به
سعید،
و
روزهای ِ تلخ ِ با هم بودن
من شور ِ
این روزهای هشتاد و هشت را به یاد ندارم.
این روزهای هشت و
هشت ِ من هیچ شوری نداشت. ما
در یک اتاق دوازده متری بودیم، که نیمیاش
با پردهای مشمایی به حمام و دستشویی
اختصاص یافته بود. روزی
چند بار به لطف درهای باز شده برای صبحانه،
ناهار و شام میتوانستیم تا سه متر
آنطرفتر را ببینیم. دیوار
ِ سلول ِ جلویی. ارتباط
ِ ما با جهان بیرون مردی بود که تحقیر خوب
میدانست. برای
ما که یازدهم اردیبهشت ۸۸ در پارک لاله
با فحاشی و کتک بازداشت شده بودیم هنوز
هیچجای ِ جهان سبز نبود. وقتی
در کلانتری ۱۴۸ انقلاب رستهی دانشگاه
علامهای ها را جدا کردند. وقتی
در میان آزادشدگان ِ شب یازدهم اردیبهشت
نبودیم. وقتی
شب را بیست نفری در سلولی دوازده متری در
کلانتری سنایی گذراندیم و نوبتی ایستادیم
تا همه بتوانند بخوابند. وقتی
برای تفتیش منزل نیمههای شب به خانه
آمدیم. وقتی
سپیده گریه کرد. مادربزرگم
نفرین کرد و مرد کتشلوای ِ نسبتاً مؤدب
آن شب به من یادآوری کرد که کاری نکنم که
در مقابل خانوادهام مجبور به کتکزدنم
بشوند. وقتی
باز بودن دستبند در مقابل خانوادهام
لطفی بود که از سر احترام به من میشد.
وقتی کتاب شعاعیان
را از کف اتاقم برداشت و خواند که بفرما،
«هشت نامه
به چریکهای فدایی خلق» ،
گفتی اتفاقی پارک لاله بودی؟
در
همهی این لحظهها هیچ چیز سبز نبود.
اردیبهشت گند هشتاد
و هشت در روزهای سخت اوین بود که سبز شد؛
با دیدن مجید توکلی در بند دویست و چهل،
وقتی لبخند روی لباش هنگام پخش ناهار
به تو یادآوری میکرد که میشود در میان
دیوارها آزاد بود. آن
اردیبهشت با دیدن ابراهیم مددی ِ سندیکای
کارگران شرکت واحد اتوبوسرانی در اندرزگاه
هفت زندان اوین سبز شد. وقتی
دست به جیب برد که کارت تلفناش را به ما
تازهواردها بدهد. اردیبهشت
هشتاد و هشت با دیدن فرزاد کمانگر در آن
کتابخانهی کوچک سبز شد. فرزاد
کمانگری که تنها باید از نزدیک میدیدماش
تا باور کنم که نه دورهی قهرمانیها
گذشتهست و نه زمان آرمانها و روزگار
ِ سرسپردن و جان فدا کردن به پای آرمانهای
بزرگ با امیدهای کوچک.
اردیبهشت
سبز ما را نه روزنامهها که اتفاق ِ اول
ماه می هشتاد و هشت سبز کرد. روزهایی
که سخت گذشت، اما یادآوری کرد که ایستادن
چگونهست. حالا
چهار سال گذشتهست. در
این خیابانها دویدیم و مجید توکلی در
زندان ماند. در
این خیابانها دویدیم و ابراهیم مددی
بعد از گذراندن روزها و روزها در اوین، و
نه به لطف ِ دویدنهای ما و شما، آزاد شد.
در این خیابانها
دویدیم و فرزاد کمانگر. فرزاد
کمانگر. فرزاد
کمانگر در اردیبهشت دیگری رفت و حالا دیگر
همه چیز تنها رنگ و بوی ِ دِین دارد.
دِینی که بسیاری
حتی از آن خبر هم ندارند.
هزار ساله ندیدمت فک کنم. آدم ها... تاریخ... واقعی
پاسخحذف