۱۳۹۱/۱۱/۱۵

بحران در حزب ِ ما

نادر عزیزم سلام،
باید برای تو اعتراف کنم که همیشه دلم می‌خواست یادداشتی با این عنوان بنویسم. اول در شکوه ِ استقامت و پایداری‌مان چند سطر احساسی بیاورم. بعد از موفقیت‌ها و گام‌های رو به جلوی‌مان بگویم و در نهایت برسم به مسئله‌ی اصلی؛ به بجرانی که دامن گیرمان شده. خیلی راحت و با اعتماد به نفس از توانایی ِ جمع‌مان در حل و فصل مسائل سخن بگویم، از اهمیت آرمان‌ها و اهداف‌مان دلیل بیاورم و در نهایت راه‌حلی پیش بگذارم که کار را یکسره کند؛ دشمن را عقب نشاند و عظم و اراده‌ی ما را برای پیش رفتن و جنگیدن دو چندان کند.
مشکل از جایی شروع شد که ما حزب نداشتیم. مسئله اسم ِ حزب نبود. تو بگو سازمان، گروه، محفل، مهمل، هرچی. ما هیچی نداشتیم. ما جمع‌های دوستی‌مان هم از هم پاشید. من حتی نتوانستم مطلبی با عنوان ِ «بحران در جمع ِ دوستی ِ ما» بنویسم. نباید خیلی اغراق کنم. جمع ِ دوستی را که دیگر داشتیم. یکی و دو تا هم نه، اما نمی‌شد برایش «بحران در حزب ِ ما» نوشت. دعواها بیش از اندازه شخصی و پیش و پا افتاده بودند. بحث بر سر سانترالیسم دموکراتیک یا شکل کار شبکه‌ای نبود. استقامت و پایداری کرده بودیم، اما نه آن‌قدر که بشود درباره‌اش چند سطر احساسی نوشت. موفقیت‌ها و گام‌های رو به جلو؟ نمی‌دانم. اما از عدم توانایی ما در حل و فصل ماجراها خوب اطلاع دارم؛ دشمن عقب ننشست. دشمن حتی نیم نگاهی هم به من و ما نیانداخت و عزم و اراده‌ی ما برای پیش‌رفتن و جنگیدن پس نشست. حالا این‌ها سیاه‌نمایی است. سیاه‌نمایی‌های زیادی شخصی، آن هم برای ِ چی؟ برای اینکه نتوانسته‌ام یادداشتی بنویسم با عنوان «بحران در حزب ِ ما». 
امروز مقاله‌ی کالینیکوس درباره بحران در اس‌دبیلو‌پی را خواندم؛ آیا لنینیسم تمام شده‌ست؟ 
حق با رفیق‌مان است، حرف جدیدی ندارد. اما به نظرم کالینیکوس به آرزوی زندگی‌اش رسیده است. او «بحران در حزب ِ ما» ی خودش را نوشته است، گیرم که هیچ اشاره‌ای به بحران ِ واقعا موجود ِ حزب‌شان نکرده باشد.
باید بروم سراغ ِ «شورش نه، گام‌هایی سنجیده در راه انقلاب». برای نوشتن این یکی فرصت بسیار هست و خوشبختانه می‌شود بدون داشتن حزب دست به کار نوشتن‌اش شد.

از بابت ِ اوضاع خیالت راحت
بحرانی نیست، چون حزبی در کار نیست
میدانی که دلم تنگ است، مراقب خودت باش
قربانت
الف

۱ نظر:

