به ساکنان سربالایی ِ خوب
۱
مادرم میگفت آینده آینده. صدایش بوی حسرت میداد. پدرم میگفت در گذشتههای دور. لحناش خسته و دور بود. خواهرم میگفت امروز امروز امروز. او صادقترین بود. لحن و بوی ِ خودش را داشت. من آن روزها میگفتم حالا. فقط همین حالا. بعدتر فهمیدم که درستاش هیچوقت است. بیزمان است. شروع و پایان ندارد. یک «آن» اتفاق میافتد. باید مراقب ِ «آن»ات باشی.
۲
ما نسل ِ کلاهات را سفت بچسبیم. یاد هم نگرفتهایم خیلیهایمان. اما این چیزی از بیارزشیهای ِ نسلمان کم نمیکند.
ما نسل ِ بپا وگرنه باختایم. مدام هم باختهایمها. اما این هم چیزی از تقلاها و تلاشهایمان کم نمیکند. از دست و پا زدنهایمان. آن هم دست و پا زدنهایی بیاعتقاد.
۳
هیچ کجای ِ هیچ کتابی به من یاد نداد «زندگی جمعی» یعنی چی. حتی جدا جدا. این که جمع یعنی چی و زندگی یعنی چی. خوشبختی یعنی چی. سعادت و موفقیت یعنی چی. ما جا پای جای ِ باقی باید میگذاشتیم. کوچکترین انحرافی از آن مسیر خودش پیشاپیش بدبختی تعبیر میشد.
۴
یک سایتی داشتیم. بالایش نوشته بودیم «ناسازگار میمانیم».
* تیتر تزئینی است.
چند روزیست اینجا را پیدا کردهام در این آشفته بازار مجازی، هر لحظهای که فرصت مییابم دلخوش میکنم به خواندن این یادداشتها. صمیمیت عجیبی در نامهها و نوشتهها هست که مرا مجذوب میکند و گذر زمان را از یادم میبرد. بنویسید، عالیست.
پاسخحذفعالی بود
پاسخحذف