. دارم سعی می‌کنم به همه‌چیز توجه کنم. همه چیز به نظرم آشنا می‌آید، دارم مثل توریست‌ها نگاه جدیدی به اطراف‌ام می‌اندازم.» *

۱
همه‌ی ما چنین تجربه‌ای را داشته‌ایم. خیلی‌هایمان این توصیف ِ زندگی ِ روزمره‌مان است. من ماجرا را به شب‌ها منتقل می‌کنم. هر بار با خودم درباره‌ی اینکه فردا اولین روز از بقیه‌ی زندگی‌ام است صحبت می‌کنم. خودم را متقاعد می‌کنم که آن اتفاق ِ موعود فردا خواهد افتاد. فردا من با حوصله‌تر خواهم بود. کارها راحت‌تر انجام خواهند شد. شاید اصلا فردا کارها تمام شوند. زندگی از یک نقطه‌ی جدیدی آغاز می‌شود. کشوها و کمدها مرتب، کتاب‌ها خوانده شده، کارهای عقب‌مانده تمام شده و زندگی از یک نقطه‌ی صفری شروع می‌شود.
«اولین روز از بقیه‌ی زندگی» گاهی به اول هفته، گاهی به اول ماه و گاهی به اول سال ِ بعدی ارجاع داده می‌شود اما همیشه می‌دانیم که سر جایش هست. تقریبا هیچ‌وقت شک نمی‌کنیم که یک «اولین روز از بقیه‌ی زندگی» جایی بیرون از ما وجود دارد که تنها کافی است سر برسد. 

۲
مادرم یکی از همه‌ی مادرهاست. او قید ِ «بقیه‌ی زندگی» را زده است. او توانسته آن را در لحظه منجمد کند. بقیه‌ی زندگی‌ای وجود ندارد. زندگی ِ او در این لحظه شروع و با تمام شدن ِ وظیفه‌اش تمام می‌شود. او بیرون از پرانتز ِ وظیفه‌ی حالا بقیه‌ی زندگی‌ای ندارد. 
پدرم اما در آستانه‌ی ۵۳ سالگی هنوز منتظر ِ اولین روز از بقیه‌ی زندگی‌اش است. این را با وجود ِ چندین ماهی که از قطع ِ رابطه‌مان گذشته است می‌دانم. برای ِ او هیچ گذشته‌‌ای وجود ندارد. او در قبال ِ آنچه گذشته است مسئولیتی ندارد. او درباره رفتارش در زمان ِ حال هم توضیح و پاسخی ندارد. رفتارهای ِ او در گذشته و حال و احتمالا آینده همه متعلق به زندگی ِ قبلی‌اش است. او قرارست در فردای ِ «اولین روز از بقیه‌ی زندگی‌اش» پدر ِ بهتری شود. آدم ِ مناسبی شود. قرارست مهاجرت کند از ایران. قرارست زندگی ِ خودش را نجات دهد. - او پذیرفته که زندگی ِ ما پیش‌کش - و خلاصه قرارست واقعا دگرگون شود. بدین‌ترتیب پدرم می‌تواند همزمان بی‌مسئولیت‌ترین آدم در قبال دنیای ِ اطراف و همزمان طلب‌کارترین آدم در قبال این دنیا و آدم‌هایش باشد، که هست چون هنوز «اولین روز از بقیه‌ی زندگی‌اش» فرا نرسیده است.

۳
این احتمالا می‌تواند بی‌ربط باشد. - حتی می‌توانم مدعی شوم همین حالا وسط ِ یادداشت به ذهن‌ام رسید - داعیه‌ی سیاسی و یا نظری‌ای سرش ندارم، اما رفتار ِ آن‌ها که حالا دارند درباره‌ی شرکت در انتخابات صحبت می کنند چیزی شبیه به این است. آن‌ها هم آگاهانه یا ناآگاهانه دارند همین کار را با ما می‌کنند. آن‌ها از «اولین روز از بقیه‌ی زندگی» ما صحبت می‌کنند، و ارجاع‌شان به فردای انتخابات است. آن‌ها درباره‌ی گذشته و حال صحبتی ندارند. مفاهیمی همچون «تاریخ» یا «تجربه» یا «مسئولیت» برایشان ناآشنا است. ما برای‌شان آدم‌های ِ افراطی، همیشه تندرو و احمقی هستیم که فقط حرف می‌زنیم و شرایط را درک نمی‌کنیم و ...
این‌ تنها به این بخش از اصلاح‌طب‌ها بر نمی‌گردد و مشکل اینجاست که به همان میزان که این بیماری در همه‌ی ما آدم‌ها وجود دارد، در میان ِ فعالان ِ سیاسی اجتماعی‌مان هم رواج یافته است. همه‌ی آن‌ها با گذشته کاری ندارند. حالا برایشان مهم نیست و جملگی درگیر ِ تصویرسازی از «اولین روز از بقیه‌ی زندگی» سیاسی ِ ما هستند؛ از فردای انقلاب.

* هیچ‌کس مثل تو مال این‌جا نیست | میراندا جولای | ترجمه فرزانه سالمی | نشر چشمه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر