۱۳۹۰/۳/۳۰

روزهای ِ دانشجویی‌تان به‌خیر جناب ِ خودم

از دفتر ِ کمیته انضباطی آمده‌ام بیرون. پاکت ِ محرمانه را باز می‌کنم. یک برگه‌ی A3 است و یک پاراگراف نوشته دارد. مثل ِ همیشه‌ی این شش سال نامه پُر است از اشتباه که نشان می‌دهد حتی زحمت چند دقیقه را هم به خودشان نداده‌اند؛ بدون ِ شماره‌ی دانشجویی و نام پدر و شماره شناسنامه و ... اسم‌ام را نوشته‌اند. به اشتباه نوشته‌اند «دانشجوی رشته علوم اجتماعی» و خیلی سرراست ادامه داده‌اند که پیرو نامه‌ی شماره‌ی چندم از وزارت علوم شما به اخراج از دانشگاه محکوم می‌گردید. این حکم غیرقابل تجدیدنظرخواهی است وهمین.
پله‌ها را دو تا یکی بالا می‌روم. اول قدم‌هایم مصمم است، به طبقه‌ی دوم که می‌رسم کمی شل می‌شوم. بروم که چی ...؟ از خیر دعوا و داد و بی‌داد می‌گذرم. معرکه نمی‌گیرم. صدایم را برای بار ده‌ام نمی‌اندازم توی ِ گلویم. احساس می‌کنم لذت می‌برند. حالا دیگر باورم شده است که این نتیجه‌ی بی‌مبالاتی یا اشتباه یا لج‌بازی یک آدم نیست. آن آدم‌ها نشسته‌اند آن‌جا با وظیفه‌ای روشن، و بحث و دعوا چیزی را تغییر نمی‌دهد. سه خط بودن ِ حکم پیام را روشن رسانده است. شاید حتی لازم نبود آن آخر ذکر کنند که حکم غیرقابل تجدیدنظر است.
ریز نمرات را نمی‌دهند. مدارک پیش‌دانشگاهی را هم نمی‌دهند. نامه‌ی نظام وظیفه؟ یک هفته زودتر رفته است اما. 

همه‌اش تاریکی نیست اما، روزهای ِ زیادی آدم‌های ِ زیادی زُل می‌زدند درست توی ِ چشم هایم. وسط ِ تجمع و درگیری با پوزخند که « آخر و عاقبت ندارد و پشیمان می‌شوم.»
پشیمان نیستم. این را نمی‌خواستم اما حالا که اینجایم مطمئن‌ام که پشیمان نیستم، و این یعنی هنوز خو نکرده‌ام. دست بسته و دهان بسته، اما خو نکرده‌ام.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر