۱۳۹۱/۱/۳

قلاده‌های‌ طلا، یا چرا ما بُهت زده نمی‌شویم

من این فیلم را هیچ‌گاه نخواهم دید، بنابراین خطر ِ لو رفتن ِ داستان وجود ندارد، و شما می‌توانید کماکان به سینِما بروید، بابت ِ این پول بدهید و خفت بکشید.

ماری ِ عزیزم،
سلام

باید برای ِ تو از چیزهایی بنویسم که لبخند را بر لب‌هایت بنشاند. این کاری است که کمتر موفق به انجام‌اش شده‌ام. و حالا که شکست‌ام را پذیرفته‌ام، نباید دست از نوشتن برای ِ تو بکشم. کاش نگویند که باید قید ِ آن لبخند‌ها را بزنم.
شاید حق با آن آقا باشد که رمانتیسیسم ضدانقلابی است، اما من می‌کوشم در میان ِ انبوه ِ ضدانقلابی‌ها دست‌کم چیزی را رستگار کنم. ولو آن که بدانم تمام ِ این کلمات تنها خرج ِ رستگار کردن ِ وجدان ِ معذب‌ام می‌شود، که در آخر رستگار هم نمی‌شود. پس خیلی ساده با خودم کنار می‌آیم؛ ضدانقلابی، ضدانقلابی است.
نوشتن از بهار، سال ِ نو و آرزوها و آرزوها برای ِ خودم، تو و همه‌ی آنچه در پیرامون ِ ما در جریان است، کار عبثی است. تمام ِ سعی‌ام برای زنده‌ماندن متکی بر «امیدواری» است و این امید حالا چقدر پوشالی بودن‌اش بر همه‌ی ما هویدا شده است. شده‌ایم شبیه ِ آدم‌های لبخند به لب ِ فیلم‌ها، البته پیش از وقوع فاجعه، و من هر روز صبح که پا به خیابان می‌گذارم، همچنان امیدوارم که همان تکاپوی ِ بی‌مقدار ِ همیشگی را شاهد باشم. می‌ترسم یک روز پا به خیابان بگذارم و بُهت جای ِ همین را گرفته باشد. هر چند همین هم حالا سؤال‌ام شده؛ چرا ما بُهت زده نمی‌شویم؟

تو حتماً باید دیده باشی. یکی از همین پوسترهای ِ تبلیغاتی ِ رایج در سطح ِ شهر است؛ رویش تصویر ِ جوانی است که دست‌هایش را به علامت ِ پیروزی بالا برده است. دور ِ مُچ ِ دست‌اش نوار سبزی است. تصویر البته به نمای ِ آشنای ِ دیگری هم مزین شده است؛ تصویر ِ گاردی‌ها و آتش ِ یک ماشین. آن جوان زیادی آشناست. آن‌قدر که توقع ندارم روی ِ بیلبوردهای تبلیغ ِ یک فیلم ببینم‌اش. تصویر ِ شهید امیر جوادی‌فر است.

ماری ِ عزیزم،
تو در این خیابان‌ها دویده‌ای. اگر کتک هم نخورده باشی، شاهد ِ کتک‌ خوردن ِ خیلی‌ها بوده‌ای. حتما می‌دانی که سال‌ها از آن اتفاق‌ها نمی گذرد. حتی شمار روزهایش از هزار نگذشته است. ما اما فراموش کرده‌ایم. ما به کمک ِ امید فراموش کرده‌ایم. به کمک ِ آینده، به کمک عقل، سیاست‌ورزی و دوراندیشی، و حالا پدر و برادر یکی از ما، که در یکی از همین خیابان‌ها بود و حالا دیگر نیست، باید شاهد ِ تصویر ِ کسی باشند بر روی ِ در و دیوار ِ این شهر که تلاش ِ بسیار شده است تا به شهید ِ آن‌ها شباهت یابد، اثری از شهید ِآن‌ها اما نیست. بالای ِ تصویر نوشته شده است «قلاده‌های طلا».
تو می‌دانی که چنین امیدی، و چنین خردی که ما را به تحمل ِ همه‌ی آنچه در جریان است وا می‌دارد، هیچ ارتباطی به انقلاب ندارد. امید حالا ضدانقلابی است. والتر بنیامین جایی گفته بود در صورت پیروزی دشمن، حتی مُردگان نیز ایمن نخواهند بود. حالا که با مُردگان ِ ما چنین می‌شود، می‌شود گفت دشمن پیروز شده است. هیچ‌کس نفهمید دشمن پیروز شده است و هیچ‌کس بُهت‌زده نشد. حتی وقتی عکس شهدای ۸۸ را با چنین عنوانی گرداگرد شهر آویختند. پیروزی ِ دشمن را باید با سیلی به امیدواران فهماند. شاید پس از بُهت ِ حاصل از سیلی بشود فکری کرد.

مرا ببخش که برایت از سیاهی‌ها نوشتم، با اینکه می‌دانم تو همه را خوب می‌بینی
الف

۳ نظر:

  1. من به شدت خودمو از هرجور نشانه و تیزرِ و نقدِ این فیلم دور نگه داشته م. یه شب مرتیکه ی حروم زاده اومده بود پارکِ ملت زر زر می کرد. یه جاش شهیدی فر-مجریِ برنامه ی تلویزیونیِ پارکِ ملت-از عبارتِ «این سبزا»استفاده کرد و دیگه به اوجِ به قولِ تو خفت رسیدم. می گن نباید از این چیزا احساسِ خفت کنیم. می گن هدف همین ئه که تحقیر بشیم و بریم کنار. می گن در برابرِ هیاهویِ تبلیغات نباید بشکنیم. دربرابرِ فیلم هایِ اعتراف باید صبور باشیم... همه ی اینا رو می گن و منتها نمی گن که فقط صبور بودن فقط امیدوار موندن کافی نیست. شجاعت هم لازم ئه. عوض شدنِ این وضع، از همه چیز گذشتن لازم داره که ما نمی گذریم....
    امیدی ندارم این سیلی اثر بخش باشه

    پاسخحذف
  2. "ما به کمک امید فراموش کرده ایم"
    چقدر خوب نوشتی
    چقدر

    پاسخحذف
  3. واقعا برایم تاثر برانگیز است وقتی شکستن یک امید واقعی و جوان, تا این حد می تواند حادثه را در حد یک فاجعه ی تاریخی جدی کند.
    شاید برای نسلی که ماجراهای انقلاب را دیده است اهمیت وقایع این سالها آنقدر ندرخشد. شاید چون شدت باور و امید به رسیدن به آزادی است که شکستنش را در روحمان پرصدا میکند و نسلی که میداند از ته این قانون اصلاح ناپذیر بسته چیزی در نمی آید و تنها تصویر فاجعه ی حقیقی در منظرش باقی مانده و آن وقتی بود که شاهد آزادی که به سعی همه به چنگ آمده بود ناگهان از میان دستان نسل اول انقلاب ربوده شد. وقتی که تعریف آزادی هنوز اینقدر توی کنسرو نرفته بود.
    نمیدانم اما واقعا متاثر میشوم این حال را میبینم در میان جوانانی که امید باورشان بود و با حال و هوایی از تصاویر اسطوره های تاریخی در پی اتوپیای ناممکن خیال میکردند در نیم متری پیروزی اند حال آنکه پیروزی یک ملت محصول بلوغی طبیعی است و هیچ کاتالیزوری این بلوغ را تسریع نمیکند چه آنکه جدای از وحوش, انقلاب تنها موجود اجتماعی است که میتواند فرزندان خودش را ببلعد. در سرزمینهای توسعه یافته انقلابی رخ نمیدهد.
    هر چند زمانه با زمانه فرق میکند و امروز زمان رنسانس و شکستن هژمونی دادگاههای انکیزیسیون و کلیسا در اروپا نیست..امروزه فضای سایبری و گردش اطلاعات قضیه را بصورت وحشتناکی پیچیده کرده است و هیچ قیاس تاریخی دیگر معنا ندارد.
    اما در هر حال یکی از شرایط بلوغ شاید تخلیه ی هیجانات باشد . با این حساب فکر نکنم این روزها از دست انگشتان درون سوراخ سد کاری زیادی برآید.

    پاسخحذف