  1. الف عزیزم سلام
    گرچه نادر نیستم ولی به ندرت از همین حوالی عبور میکنم. نامه ت به نادر را دیدم و کمی هم در دلم حسادت ورزیدم که چرا رفیقی ندارم که می‌خواست به شوروی برود و حالا برایم از آمریکا نامه بفرستد. ولی همینش هم شُکر که ما هم را نَداریم تا لااقل در این یک زمینه مالکیت خصوصی را ملغی شده باشد. :-)
    اگر اجازه می‌دهی من هم کمی راجع به حزب دراینجا برای‌تان بنویسم بر فرض محال که بالاخره روزی آفتاب حزب -از قِبَل بحرانش- بهتر از آن روزی که ما می‌میریم خواهد تابید.
    الف عزیزم. همه‌ی ما اگر هیچ باوری به انقلاب نداشته باشیم (که اگر داشتیم لااقل تا همین حالا گِلی به سر خود گرفته بودیم) حداقل سر دو مساله توافق داریم. یکی بخت‌یاری ما برای زندگی در زمانه‌ای‌ست پیش‌تر از دست رفته؛ و دومی مرگ ما در زمانه‌ای‌ست که در چنگ ماست. بله. زمانه‌ی ما همان «بعدا»یست که به‌ظاهر هنوز نیامده‌است ولی اتفاقا ما به‌یقین در همان بعدا در حال زندگی‌کردن هستیم. انگار واقعا ما هم مقهور پایان تاریخ شده‌ایم. انتظار زیادی از زندگی‌مان نداریم چون آن را از آن خود نمی‌دانیم. انگار تمام لذات ما به مشق کردن رخ‌دادهای گذشته تقلیل یافته و از حزب چیزی نمانده جز نوعی نوستالژی که هیچ‌کدام‌مان حتی زندگی‌اش هم نکردیم؛ نوستالژیِ چندان خوش‌نامی هم نیست وَاِلّا تا به‌حال بازار آزاد تماما به بازتولید خود در این نوستالژی اهتمام می‌ورزید و مطمئنا هم توفیق‌ش در جذب آنچه‌که به نظر ما مردم هستند بیشتر از ما بود.
    مساله‌ی انقلاب تنها حزب نیست، بلکه به‌زعم من، حزب تنها وسیله‌ای برای انقلاب و بستری برای زندگی‌ست. اگر روزی کسی نظر من را درباره‌ی بحران انقلاب بخواهد بداند، می‌گویم بحران انقلاب «ناتولیدگری» ماست. همانطوری که در هیچ زمینه‌ای خلاقیت نداریم، و هیچ‌چیز نوینی تولید نمی‌کنیم، از تشکیل حزب هم ناتوانیم. مطمئن باش حتی اگر الان حزبی وجود داشت، جز بازتاب آنچه‌که به نظر ما مطالبات مردمی هستند، کاری نمی‌کرد. مطالبات مردمی از نظر ما چه هستند؟ معیار ما برای سنجش اجتماعی بودن مطالبات کجاست؟ پیج‌ها؟ لایک‌ها؟ مدارس؟ دانش‌گاه‌ها؟ کافه‌ها؟ می‌خانه‌ها؟ از طرف دیگر، زندگی ما کجاست جز در همین‌جاها و گاهی هم در محبت همسر و فرزند و دوستان نمک‌نشناسی چون رسانه‌‌‌ها؟ الف عزیزم. چیزی که شده بارها می‌خواستم راجع به همین بحران بنویسم را تو نوشتی و من فقط به آن اضافه (که چه عرض کنم، یادآوری) می‌کنم که تاریخ را جز برای خلق لحظات کمیک نمی‌توان تکرار کرد.
    قدیم به ضرب سیلی به ما یاد می‌دادند خدا از رگ گردن به شما نزدیک‌تر است و حالا به ضرب دوربین‌های مدار بسته خودشان به ما نزدیک‌تر شده‌اند ولی آیا این «سرمایه‌داری» نیست که از خدا و سایه‌ی خدا بر روی زمین به ما نزدیک‌تر شده است؟
    رفیق عزیزم، انقلاب کردن، از تشکیل سازمان تا زمان رخ‌داد آن به خلاقیت و روحیه‌ی تولیدگری احتیاج دارد که جز با آگاهی و نفی همه‌ی اَشکالی که نظام سرمایه‌داری در آن بازتولید می‌شود امکان‌پذیر نیست. خودت خیلی خوب می‌دانی حزب و انقلاب کالایی نیستند که ولو با هزینه‌ای گزاف بشود تهیه‌اش کرد. نه انقلاب و نه حزب هیچ هزینه‌ای ندارند چون در شیوه‌ی تولید فعلی جایگاهی هم ندارند و نخواهند داشت ولی با یک نیم‌نگاه به وضع پیرامونی‌مان می‌بینیم حتی «رفاقت» ها هم «هزینه»‌بَر هستند و یا لااقل به‌نظر نمی‌رسد مناسبات رفاقت خارج از چارچوب‌های این نظام حاکم باشد. اینجاست که همگی سر را روی دوش هم می‌گذاریم و به حال خودمان زار می‌زنیم.
    به امید روزی که همواره از تاریخ ربوده شده
    ندرت

    پاسخحذف