۱
خیلی ساده اتفاق افتاد. همه چیز برمیگشت به کار. ماجرای تنبلی در میان نبود. کل دیماه و حتی نیمهی آذر به کار و کار گذشت. کار در مادیترین شکل ِ ممکناش. نه فقط سردرگمی و سرشلوغی ِ همیشه که شامل جفت و جور کردن هزار تا چیز ِ بیربط میشد. بلکه دوباره ایستادن و روزی دوازده ساعت ِ تمام کار کردن. میشد پیشبینی کرد که آن تلاش ِ نیمهشبها، آن دویدن ِ سر ظهرها و آن دیررسیدنها نتیجهاش اینطور بشود. به هر حال. یک امید ِ دیگر از دست رفت. شاید از دسترفتن فعل ِ زیادی سهمگینی به نظر بیاید اما واقعا از دست رفت. اولین لحظات ِ پس از آن چهارشنبهی لعنتی که یکی از همان لبخندهای ِ همیشگیام را گذاشته بودم وسط ِ صورتم، با ترکیبی از خشم از خودم و وضعیتام و حس ِ لجبازی دیوانهوار که عیب ندارد خودم درستش میکنم گذشت. بعد هر چه پیشتر آمدم بیشتر باورم شد که من چقدر ناتوانم در درست کردن خیلی چیزها. حالا باید دوباره برنامهها را از اول بنویسم. باید دوباره خودم را قانع کنم که این چرا و چطور اینقدر اهمیت دارد برایم و دوباره در خودم توان طی کردن آن مسیر را بیابم.
۲
اینها به کنار، تمام ِ روز ِ چهارشنبه را داشتم با یک خاطره کلنجار میرفتم. دبیرستانی بودم و گیر یکی از آن آخوندهای ِ خوب افتاده بودم. یکی از همانها که سعی میکند دنیا را به آخرت درست و حسابی پیوند بزند. همین شده بود که میشد سر کلاس ِ دینی آن سال از نیچه - با همان بیسوادی ِ و حماقت یک بچه دبیرستانی - تا فلان فیلم را موضوع بحث کنیم. لای یکی از همین بحثها گیر ِ این بهشت و جهنم دوباره بالا زد. درست یادم نیست اما معلممان برایمان توضیح داد که بهشت رو به بها نمیدهند، به بهانه میدهند، چرا که کار ِ انسان اساسا چنین بهایی ندارد.
من بعدتر خیلی راحت از دین گذشتم. اما بخشی از آن همیشه با من ماند. و یکی از این بخشیها خودش را توی ِ آن عصر ِ نکبتی ِ چهارشنبه رو کرد. وقتی که من فهمیدم هنوزم این دوگانهی بهانه و بهاء چقدر برایم ناروشن و چقدر موجب ِ سوءتفاهم است؛ هنوز باور داشتم که باید به خاطر دشواری و زحمتی که کشیده بودم بهایی کسب کنم. انگار هنوز باورم نشده که هیچ چیز ِ این دنیا، در برابر بهای ِ چیزی نیست که برایش پرداختهایم و خب من همیشه چه بیبهانه باخته بودم و برخلاف وعدهی بهشت، همیشه پاداش چه بیربط بود، به بهانه و البته به بهاء.
۳
تلاش کردم از خشم ترکیبی انسانی بسازم. آن روز تلاش کردم بر «خود» ِ همهچیزخواه فائق بیایم. تلاش کردم به دور و وریهایم بفهمانم که «رهاش کن بره رئیس». و از اونجا تا کار و بعد تا خانه و بعد تا امروز را فقط با اتکاء به آن حس توانستهام ادامه بدهم. این که من دست ِ کم بر خودم و بر آدمهایی که سعی می کردند هر شکلی از پرنسیب اخلاقی رو زیر پا بگذارند مسلط شدم.
۴
نگاه کافی نیست. این را بنویسم اینجا تا یادم بماند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر