۱
«بیمارستان امام خمینی آشنا نداری؟» و منتظر ِ جوابم نمیماند؛ « نگران نشو. دستگاه دو تا از انگشتهای ِ ممدعلی رو گرفته. آوردیمش بیمارستان اما پذیرشاش نمیکنند.» چرا؟ چون افغانی است؟ «نه، کارت داره. میگند دو روز ِ دیگه. میگم آخه مرتیکه تا دو روز ِ دیگه که از خونریزی میمیره که، میگه ببرش خصوصی. ماجرا مثل ِ اون شب ِ خودم شده ...»
۲
اون شب ِ خودش؟ تلفن زنگ زد و خبر ِ کوتاه؛ دستگاه ِ پرس دست ِ حسن رو گرفته. ماشین میگیرم و میرم یک درمانگاهی تو یوسفآباد. نیمه شب ِ پنجشنبه است. دکتر نیست. اینطرف و اونطرف مریض رو زمین افتاده. چیزی شبیه ِ تصویرهای ِ اغراقشدهی فیلمهای ِ روزهای ِ جنگ. چند تایی دکتر و پرستار میروند و میآیند. خبری از پذیرش نیست. میگویند تخت نداریم. دکتر نداریم. کلاً نداریم …
یکی از دکترها رو خفت میکنیم و راضی میشود که انگشت ِ له شده را ببیند. بعد از ویزیت ما را میکشد توی ِ اتاق که اینجا امکانات نیست. اگر هم بخواهند جراحی کنند انگشت را کامل قطع میکنند. خُب؟ خب ندارد دیگر. ببریدش خصوصی. یه بند را قطع میکنند و بخیه میزنند. کوتاه میشود اما هنوز انگشت دارد.
میرویم بیمارستان عرفان. اول مسکن میزنند که درد بخوابد تا مقدمات ِ جراحی ِ سرپایی انجام شود. انگشت را شبانه جراحی میکنند. تخت هست. دکتر هست. پذیرش هست.
۳
از در که وارد میشوم همان روبروی ِ تلویزیون نشسته است. تارش توی دستاش است و نگاهش به تلویزیون. ممدعلی را دست ِ آخر بردهاند بیمارستان خصوصی. هر چند دو تا انگشتها را کامل قطع کردهاند. پرس گرفته بود باز؟ « نه بابا. بهش میگم آخه نفهم، دستگاه ِ روشن چرا دستت رو کردی توش؟ میگه میخواستم الیافها رو تمیز کنم. میگم وقتی روشنه؟ میگه همیشه همینطوری تمیز میکنم. میگم ...»
سرم پایین است. چشمم به دست ِ راست ِ حسن است و یاد ِ آن شب افتادهام. حالا تار میزند. اگر آن شب نمیرفتیم شهرک غرب حالا نمیتوانست تار بزند. حالا لابد ممدعلی نمیتواند تار بزند. ممدعلی مگه تار هم میزد؟ نه. اما چه فرقی میکند؟ شاید دلش میخواست تار بزند. شاید بعدتر دلاش میخواست تار بزند. چقدر دلام میخواست ممدعلی تار بزند.
خیلی احساست رو درک می کنم.
پاسخحذفخیلی...